سلام
اصلا شرکت نمیشه کرد بعدش اگه حالت واقعا خراب باشه تبلیغ منفیه
من شرکت نمیکنم چون حال جواب دادن به سوالای دیگران ندارم
بعدشم چجوری توی این خونه ها با پله های زیادش راه بریم
ولی در کل یه مزیت دیگه ام اس هم همینه که از شنیدن حرفای تکراری و صد من یه غاز راحت شدم اخ جون
یادم باشه تو تایپیک مزیت بنویسم
اصلا باید به یه چیز خیلی خوب توجه کنیم
هر کی بیماری ام اس رو داره
اون بیماری برا خودشه و اطرافیان مهم نیستن
اگه خدای نکرده یکی بخاطر ام اس میلنگه
خودش که داره همچی این قضیه رو تحمل میکنه
اینجاست که باید نسبت به حرف دیگران بیخیال بشه تا لااقل درد دیگه ای هم ب درداش اضاف نشه
این بیماری فقط بیخیالی میطلبه
البته من خودم بیخیال بودن تو کتم نمیره
ولی خوب خودمو میتونم بزنم به کوچه ی علی چپ
سلام
اولاً نیازی نیست به کسی بگی که این بیماری رو داری دوماً شرکت تو مهمانی بجز زمانی که حالت خوب نیست خیلی هم میتونه روحیت رو عوض کنه.
چرا شرکت نکنی و کاسه غم بغل بگیری که این بیماری رو داری اینطوری خودت بیشتر از همه اذیت میشی پس در مهمانی هامثل قبل شرکت کن
گاهي وقتا شده توي خونه كه هستم احساس كسالت شديد مي كنم .فكر مريضي از هر طرف حمله ميكنه اما همينكه ميرم از در خونه بيرون، يا حتي توي اين مهموني هاي خسته كننده فاميلي، اصلا يادم ميره كه قبلش چقدر حال روحيم بد بوده
من کلا ادم شادیم یعنی شوخ طبع و خنده رو
ولی بعضی اوقات بهم میگفتن انگار غم نداره اینقد سرخوشه دلخوشه
برا همین بعضی جاها که میدونم ظرفیت دارن شوخی میکنم
وقتی توی جمع باشم اتفاقا من بیشتر به ام اس فکر میکنم میدونید چرا ؟ آخه میبینم خیلی خوشن میخندن هر کی از ارزوهاش خوبیاش زندگیش میگه ولی من نمیتونم حرفی بزنم از چی بگم
از بیکاریم از شایعات پشت سرم از ام اس مخفیم که نمیتونم به کسی بگم از چی بگم البته الان برام مهم نیست ولی چرا بیشتر اوقات که توی جمع هستم بیشتر احساس تنهایی میکنم و به ام اس فکر میکنم
تو خودتو باور نکردی اره از ام اس بگو از اینکه با وجودش هنوز زندگی میکنی مثل هزاران ادم سالم شادی انرژی داری اینا کم نیست خیلی از سالمها نعمت خندیدن و شاد بودن رو ندارن
تو داری حتی میتونی شادی کسه دیگه باشی اینا کم نیست
بعد از اولین حمله ام در یک مهمونی بودیم که همه روی زمین نشسته بودند. در اونزمان خیلی میرقصیدم (اقتضای سن بود). جو مهمونی طوری بود که همه به ترتیب میرقصند (رسم شهرستانها بیشتر به این صورته). خلاصه نوبت من رسید و من از روی زمین بلند شدم سرپا و شروع کردم به رقصیدن...
از نگاه متعجب حاضران متوجه شدم که طور غیرعادی ای هستم. هیچکدوم از حرکات دست و پام موزون نبود و مثل عروسکهای خیمه شب بازی حرکات نامرتب داشتم
خندیدم و گفتم: پام خواب رفته و ذهن همه را خوندم که پس دستت چی!!! اما کسی به خودش اجازه نداد مطرح کنه.
اما تحت هر شرایطی مهمونی میرفتم، یکبار میگفتم پام خسته شده، یکبار میگفتم پاشنه کفشم بلنده، یکبار میگفتم پام پیچ خورده و...
البته اینها در یک فاصله زمانی 10ساله ادامه داشت تا وقتی که نتونستم راه برم. باز هم مهمونی میرفتم اما اینبار به اصرار مامانم. خیلی سختم بود، اذیت میشدم (از لحاظ جسمی) اما فکر میکنم اونقدر قوی برخورد کردم که کسی به خودش اجازه برخورد ترحم آمیز نده و هیچوقت این نگاه را ندیدم. حس اولیه رفتن به مهمونی برام سخت بود اما وقتی میرفتم دیگه دوست نداشتم زود تموم بشه
الان دیگه خودم دوست دارم مهمونی برم
وقتی دیگران با چهره ای شاد و بشاش روبر بشند دیگه به خودشون اجازه ترحم بابت عنوان یک بیماری نمیدند. اما در نظر داشته باشید که این احساس شاد بودن باید درونی باشه وگرنه شادابی مصنوعی هیچ تاثیر مثبتی نخواهد داشت
منم مهمونی زیاد میرم ،حتا جاهایی که نمیدونن بیماریمو.
تازگیا یه مهمونی بودم جلو در خوردم زمین گفتم ندیدم
بابت رقص هم یه کم میرقصم زود میشینم میگم بلد نیستم
تو یه مهمونی وسط رقص ولو شدم کف زمین ربطش دادم به نوشیدنی که خورده بودیم به همین سادگی!
قبل از اينكه دكتراي نابغه
بتونن ام اسمو تشخيص بدن تو چند تا مهموني سكندري خوردمو افتادم زمين.البته همچين زمينه زمينم نه.رو آدماي نشسته ولو شدم
اونموقع كلي خجالت كشيدم و تا آخر مهموني از جام تكون نخوردم
اما الان كه ميدونم و خواجه حافظ شيرازم ميدونه ام اس دارم،هم خودم مراعات ميكنم كه حركات ژانگولري در نيارم و مثل بچه آدم و البته كمي با احتياط راه برم هم باز خودم مراعات ميكنم
اما به خاطرش از مهمونيا و گردشم نزدم.اتفاقا از وقتي ام اس گرفتم بيشتر ددري شدم.داداشمم كه حسابي پايس و براي اينكه روحيم بهتر شه خيلي تلاش ميكنه