دقیقأ چیزی روکه فریبا میگه قبول دارم آخه چندبارتجربش کردم،طرف وقتی میشنوه قضیه رومیزاره میره ومیره ومیره ومیره وپشتشم نگاه نمیکنه...تازگیا به این آخریه که گفتم،میگفت: من یه پرستارم،میدونم ام اس چیه!مسئله ی مهمی نیست!شمام که حالت خوبه!من مشکلی نمیبینم!بعداز فقط یک روز قضیه روکه باخونوادش درمیون گذاشت شنیدم مادرش شدیدأ مخالفت کرده گفته من نمیخوام نوه هام مریض باشن!!!!توروخداببینین تفکرو!!بعدم گفت اینوانتخاب کنی نه من نه تو،نفرینت میکنم و.....پسره خیلی حرف گوش کن بود!!!!!.بعله....اینطوریاست وضعیت ما!!!!!
بخدا اگه خدا بخاد درست میشه
اگه قراره برن بهتر که همون اول برن نه اینکه بعد یه مدت پشت ادمو خالی کنند
ولی همه هم اینطور نیستن خیلیا خیلی منطقی می پذیرند
من عین جمله ی مریم 72 رو از عمه ی خودم شنیدم نباس به حرفه همچین ادمایی اهمیت داد بیخیال همشون بدم میاد از ادمایی که کاری جز دل شکستن ندارن خدا رو شکر که کسی و دارم که 1لحظه هم پشتم رو خالی نکرده واسمون دعا کنین
(2014/01/08, 09:42 PM)OMG! نوشته است: [ -> ] (2014/01/08, 08:02 PM)M4RY4M نوشته است: [ -> ]من لحظه ی اولی که فهمیدم به طرف مقابلم گفتم مشکلم رو ازش خاستم ترکم کنه ولی اون قبول نکرد الانم بیچاره2ساله با همه چی کنار اومده ولی من خودم نمیتونم کنار بیام با ام اس سختمه امیدوارم خدا کسی رو که بتونه درکتون بکنه رو بهتون بده
اجازه نده این بیماری کنترل زندگیت رو به دست بگیره و برات تصمیم بگیره
میدونم حق با شماس ولی این یکی دسته خودم نیس با همه بد اخلاقی میکنم گریه میکنم دلم میخاد مثه قبل باشم ولی نمیشه
حرف همه دوستان منطقی هستش
این ضعف فرهنگی راجع به طیفی از بیماری ها هستش که خدا رو هزار مرتبه شکر بیماری که ما داریم خیلی خیلی مختصر هستش
صبح داشتم لینک زیر رو میخوندم خیلی ناراحت شدم
http://www.tabnak.ir/fa/news/370149/%D8%...8%A7%D9%86
توکلتون به خدا باشه هرچی خیر باشه همون میشه
میدونم من تو این 2سال حمله ای نداشتم جز همون حمله ی اولالان 2ساله استرس دارم که هر لحظه اتفاق بدی واسم میوفته این فکرا باعث نارحت شدن طرف مقابلم هم میشه جای اینکه اون گله کنه من گله میکنم و نق میزنم هر حرفی بهم برمیخوره
(2014/01/09, 09:46 AM)مریم۷۲ نوشته است: [ -> ]دقیقأ چیزی روکه فریبا میگه قبول دارم آخه چندبارتجربش کردم،طرف وقتی میشنوه قضیه رومیزاره میره ومیره ومیره ومیره وپشتشم نگاه نمیکنه...تازگیا به این آخریه که گفتم،میگفت: من یه پرستارم،میدونم ام اس چیه!مسئله ی مهمی نیست!شمام که حالت خوبه!من مشکلی نمیبینم!بعداز فقط یک روز قضیه روکه باخونوادش درمیون گذاشت شنیدم مادرش شدیدأ مخالفت کرده گفته من نمیخوام نوه هام مریض باشن!!!!توروخداببینین تفکرو!!بعدم گفت اینوانتخاب کنی نه من نه تو،نفرینت میکنم و.....پسره خیلی حرف گوش کن بود!!!!!.بعله....اینطوریاست وضعیت ما!!!!!
آره دیگه وقتی با خونواده شون درمیون میذارن، قضیه تموم میشه! من که به پسره گفتم اگه میخواد بره و پشت سرشم نگاه نکنه درک می کنم ولی به هیچ وجه راضی نیستم به کسی از جمله خونواده اش در مورد بیماری من حرفی بزنه بهش گفتم البته اگه خواست تحقیقی بکنه از کسی که در این زمینه تخصص داره بپرسه و نه اینکه بخواد از روی اینترنت و حرف مردم در مورد این بیماری اطلاعات کسب کنه میتونه حتی بیاد و از پزشک خودم سوال کنه. اونم گوش کرد و به کسی نگفت فقط با مشاورش حرف زده بود که اونم قانعش کرده بود که این مورد مهم نیست! تازه پسره فیلم طلا و مس رو هم دیده بود ولی بازم به خاطر بیماری من جا نزد
پ ن: یه نفرو می شناسم که پسره به خاطر ازدواج با دختری که ام اس داشته قید خونواده شم زده و الانم باهاشون در ارتباط نیست خواهرش پزشک بوده سعی کرده منصرفش کنه ولی اون گوش نکرده و گفته حتی اگه یه روزی خانومم فلج شد خودم کاراشو انجام میدم و برام مهم نیست
(2014/01/09, 02:10 PM)مرتضی نوشته است: [ -> ]حرف همه دوستان منطقی هستش
این ضعف فرهنگی راجع به طیفی از بیماری ها هستش که خدا رو هزار مرتبه شکر بیماری که ما داریم خیلی خیلی مختصر هستش
صبح داشتم لینک زیر رو میخوندم خیلی ناراحت شدم
http://www.tabnak.ir/fa/news/370149/%D8%...8%A7%D9%86
توکلتون به خدا باشه هرچی خیر باشه همون میشه
ممنون بابت لینک
پسری که من باش در ارتباطم خودش نمیخاس به خونوادش بگه ولی با پافشاری من با خونوادش در میون گذاشت اونام گفتن که مهم اینه که خودمون کنار بیام باهم و مشکلی با مریضیه من ندارن بعد این قضیه استرس منم کم شد اگه وضع مالیهش خوب شه احتمالا این تابستون ازدواج میکنیم ولی من بازم میترسم اتفاق بدی بیافته کاش میشد اینده رو دیدتا چند وقت پیش اصرار میکردم که تنهام بزاره ولی الان دیگه چون قسمم داده اذیتش نمیکنم
(2014/01/09, 02:43 PM)M4RY4M نوشته است: [ -> ]پسری که من باش در ارتباطم خودش نمیخاس به خونوادش بگه ولی با پافشاری من با خونوادش در میون گذاشت اونام گفتن که مهم اینه که خودمون کنار بیام باهم و مشکلی با مریضیه من ندارن بعد این قضیه استرس منم کم شد اگه وضع مالیهش خوب شه احتمالا این تابستون ازدواج میکنیم ولی من بازم میترسم اتفاق بدی بیافته کاش میشد اینده رو دیدتا چند وقت پیش اصرار میکردم که تنهام بزاره ولی الان دیگه چون قسمم داده اذیتش نمیکنم
ایول! قدرشون رو بدون خونواده ی فهمیده ای به نظر میرسن
توکل به خدا! اگه می دونستیم آینده چی میشه که زندگی کسل کننده میشد. حتما با پزشکت مشورت کن مطمئنا اون بهتر میتونه استرس و ترست رو کم کنه چون بهتر از ما این بیماری رو می شناسه