2013/10/20, 01:27 PM
خودم تو اینترنت خوندم علائم شو فهمیدم.قبل از دکترم خودم فهمیم
هیچی دیگه رفتم دکتر به خودم گفت و برام اصلا مهم نبود
هیچی دیگه رفتم دکتر به خودم گفت و برام اصلا مهم نبود
وقتی فهمیدین ام اس دارین چه احساسی پیدا کردین؟(و کی بهتون گفت)
|
||||||||||||||||||||||||||||||
2013/10/20, 01:27 PM
خودم تو اینترنت خوندم علائم شو فهمیدم.قبل از دکترم خودم فهمیم
هیچی دیگه رفتم دکتر به خودم گفت و برام اصلا مهم نبود
2013/10/20, 02:37 PM
دقیقا زمانیکه بستری بودم یه بیمار ام.اس هم تو همون بخش بود ولی بنده خدا فلج بود من پیش خودم گفتم حتما منم این طور میشم آخه اون موقع هیچ اطلاعاتی در مورد ام.اس نداشتم
پدرم به من گفت اون روز قتل هم بود تلوزیون عزاداری نشون میداد تو بیمارستان یه جو خیلی بدی بود ایشاله هیچ کس این روزا رو نبینه
از ديروز بياموز، براي امروز زندگي كن و به فردا اميد داشته باش
2013/10/20, 07:57 PM
من اول چشم پزشکی رفتم بعد فرستاد واسه ام ار ای. جواب ام ار ایو با بابام گرفتم.سه تا دکتر تو یه روز رفتم تا با زور آخری بهم گفت بعدشم فقط گیج بودم تازه وقتی اومدم خونه مجبور بودم واسه مامانم نقش بازی کنم و الکی بگم هیچی نیست و بهش روحیه بدم حالا فکر کنید حال خود چی بود
1بار دکتر مژدهی پناه بهم گفت خوب یادمه هوا سرد بودو تاریک خیلی سخت بود اما 1ماسک خنده زدمو نزاشتم مادر پدرم بفهمن تهران که رفتم دکتر امیدوارم کرد گفت ممکنه ام اس نباشه چند ماه مصرف ویتامین d و 1قرص دیگه ،چند ماه امیدوار و ام آر آی جدید اما گفت متاسفانه ام اس باید فردا همین تهران بستری شی زدم زیر گریه و بقیه حرفاشو نمیفهمیدم فقط گفتم نمیتونم بستری بشم چون پدر مادرم نمیدونن اون شب سخت گذشت اما تموم شد. از ام اس نه از اشکای مادرم ترسیدمو میترسم هنوزم بعد تزریق خوب نقش بازی میکنم .هنوزم میخندم اما این دفعه واقعی بدون ماسک
تو نمی دانی مردن وقتی انسان مرگ را شکست داده چه زندگیست
من تو یه روز سه تا دکتر با بابام رفتم تا سومی بهم گفت میترسیدن بهم اول بگن بعدشم وقتی اومدم خونه مجبور بودم الکی هی به مامانم بگم چیزی نیست. خودم فقط گیج بودم هنوزم من باید به مامانم روحیه بدم
2013/10/22, 06:12 PM
حس خوبی نداشتم چون خیلی کوچیک بودم
صفـایـی بـود دیـشب بـا خیـالت خـلـوت مــا را
ولـــی مــن بـاز پنـهانی تـو را هـم آرزو کـردم
2013/10/23, 07:27 PM
هیچ وقت اون لحظه رو که اسم ام اسو تو دفترچم خوندم یادم نمیره.
دلم هررری ریخت و تو تنهاییم گریه کردم. ولی اصلا صداشو درنیاوردم.دلم نمیومد. فکر میکردم یا میمیرم یا تا آخر عمرم باید با ویلچر حرکت کنم. خیییییییییییییییلی بد بود.
2013/10/28, 07:46 PM
دکتر به من گفت مغزت التهاب داره باخودم گفتم پس اون که میگن کلش باد داره منمولی وقتی فهمیدم منظورشmsمثل بارون بهار اشک ریختم اصلا هم دست خودم نبود چون همیشه تصورم ازmsیه آدم ناتوان بود ولی حالا با گذشت یک سال وچند ماه میبینم از خیلی سالما تواناترمتاره تو رشتم تو دانشگاه ممتازم
2013/10/30, 07:31 PM
یه حس بدی که تا حالا هیچ وقت نداشتم!!!
داستان من خیلی باحال بود
بعد از اینکه پزشکم برام پالس نوشت و خوب شدم رفتم پیشش معاینم کرد گفت حالتون خوب شده منم یه لبخند عاقل اندر سفیح زدم و تشکر و مثلا خداحافظی.... بعد یهو پزشکم گفتش بمونید یه چندتا آمپول هست باید بزنید و یه سری مراحل برای گرفتنشون باید برید هلال احمر منم تو دلم گفتم خوبه دیگه 4تا میزنم تمام رفتم هلال احمر برای تشکیل پرونده دفترچه رو نشون دادم یارو گفت مراحل دریافت حواله رو رو دیوار زدیم مطالعه کنید منم گفتم چه آقای خوبی ( تا همین لحظه بودم) بعد که رفتم اطلاعیه رو بخونم یهو دیدم بزرگ بالاش زده مراحل دریافت حواله مخصوص بیماران ام اس آقا منو میگی یهو از این حالت به این حالت ها در عرض چند ثانیه تغییر شکل دادم بعد رفتم پیش پزشکم و شاکی که چرا اولش مثل بچه آدم نگفتی و اونم گفت نمیخواستم بهتون شک وارد بشه یه چند روزی اینطوری بودم (البته خانواده هم بدتر از من اوایل) بعد از گذشت یکی دو هفته به حالت طبیعی برگشتم
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: |
6 مهمان |