•  قبلی
  • 1
  • ...
  • 62
  • 63
  • 64(current)
  • 65
  • 66
  • ...
  • 429
  • بعدی 
امتیاز موضوع:
  • 43 رأی - میانگین امیتازات : 4.33
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
ازدواج و ام اس
نمی دونم شما می گی چی بزاریم؟
ذهن‌های بزرگ درباره‌ی ایده‌ها صحبت می‌کنند.
ذهن‌های متوسط درباره‌ی رویدادها ،
و ذهن‌های کوچک درباره‌ی دیگران . . .

من میگم راست بگید ولی همیشه ا درصد احتمال بدید که شاید روزی شمارو تنها بزاره و زیره حرفش بزنه که با این مشکله شما تا همیشه کنارتون هست چون اگر وابستش بشید و بره چی واسه آدم میمونه فقط بیشرفت بیماری .
(2009/07/18, 08:51 AM)Sina نوشته است: میشه گفت بحث شما باید عنوانش باشه صداقت نه ازدواج....
چون همتون دارین در مورد صداقت بعد از ازدواج صحبت میکنین
عنوان بحث این کلمه رو به آدم القا میکنه که اصلا ازدواج برای ما خوبه یا نه ؟؟؟ ازدواج بکنیم یا نه ؟؟؟
من هم مثل فریبا دور ازدواج و خط کشیدم ... یعنی از قبل هم خوشم نمیومد چه برسه به حالا ....
فکر نمیکنم به استرسش بیارزه ....

شما آقایون فقط صداقت داشته باشید خانما با همه چی کنار میان من با همه چیز کنار اومدم صداقت و راستی ندیدم شدم یک بیمار ام اسی
 تشکر شده توسط : O#!!!
سلام می خوام از یک عشقی بگم که.............


من یه دوستی دارم که دیالیزیه وشرایط جسمانی زیاد خوبی نداره ...البته اینطور نبود یه هو شد.

یه استادی داشت که خیلی دوستش داشت همینطور استاده خلاصه این دو بدون اینکه بدونن همو دوست دارن می رفتند ومی اومدن.


دوستم قبل از استادش میرفت سرکلاس وبعد از استادش می رفت بیرون.....


یه روز که دیگه استادش مطمئن شد وقتشه ودوستم دیگه طاقت صبر کردن نداشت گفت: ببخشید خانم... شما لطفا بعد از کلاس بمونید می خوام باهاتون صحبت کنم.
کلاس تموم شد نشست بود سرجاش که استادش رفت روی صندلی 2یا3تا جلوترش نشست.......بلاخره گفت اونی که دوتاشون منتظر بودن رو گفت البته باکلی منمن ازاین حرفای عشقولانه......من شما رو دوست دارم وتصمیمم روبرای ازدواج با شما گرفتم..
دوستم باخودش فکر کرد کی بهش گفته از کجا فهمیده من که هیچ وقت نگذاشتم بفهمه قبل ازاون می اومدمو بعدش می رفتم ........بهش گفت کی بهتون گفته خودتون فهمیدن یعنی شما هیچ مشکلی ندارین ..یعنی منو این جوری قبول دارین.....
باتعجب بهش نگاه کرد وگفت : از چی حرف می زنید..من چیزی نمیدونم...باید چیو بدونم.
دلش هوری ریخت نمی دونه .نه نمی دونه .دیگه تصمیمشو گرفت گفت حالا وقتشه ...
از جاش بلند شد بلند شد تا وضع پاهاشو ببینه ...هیچ وقت دوست نداشت اون رو این طو.ری ببینه..

حالا مدت ها نزدیک به 2سال که از اون روز گذشته................... اون فقط دید که پاهاش نمی تونن راست قامت بایستند..خوبه جای زخمای دیالیزشو ندید.. اون هرگز زخمی که به دلش زد رو ندید.....هیچ وقت دل شکست شو ندید.




