2011/07/07, 05:25 PM
این تاپیک رو قبلا داشتیم
http://mscenter.ir/showthread.php?tid=10...5#pid24635
http://mscenter.ir/showthread.php?tid=10...5#pid24635
چشم ها را بـایـد شست . ، . جـــور دیـگـر بـایــد دیـــد
می ترسید ؟ آیا از بیماری ام اس می ترسید ؟
|
|||||||||||||||
2011/07/07, 05:25 PM
این تاپیک رو قبلا داشتیم
http://mscenter.ir/showthread.php?tid=10...5#pid24635
چشم ها را بـایـد شست . ، . جـــور دیـگـر بـایــد دیـــد
موافقم
اصلا ام اس چیه بابا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
2011/08/25, 01:57 AM
امکان ناتوانی ما با افراد سالم به نظر من یکسانه.پس از چی بترسیم؟از اینکه ایا برای ما اتفاقی میوفته یا نه؟یا کی؟همش بشینیم فکرشو بکنیم.اما اما واقعیت اینه که ام اس داریم . این یه بیماریه و مزمن و لاعلاج(تا الان)و عود میکنه و حتی ممکنه با وجود همه مراقبت ها پیشرفت کنه و اینا خودش فشار سنگینی به ادم وارد میکنه.
پس مگه میشه نترسید!!!!نگرانش نبود!
2011/08/25, 02:20 AM
وقتی بهم ثابت شد ام اس دارم.بارون می اومد.دی 86 .غروب دلگیری بود.با بارون گریه میکردم.ولی الن یکسالی میشه که نه تو گذشته زندگی میکنم نه تو آینده.فقط تو حال دارم زندگی میکنم و قدر این روزام رو میدونم.چون با غصه خوردن فقط حالم بدتر میشه.فردا رو چه دیدی شاید داروش پیدا شد.پس حالم رو به خاطر آینده خراب نمیکنم
به یاد آرزوهایم سکوتی میکنم بالاتر از فریاد..
2011/08/25, 08:55 AM
از اینکه بیماری ام اس دارم نمی ترسم چرا هر کسی بیماری داره و باهاش زندگی میکنه از این میترسم که کارهای اولیه مثل اب خوردن دستشویی رفتن -حموم رفتن نتونم انجام بدم و برای همیشه رو تخت باشم یه مرده ای که فقط هوا الوده میکنه زحمت دردسراش برای مامانم -ترس از بدتر شدن نه چرا بهتر نمیشم و داره شده برام یه کابوس
2011/08/25, 10:28 AM
man enghad ke az ampolash mitarsam az ms nemitarsam
من از معبود یکتایم فقط یک چیز میخواهم
نگیرد هرگز از قلبم امید استجابت را...
2011/08/25, 04:56 PM
بعد از 28 سال که این بیماری رو دارم ام اس همراه همیشگی من شده ازش نمیترسم که هیچ دوست روزای تنهائیمه وقتی تنهام باهاش درد دل میکنم ازش گله میکتم سرش غر میزنم خلاصه باهاش سرگرمم و یه جورائی اگه نباشه دلم براش تنگ میشه آخه بیست وهشت سال شب و روز باهم بودیم روزای خوشی و ناخوشی
مهم این نیست که در کجای این دنیا ایستاده ایم
مهم اینست که در چه راستائی گام برمیداریم.
2011/08/25, 05:41 PM
اوایل نمیترسیدم فقط ناراحت بودم ولی یه دفعه ترس از اینده مثل خوره افتاده بود به جونم ولی بعدا دیدم چه فکر احمقانه ای علم خیلی سریع تر از بیماری ما پیشرفت میکنه
مطمئنم خیلی زود درمانش میاد پس دیگه ترس واسه چی؟؟؟
2011/08/25, 07:48 PM
اولش خیلی ترسیدم . فکر میکردم قراره حتما بعد از یه مدت بشینم روی ویلچیر و وبال خانوادم بشم . از اینکه بعد از این همه تلاش برای درس و کار بخوام آویزون کسی باشم خیلی می ترسیدم . از اینکه نه تنها ازدواج نکنم بلکه طعم یه رابطه دوستی رو هم درست و حسابی نچشم خیلی می ترسیدم . بیشتر نگران پیگیری دارو بودم که میدونستم اصولاً یه همچین مریضی هایی داروهای کمیاب داره و به راحتی هم در اختیارت نمیذارن . مشکلات مالی هم منو می ترسوند . می ترسیدم که مجبور شم تمام عمرم کار کنم و هرچی درمیارم بریزم توی شکم بیماری و درست هم نشه ! از اینکه باید تا ابد به خودم آمپول بزنم ...
خلاصه اینکه خیلی وحشت کردم . اما همه اینها زیاد طول نکشید ... به محض اینکه با بچه های ام اس سنتر آشنا شدم ترسم ریخت و خیالم راحت شد . شاید حتی از زمین گیر شدن هم اونقدر نترسم
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: |
12 مهمان |