(2012/03/06, 04:56 PM)رنگین کمان نوشته است: MS نزدیک ترین و وفادارترین دوست منه، MS باعث شد من بیشتر به خودم اهمیت بدم، به خداوند نزدیکتر بشم، روی اطرافیانم شناخت بیشتری پیدا کنم و بدونم چه کسانی هستند که در بدترین شرایط کنار من هستند (پدرم، مادرم و برادر عزیزم)
این روزها بیشتر خداوند رو شکر می کنم از این که الان بیماریم در حال کنترله و مشکل خاصی ندارم و این که با MS دست به یکی کردم و برای هر کاری که دوست ندارم انجام بدم MS رو بهونه می کنم و از همه مهم تر با ام اس سنتر آشنا شدم و کلی دوست خوب و دوست داشتنی پیدا کردم
من هیچ وقت نمیگم ام اس دوست منه چون اگه دوستم بود هیچ وقت باهاش نمیجنگیدم تا از بین ببرمش
ادم با دشمنش میجنگه تا نابودش کنه مگه نه
تازه اون که دوست ما هست شاید تازه اونم شاید داروهامون دوستمون باشن که باز دارو هام رو هم دوست ندارم
من از وقتی که خودم یادم هست هیچ وقت امپول نمیزدم چون از امپول خیلی میترسیدم
اما الان باید هر هفته بزنم
من خیلی از نظر خودم ادم سالمی بودم چون خیلی دیر مریض میشدم یا سرما میخوردم گاهی تو 1 سال اصلا دفترچه ام مهر هیچ دکتری رو نمیخورد شاید فقط واسه چکاب سالانه میرفتم دکتر.ولی خیلی بچه ی حرصی بودم انقدر که وقتی از چیزی ناراحت میشدم پاهامو میکوبیدم زمین دست و پام می لرزید اخرشم 2 ساعت گریه میکرد
وقتی دبیرستانی بودم شبا تو خواب پشت ساق پام گاهی میگرفت و از شدت درد از خواب بیدار میشدم البته فقط برای3 دقیقه
ولی خب فک نکنم به ام اس ربط داشته باشه چون کلاا میگن من 1 ساله ام اس گرفتم
من سال89 بود ابله مرغان گرفتم میگم شاید ویروس های اون موند توبدنم و من ام اس گرفتم
یا شاید خونمون شهر صنعتی ام اس گرفتم نمیدونم که
شاید هم نی نی بودم شیر خشک خوردم بدنم ساختمان دفاعیش خوب نبوده ام اس گرفتم
شایدم بچه ی خوبی بودم ام اس جایزه گرفتم،خلاصه همیشه دنباله این شاید ها هستم،
سال 89 بود اسفند تازه همون سال خرداد نامزد کردم با فامیلای شوهر رفتیم عروسی امان از دست فامیل شوهر
تو خیابون تصادف کردم گفتن چشمت زدن
رفتیم بیمارستان فشارم اومده بود رو3 خدایی ها خیلی ترسیدم
چند روز بعد هم چشمم تار شد فکر کردم باید عینکی بشم
تو مطب دکتر چشم پزشک هی گفتم الان عینک بده من که نمیزنم خدانکنه عینکی بشنم
الان میگم کاش عینکی میشدم
خلاصه رفتیم مغزو اعصاب دکترم گفت ام اس داری منم تا گفت زدم زیه گریه
دکترم بلند شد بهم دستمال کاغذی داد گفت چرا گریه میکنی من فکر کردم 1 ماه دیگه میمیرم
نمیدونستم خب ام اس چیه گفتم اسمش خارجیه حتما ترسناکه دیگه
خلاصه 3 روزی بیمارستان خوابیدیم خیلی روزای بدی بود
به شوهرم گفتم بیا از هم جدا بشیم
باورتون نمیشه یکی زد زیر گوشم و گفت من تو رو قبول کردم وسط زندگی مشکل پیش اومد جا بزنم و کنارم موند(فیلم هندی رو داشتین)
ولی ها من اون موقع دکترم گفت 6 ماهه ام اس گرفتم من 9 ماه عقد بودم خوب از اول سالم بودم دیگه،بعد که فهمیدم انواع مختلف ام اس چی هست واشنا شدم با این بیماری از خدا تشکر کردم من خدایی خیلیی سالمم اصلا ام اس ندارم همیشه میگم احتملا دکترم اشتباه کرده اگه این ارتودنسی ها رو بردارم حتما میرم پیش دکتر صحراییان یه ام ار ای باحال ازم بگیره و بگه ام اس ندارم خدایی میشه
ولی خداییش اعتراف میکنم وقتی دیگه تو دعا هام به جایی رسیدم که از خدا چیزی واسه خودم نخواستم یعنی نبود که بخوام به همه چی فکر میکردم رسیدم خدا ام اس رو تقدیم وجود نازنین مغزم کرد
ولی ام اس رو ریز میبینم