از اون روز حالش کمی بد شده ............. کاش هیچ وقت بهش نمی گفت دوست دارم.........کاش هیچ وقت _ _ _ _

برای دوستم دعا کنید .تشکر
دوباره ادامه بده
 تشکر شده توسط : MAHDI , سحــــــــر , TootFarangi , yas , BanOoOo , hanie , khatoon25 , h.kakavand , sange sabor
وای غم انگیزه. خیلی خیلی
ادمها انقدر مادی شدن احساس مرده انگار
من یه مدت ام اس اذیتم کرد درست زمانیکه میخواستم به درخواست ازدواج به کسی جواب بدم.
خودمو کنار کشیدم اما این راهش نبود.
الان ایمان پیدا کردم اعتماد به نفسم با ایمانه زیاد شد الان ام اس دیگه دشمنم نیست.
یه فاکتوریه برای متعجب بودن افرادی که باهم درارتباطن.میدونید چی میخوام بگم؟agreement2agreement2agreement2
 تشکر شده توسط : O#!!!
عجب آدم چه داستانهایی میشنوه
ولی آخه مگه یک آدم مریض به چی احتیاج داره
یه روحیه خوب خیلی سخته که خیلیاتامیشنوند
پابه فرارمیزارندواقعامتاسفم برای این افرادangryangryangry
 تشکر شده توسط : O#!!!
(2011/04/27, 01:36 AM)O#!!! نوشته است: سلام می خوام از یک عشقی بگم که.............


من یه دوستی دارم که دیالیزیه وشرایط جسمانی زیاد خوبی نداره ...البته اینطور نبود یه هو شد.

یه استادی داشت که خیلی دوستش داشت همینطور استاده خلاصه این دو بدون اینکه بدونن همو دوست دارن می رفتند ومی اومدن.


دوستم قبل از استادش میرفت سرکلاس وبعد از استادش می رفت بیرون.....


یه روز که دیگه استادش مطمئن شد وقتشه ودوستم دیگه طاقت صبر کردن نداشت گفت: ببخشید خانم... شما لطفا بعد از کلاس بمونید می خوام باهاتون صحبت کنم.
کلاس تموم شد نشست بود سرجاش که استادش رفت روی صندلی 2یا3تا جلوترش نشست.......بلاخره گفت اونی که دوتاشون منتظر بودن رو گفت البته باکلی منمن ازاین حرفای عشقولانه......من شما رو دوست دارم وتصمیمم روبرای ازدواج با شما گرفتم..
دوستم باخودش فکر کرد کی بهش گفته از کجا فهمیده من که هیچ وقت نگذاشتم بفهمه قبل ازاون می اومدمو بعدش می رفتم ........بهش گفت کی بهتون گفته خودتون فهمیدن یعنی شما هیچ مشکلی ندارین ..یعنی منو این جوری قبول دارین.....
باتعجب بهش نگاه کرد وگفت : از چی حرف می زنید..من چیزی نمیدونم...باید چیو بدونم.
دلش هوری ریخت نمی دونه .نه نمی دونه .دیگه تصمیمشو گرفت گفت حالا وقتشه ...
از جاش بلند شد بلند شد تا وضع پاهاشو ببینه ...هیچ وقت دوست نداشت اون رو این طو.ری ببینه..

حالا مدت ها نزدیک به 2سال که از اون روز گذشته................... اون فقط دید که پاهاش نمی تونن راست قامت بایستند..خوبه جای زخمای دیالیزشو ندید.. اون هرگز زخمی که به دلش زد رو ندید.....هیچ وقت دل شکست شو ندید.




