من حتی نمیدونم به طرف مقابل چه طور بفهمونم یه زمانی مشکوک به ام اس بودم (الان هم با اینکه دکترها میگن ام اس نیست ولی من باور نمیکنم )چه برسه به خانوادش این یک سال انچنان از ازدواج و موقعیت هام فرار کردم که تقریبا همه قانع شدن ازدواج نکنم بهتره
ترو خدا اگه میدونید این موضوع رو چطور میشه مطرح کرد کامل شرح بدید لطفا
چه به طرف مقابل چه به خانوادش
خانوادش ندونن بهتره .............. فقط همسرت بدونه .......... تا روزی که دیگه نشه پنهونش کرد ........... اونوقت ترجیح میدم تنها باشم و از نگاهه ترحم آمیزه همشون دور باشم
سلام
من به خانومم قبل از ازدواج گفتم ایشون هم صلاح دید که خانواده اش چیزی ندونه
تا الان هم به خوبی و خوشی زندگی کردیم
چه دختر بیمار باشه چه پسر خانواده طرف مقابل ندونه بهتره
من فقط چند دقیقه خودم رو جای هر پدرو مادری میذارم(چه دختر چه پسر) برای فرزندم سالها تلاش کردم و زحمتشو کشیدم
حالا بزرگ شده...میخواد ازدواج کنه
با کسی که مبتلا به ام اسه...
اگه بدونم اول مخالفت میکنم..چون عروس یا دامادم قراره مث بچه خودم باشه و دوسش داشته باشم...دوس ندارم روزی بچم حتی یه کوچولو مریض باشه
اما اگه ببینم همدیگرو میخوان شرایط رو واسشون مهیا میکنم و ترجیح میدم مساله رو با منم درمیون بذارن بهر حال قراره یه خونواده بشیم هممون
هر مادر و پدری از فرزند خودش سهمی داره
دوست دارم کسی باشم که مشکلاشونو باهام درمیون بذارن تا کمکشون کنم
در ضمن اگه بعدا بفهمم که ازم قایم کردن خیلی ناراحت میشم!
پس خودم به شخصه به هرکس از خونوادم نگم به پدر مادر طرفم میگم(گفتم)
وقتی این مساله مطرح شه..خیالت راحته و استرس نداری...حساسیتتو درک میکنن
اگه برای بدحالیت تو جمعشون نباشی و تکرار شه دلگیر نمیشن و خیلی دلایل دیگه.....
خب من می خوام تجربه یکی از دوستام رو اینجا مطرح کنم .دختری که با یه آقا پسر ،چند سالی دوست بود و مصرانه تصمیم به ازدواج با این دختر خانم رو داشت . پسر که جریان رو میدونست و مشکلی هم نداشت و اما دختر که خودش اصرار داشت ازدواج با وجود این بیماری سر نگیره بهتره ،با مادر و پدر پسر صحبت کرد ، مبسوط و کامل . اونا خندیدند . مادر پسر گفت اگه پسر ما همین فردا تصادف کرد و فلج شد چی ؟ کی میتونه پیش بینی کنه تو مریضی و اون همیشه سالم خواهد بود . پدر پسر گفت : با هم بودن یعنی پای همه چیز هم بودن . پای خوشی و نا خوشیش .
اینم یه تجربه از جنس دیگه است بچه ها . نمیگم همه اینطورین . ولی این مدلیش هم هست . همه خانواده ها مثه هم نیستن .
حتما باید همسر ادم بدونه همین کافیه زنده بودن را به بیداری بگذرانیم که سالها به اجبار خواهیم خفت
جل الخالق!!!!!!نداجون مطمئنی خواب ندیدی؟منکه عمرا این داستانو باور نمیکنم.مث قصه ی دخترشاه وپسر گداست!باشنیدن این داستان یادم به شعر فروغ افتاد که میگه:بی گمان روزی زراهی دور،میرسد شهزاده ای مغرور......
شاید پسرها بیماری دختررو بپذیرن اما خانواده ها علی الخصوص مادرپسر عمرا اجازه نمیده.منکه اصلا این داستان واسه ی خودم باورکردنی نیست