(2014/03/17, 10:31 AM)سمیرا67 نوشته است: یه چیزی بگم بخندینتو مراسم مامان بزرگم شایعه شده بود سمیرا عاشق یه پسرخرم آبادی شده(من خرم آباد درس میخونم) باباش راضی نیست سمیرام لج کرده به خواستگاراش جواب رد میده
هیچ کس از msمن خبر نداره ولی خدایی آی خندیدمخالم میگه سمیرا تورو خدا به من بگو سعی میکنم بابات رو راضی کنم
من خوبم احتیاج به کمک کسی ندارم خونه بابامم خیلی خوش میگذره

جلل الخالق

سمیراجون حالا دارم میگردم یه پسرخرم آبادی پیدا کنم دیگه چکار کنم چاره ای نیست

اصلا اینطوری نیست به قول شوهرم از کجا معلوم چند سال دیگه
من یه بیماری بدتر نگیرم از کجا معلوم همین فردا تصادف پیش بیاد
کسی که از پیش خدا نیمده گناه ما چیه که مریضیم به قول بابام توی جیب ما که نبوده مریضی که بیرون بیاریمش
اینا همش حکمت خداست واگه عشقو دوست داشتن باشه این مریضی هیچی نیست حتی اگه یه بیماری سخت تر باشه

(2014/03/17, 10:38 AM)سمیرا67 نوشته است: سمیراجون حالا دارم میگردم یه پسرخرم آبادی پیدا کنم دیگه چکار کنم چاره ای نیست

جوسنده یابنده است، کمک خواستی خبر کن باهم بریم دنبالش

فعلا که تعطیلات بعد عید شروع به تحقیق میکنم مرسی از همراهیت خبرت میکنم

دوستم که ازدواج کرده زنگ زده خونمون میگه چرا ازدواج نمیکنی؟گفتم مینا جون تو یه خواستگار پولدار واسم پیدا کن نامردم ازدواج نکنم
میگه اتفاقا زنگ زدم واسه دوست شوهرم خواستگاری کنم ازت خیلیم پولداره نمیدونستم چه جوری بهت بگم
منو میگی گفتم مینا غلط کردم من دارم درس میخونم شوخی کردم باهات

اوااااااااااااااا عسل جون؟؟؟؟؟؟؟اگه خوبه خب بزار بیان....

شانستو امتحان کن....اگه فهمیده و باکمالاته وازت خوشش بیاد واسش مهم نیس

ایشالله خواستگار بعدی دیگه اینکه پرید
بالاخره یه چیزی میشه دیگه

خب بگو دوباره بیاد