2011/07/02, 08:28 AM
نمیدونم. همه را خواندم و دوباره یاد ده سال پیش افتادم ... گریه، گریه گریه ...
رنج زیادی کشیدیم تا به اینجایی که هستیم برسیم. میدانم که با توجه به مشکلات بیشماری که داریم، خوشبین بودن و مثبت فکر کردن خیلی ابلهانه به نظر میرسه، چون من خودم هر وقت خواستم مثبت فکر کنم و سرخوش باشم و بیخیال این ام اس لعنتی یکجورهای غیرمنصفانهای خودنمایی کرده و زهرمارم کرده. بدبختانه نمیشود کاری کرد جز ادامه دادن. ما باید زندگی کنیم بچهها. باید از زندگی «لذت» ببریم حتی اگر شده کم. از رنجوریها و از دردها و غصههامان ... گریههای یواشکی، درگیر شدن با بیماری لعنتی درست در اوج جوانی و از دست دادن خیلی از موقعیتها ...
یکی از همکارانم که با هم استخدام شدیم الآن سوپروایزر شده و من مدام به این فکر میکنم که اگر آن درگیری ذهنی در رابطه با این ام.اس لعنتی پیش نیامده بود من تا کجا پیش میرفتم؟ دلم برای بیمارستان و کار و تلاش تنگ شده. برای آن همه معلومات و زبدگی ... برای سوسن جعفری که بهترین پرستار اتاق عمل بود ... برای آن همه موقعیتهای خوبی که از دست رفت ... جز گریه و آه و حسرت چیزی مانده؟
ولی باید زندگی کرد ... باید زندگی کرد بچهها ...
رنج زیادی کشیدیم تا به اینجایی که هستیم برسیم. میدانم که با توجه به مشکلات بیشماری که داریم، خوشبین بودن و مثبت فکر کردن خیلی ابلهانه به نظر میرسه، چون من خودم هر وقت خواستم مثبت فکر کنم و سرخوش باشم و بیخیال این ام اس لعنتی یکجورهای غیرمنصفانهای خودنمایی کرده و زهرمارم کرده. بدبختانه نمیشود کاری کرد جز ادامه دادن. ما باید زندگی کنیم بچهها. باید از زندگی «لذت» ببریم حتی اگر شده کم. از رنجوریها و از دردها و غصههامان ... گریههای یواشکی، درگیر شدن با بیماری لعنتی درست در اوج جوانی و از دست دادن خیلی از موقعیتها ...
یکی از همکارانم که با هم استخدام شدیم الآن سوپروایزر شده و من مدام به این فکر میکنم که اگر آن درگیری ذهنی در رابطه با این ام.اس لعنتی پیش نیامده بود من تا کجا پیش میرفتم؟ دلم برای بیمارستان و کار و تلاش تنگ شده. برای آن همه معلومات و زبدگی ... برای سوسن جعفری که بهترین پرستار اتاق عمل بود ... برای آن همه موقعیتهای خوبی که از دست رفت ... جز گریه و آه و حسرت چیزی مانده؟
ولی باید زندگی کرد ... باید زندگی کرد بچهها ...
مرا آفرید، آنکه دوستم داشت.