مونا جان خیلی ناراحت شدم
ولی چیکار میشه کرد مجبوریم با این شرایط کنار بیام
دوست داشتن هم وقتی پای مسوولیت بیاد وسط کمرنگ میشه برا من که اینطور شد انقد بهونه اومد که آخرش فکر کردم نکنه من خودم مشکل دارم ولی دنبال بهونه بودن تا منو از سرباز کنن
یجوری شدم مریییم و مریم72...تازگیا حس میکنم دوستام بهم بدنگاه میکنن..خب همه اونا اخه ازدواج کردن واسه همون...حتی یکیشون برای بار دوم ...
اکثرشون باهام قطع رابطه کردن...میگن شوهرمون اجازه نمیده که بامجرد دوست باشیم...یکیشون گفت مونا؟؟؟علت تجردت چیه؟مشکوک میزنی
چی بهش بگم...گفتم هیچی..قسمت نشده....نمیگم همه چی ازدواجه...اما خب...همه شما میفهمین چی میگم..
مریم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟تو که اشک منم دراوردی دختر
عجب ابلهیه اون دیگه که تالاسمی رو با ام اس اشتباه گرفته بوده...
همون بهتر که ادم تنها باشه تا با یه ابله باشه
به نظر من ازدواج قبول یه مسئولیته که اگه طرف یه آدم شیرپاک خورده و درستی باشه(که تو این دوره زمونه گیر نمیاد!!!البته بلا نسبت بچههای سایت
, که همشون گلن
) همش دردسر و گرفتاریه وای به حال اینکه طرف آدم ناخلف و بووووووووووووووووووقی
باشه
من معتقدم که هرچه پیش آید خوش آید
,چون خودم از خدا خواستم که بهترینارو سر راه زندگیم قرار بده , مثلا همین ام اس سنتر
پس نگران هیچـــــــــــــــــــــــــــــــــی نیستم
وقتی احساس نباشه فقط منطق باشه از این جور ماجراها زیاد پیش میاد البته باشه هم بازم پیش میاد چون پدر مادرا راضی نمی شن ولی هسن کسایی که خیلی مهربونن...
بچه ها ازدواج يه معقوليه كه ديرو زود داره ولي پيش مياد
برا من موقعيتايي پيش اومده كه بگم فقط ميخنديد
يكيش يكي از همكارام بود كه شماره ي خونمونو داشت خودش خود سر بدون هماهگي زنگ زد خونه برا صحبت
ناگفته نمونه من اون موقع بيمارستان بستري بودم برا پلاسما فرز شدنم بماند ..
ميخواست اول با بابا حضوري بله رو بگيره بعد با خانواده تشريف بيارن
روزي كه با بابا حرف ميزد بابا بهش گفت من نگران آينده سالومه هستم دست هركسي نميدمش
اونم نه گذاشت نه برداشت به بابا گفت من خودم خوبش ميكنم برا خرج داروهاشم همه جوره هستم
اگه كم اوردم بخاطر سالومه جفت كليه هامو ميفروشم
نبوديد كه مامان برام تعريف ميكرد خواهرام تو اتاق تركيده بودن از خنده
روز بعدش با بابا اومدن ملاقاتم وقتي اومد منو تو بيمارستان و اون قيافه كه شالدون تو گردنم بود ديد دگرگون شد
روز بد زنگ زد گفت خانوادش مخالفن ..بابا گفت از قصد اوردمش ببينتت كه همه جوره قبولت كنه
از بابا واقعا ممنونم
الانم اصلا ناراحت اين نيستم بخاطر مريضيم كسي نياد چون به خودم اعتماد دارم كه احتياج به دلسوزي يا هرچي ديگه ندارم
الانم خودممو خودم راحت بدون هيچ استرس ..مسوليت ..حرف و حديث
اگر خودت باشی و خودت کنار اومدن باهاش خیلی راحته
اما حرفای خانواده و فامیل و دوست منو به هم میریزه با اینکه سعی میکنم بیخیال باشم ولی باز تاثیر خودشو میذاره
مخصوصا تو شهری زندگی کنی که همین یکم سنت بره بالا حرفاست که پشت سرت میزنن
یادمه زن برادرم وقتی فهمید من خواستگار دارم گفت اون طرف چجوری راضی شده بیاد خواستگاریت