من هم سعی میکنم در تمام مهمانیها شرکت کنم. (خدا رو شکر الان مشکل خاصی ندارم) اما موقع حمله ی اول (که امیدوارم اخریش هم باشه) نه میتونستم خوب وسیله تو دستم بگیرم و نه خوب راه برم اما با جسارت تمام هم توی کلاسای فوق برنامه ام شرکت میکردم هم توی دو تا مسابقه ی فرهنگی !!!!!
امیدوارم که همه موفق باشید.
من هم سعی میکنم در تمام مهمانیها شرکت کنم. (خدا رو شکر الان مشکل خاصی ندارم) اما موقع حمله ی اول (که امیدوارم اخریش هم باشه) نه میتونستم خوب وسیله تو دستم بگیرم و نه خوب راه برم اما با جسارت تمام هم توی کلاسای فوق برنامه ام شرکت میکردم هم توی دو تا مسابقه ی فرهنگی !!!!!
امیدوارم که همه موفق باشید.
منم اوایل كه تازه راه رفتنم انقدر بد نشده بود نمیرفتم يا خيلی كم ولي الان باخودم ميگم چه اشتباهی میكردم مگه حالا كه همه فهميدن چی شد!
من تو جشنا شركت ميكنم باوجوديكه خيلي برام سخته كه نميتونم تحركي داشته باشم و شادي كنم اما با اينحال با همه عكس ميگيرم و توي فيلم هم شركت ميكنم تا همه از وجودم لذت ببرند اما در عزاداري ها شركت نميكنم آخه تحمل ناراحتي ديگرانو ندارم .
یه شب بعد از اینکه گفتن MS دارم عروسی دعوت بوودیم.اینقدر رقصیدم که نگو.
همش بخودم میگفتم امشبه رو جوری حال کن که انگار تو هیچ عروسیه دیگه ای نمیتونی برقصی.
همین باعث شد انرژیم بیشتر بشه.مثل کسی که میدونه فردا میخواد بمیره واسه همین روز آخر رو با تمام وجود زندگی میکنه
شاید آدم ناشکری بوودم و خدا ام اس رو بهم هدیه داده( یه توفیق اجباری) که شاکرش باشم. حالا قدر زندگیمو بیشتر میدونم.
چرا نرم؟
من عاشق مهمونی ام
نه برید که کمتر فکر بکنید فکر و خیالهای بد بد
اگه کسی خواست فکمر بد بکنه با من طرفه ها
میشینید پیش خودتون حساب میکنید
خب باید به فکر ایندم باشم یا ازدواج یا ادامه تحصیل یا کار یا بچه یا مادر شوهر یا برادر یا ..................
اوه بابا بیخیال منو دریاب
من عاشق تو جمع بودن و مخصوصا مهمونی ام.
اما دیشب که داشتم فیلم چندتا از مهمونی ها و عروسی های خانوادگیو نگاه میکردم تازه فهمیدم که چقدر عوض شدم
اون پرستویی که تو مهمونی ها همش وسط بود و بلبل زبونی میکرد حالا تبدیل شده به کسی که یه گوشه میشینه و تشویق کنندست
خدا رو شکر از نظر حرکتی مشکل چندانی ندارم اما اعتماد بنفسم سقوط چشمگیری داشته!