من هم از ام اس می ترسم هم از آیندم با این مریضی و خیلی بدم میاد که اسم مریضی ما مرموز و صعب العلاج و ....هست من از وقتی مریض شدم هیچ وقت هیچ چیزی خوشحالم نکرده همیشه بی قرارو نا آرومم و این موضوع داره آزارم می ده
من تا وقتی از بچه خبری نبود امیدداشتم و مثل کوه بودم.دکترم میگفت توبایدبرابچهاکنفرانس بزاری
البته اولش نه بعد1ماه.حتی توبارداریم دلم براامپولام تنگ میشد ولی ماهان که بدنیا اومد خودموباختم همش نگرانه ایندشم.نمیخوام عذاب ببره
من یه وقتایی خیلی می ترسم یه وقتایی هم نه
یه یار دارم که خیلی میخوامش و 1 ساعت بودن با اونو با 1000تا دنیا عوض نمی کنم به خاطر همین همیشه میترسم یه جوری بشه که زندگی سخت شه برام
من اگه هستم به عشق بودن با اونه.واسه همینه که یه وقتایی شل میکنه وجودم که نکنه . . . ترسم فقط از اینه که ام اس باعث دوری من از اون بشه
من اوایل خیلی می ترسیدم ولی الان فهمیدم که ام اس جز فایده چیزی برام نداشته
ترس از آینده هم طبیعیه ولی من میخوام دیگه تو زمان حال زندگی کنم چون مطمئنم درمانش پیدا میشه