از اون روز حالش کمی بد شده ............. کاش هیچ وقت بهش نمی گفت دوست دارم.........کاش هیچ وقت _ _ _ _

برای دوستم دعا کنید .تشکر

میدونی خب اگه یه نفر به من اینو میگفت و من بهش میگفت یعنی من همینطور که هستم قبول داری ؟ اونم تعجب میکرد میگفتم بهش اخه من ام اس دارم laughing3laughing3laughing3 حالا تو میمونی این دوست داشتنت اگه مردی بیا جلو agreement2
 تشکر شده توسط : O#!!!
بغض داره خفم ميكنه فكر كنم گلوم ديگه پاره شه! حالم بده تو رو خدا يكي بهم روحيه بده.الكيم شده بهم بگين فردا بهتر از امروزه.دارم خودمو ميبازم.نميخوام تسليم شم ولي ديگه خسته شدم.كاش تموم ميشد.كاش ايمانم بيشتر بود.مسخرس اما براي اينكه ديگه نخوام ازدواج كنم قرصايي خوردم كه ميلم كم شه.كم شد اما سيستم هورمونيه بدنم به هم ريخته حالا موندم چه غلطي كنم.امروز مجبور شدم به مامان نگرانم بگم.اون عصبانيه و من دارم زار زار گريه ميكنم.آخ كه چقدر آهنگ غمگين به درد ميخوره اينجور وقتاrolleyesراستي بغضم تركيد
 تشکر شده توسط : O#!!! , سحــــــــر
باباچراانقدرناامیدهستید!
خداییش من بعدازبچه دومم هیچ کاری نتونستم انجام بدم یعنی دیگران کارهاموانجام میدادن
شماکه تازه اولش هستیداینجوری خودتونو باختیدمن چی بگمconfused2
ولی بازبخاطرهمسر مهربانم وبچه هام سعی میکنم روحیه ام راحفظ کنمwink2
 تشکر شده توسط : O#!!! , سحــــــــر
لیلی جون چی شده ؟

بخاطر ازدواج ناراحتی ؟confused بابا خدای ما هها هم کریمه خب منم قید ازدواج رو زدم بیخیال این حرفا چیه ؟confused2
(2011/04/27, 08:33 PM)ليلي نوشته است: بغض داره خفم ميكنه فكر كنم گلوم ديگه پاره شه! حالم بده تو رو خدا يكي بهم روحيه بده.الكيم شده بهم بگين فردا بهتر از امروزه.دارم خودمو ميبازم.نميخوام تسليم شم ولي ديگه خسته شدم.كاش تموم ميشد.كاش ايمانم بيشتر بود.مسخرس اما براي اينكه ديگه نخوام ازدواج كنم قرصايي خوردم كه ميلم كم شه.كم شد اما سيستم هورمونيه بدنم به هم ريخته حالا موندم چه غلطي كنم.امروز مجبور شدم به مامان نگرانم بگم.اون عصبانيه و من دارم زار زار گريه ميكنم.آخ كه چقدر آهنگ غمگين به درد ميخوره اينجور وقتاrolleyesراستي بغضم تركيد

سلام عزیزم این کارا چیه گوش کن اول اینکه خیلی الان سالمند ولی با یک تصادف فلج میشم و ما شاید تا 10 20 ساله دیگه داریم به هم میگیم ما خوبیم بعدش این کارا چیه مگه الان این همه دختر پسر مجرد قرصه هورمونی میخورن ... دختر جون این کارا چیه خدا خودش باهامونه
  
  •  قبلی
  • 1
  • ...
  • 62
  • 63
  • 64(current)
  • 65
  • 66
  • ...
  • 429
  • بعدی 


موضوع های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  داستان ازدواج یک ام اسی آذرستون 36 25,195 2020/07/18, 08:37 PM
آخرین ارسال: یاسمین123
  بیماری خود را قبل از ازدواج با همسر آینده مطرح کنید آیدا 35 10,747 2019/12/01, 08:57 PM
آخرین ارسال: آرزو
  نحوه برخورد خانواده همسر پس از ازدواج عمومهربان 76 43,432 2017/07/26, 09:57 PM
آخرین ارسال: famoon
Heart موافق و مخالف ازدواج shams_taban2000@yahoo.com 160 93,877 2017/07/12, 11:58 AM
آخرین ارسال: famoon
  آمادگی و شرایط مناسب برای ازدواج m_o 0 4,115 2013/02/01, 11:49 AM
آخرین ارسال: m_o



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
13 مهمان