RE: ازدواج - saeid - 2013/10/14
ایشا...هر کی دلی را میشکنه مخصوصا خانوما که اینقدر حساس هستند
خودش یه دردی بدتر از ام اس بیگیره
RE: ازدواج - negar_ka84 - 2013/10/14
(2013/10/14, 12:24 AM)mandana18 نوشته است: (2013/10/13, 11:42 PM)negar_ka84 نوشته است: من ۲سال با یه پسری دوست بودم که از بچگی می شناختمش٫ خالش صمیمی ترین دوست مامانمه و مثل خاله ی خودم میمونه...
من از همون اول به دوست پسرم گفتم که ام اس دارم وراجع به همه چیز باهاش صحبت کردم ( خودم پزشکم ) خانوادش هم از طریق خالش میدونستن.
ما اخیراً تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم٫
میدونین خانوادش چی گفتن ؟؟؟
که این ام اس داره ٌ٫ ۲سال دیگه معلوم نیست چه وضعیه.. میمونه رو دستت !!!
باباشم گفته اگه باهاش ازدواج گنی خودم رو از پنجره پرت میکنم پایین  
اگه بدونین چه حالی دارم.از یه خانواده ی تحصیل کرده٫ که از قدیم آشناییم هیچ هم چین انتظاری نداشتم.
هرچی با خودم میگم فرهنگشون پایینه و دیدشون محدوده و..دلم آروم نمیشه!
با خودم حرف میزنم٫ هی گریم میگیره .دلم بد شکسته . ولی میدونم که قوی تر از قبل از جام بلند میشم و با موفقیتم بهشن ثابت میکنم که چقدر اشتباه قضاوت کردن.gif)   آفرین نگار
اینه
تو بلند میشیو موفق تر از هر روزت بهشون ثابت میکنی موفق ترینی
بهت افتخار میکنم
انشاله یه روز درمان این بیماری میاد ک دیکه انقدر قلب شکسته نشه
مرسی ماندانای عزیزم
چه خوبه که آدم دوستای خوبی مثل شماها داشته باشه  
ما تک تکمون با موفقیت و امید و ارادمون به اطرافیان نشون میدیمم که چقدر توانایی داریم و
چقدر اشتباه قضاوتمون کردن
RE: ازدواج - همسر یک قهرمان - 2013/10/14
(2013/10/14, 09:19 AM)saeid نوشته است: ایشا...هر کی دلی را میشکنه مخصوصا خانوما که اینقدر حساس هستند
خودش یه دردی بدتر از ام اس بیگیره الهی آمین
RE: ازدواج - یاس سفید - 2013/10/14
من بعد از ازدواج متوجه شدم ام اس دارم به شوهرم گفتم برو دنبال زندگیت ولی اون منو تنها نذاشت 
و به خوانواده اش هم نگفت بیماری منو 
داروهامو به هر زحمتی که شده گیر میاره خودشم تزریق میکنه 
اما من بعضی مواقع بدجور اذیتش میکنم 
خواستم اینجا من ازش تشکر کنم و بگم ایجور ادمهایی هم هست
RE: ازدواج - kamal - 2013/10/14
جايي خواندم كه بيماري گفته بود بايد جامعه سالم را ببخشيم به خاط اينكه درك نمي كنند و اين كارشان جوانمردانه نيست اما...
من ام اس نوع اول رو دارم و سينووكس مصرف مي كنم...بارها و بارها به واسطه دوستان و اشنايان با افراد سالم صحبت كردم...به دليل اينكه موقعيتم نسبتا خوبه همه با اشتياق قبول كردن اما به محض اينكه بيماريم را با انها در ميان گذاشتم همه دلسوزانه و گاهي هم توهين اميز پا به فرار گذاشتند.مدتي پيش با خانمي اشنا شدم كه ايشان هم ام اس دارند....بسيار باشخصيت و بااخلاق...با دكترم مشورت كردم و ايشان گفت كه به صلاح نيست. ازدواج يك مخمصه است.
(2013/08/15, 09:15 PM)nazanin200312 نوشته است: هیچی برا گفتن ندارم
جمله زيبايي است. هميشه اين احساس را دارم: حرفي براي گفتن ندارم.
RE: ازدواج - شیرین - 2013/10/14
(2013/10/14, 08:16 AM)دربند نوشته است: نگار کاش منم تو دوستی می شناختمش، من 5 ماه بعد از عقدم طلاق گرفتم 3 سال باهاش دوست بودم
بعد از عقدم بیماریم معلوم شد، حالا دیگه تمام شده و من حالم بهتره چون اون موقع خیلی خانواده اش رو مخم بودند، رفته بودیم ختم فامیلشون مادرشوهرم جلو فامیلاش گفت اوا مانیا چرا خانه نماندی استراحت کنی همه میدونن ام اس داری کسی از تو انتظار نداره پاهام یخ کرد همه داشتن نگام میکردن، بعد گفت آره هر هفته آمپول میزنه به زور آمپولها سرپاست 
حالا اگر دور از جان پسرها مبتلا بشن دخترها پا همه چی وایمیستن نمونه اش تو این سایت پره، تازه مادر شوهر باز زبانش درازه که عروسم پسرمو مریض کرده از این جماعت پرحرف کم فکر هیچ انتظاری نیست 
فقط بدان تنها نیستی مانیا جان اونجا چطور تونستی خودتو کنترل کنی واقعا؟!!!!!!
من اونجا تو اون موقعییت بودم یکی میزدم تو دهنش میگفتم دهن کثیفتو ببند
اینجور چیزا رو من اینجا میخونم بخدا حالم بد میشه
آدمه احمق......بیشعور برا چی تو جمع میگی حالا؟!!!!
ایشالا خدا بحق این روزهای عزیزش خودتو به یه بیماریی مبتلا کنه مثه ما تو درمونش بمونی
احمقه عوضی.....
ببخشید بچه ها نتونستم خودمو کنترل کنم دیگه
همون بهتر که گورشونو گم کردن گلم
RE: ازدواج - دربند - 2013/10/14
من عین بز نگاش کردم بعد رفتم تسلیت گفتم و زار زار واسه مرحومه زن عمو شوهر سابقم گریه کردم و بعد تو راه برگشت تو ماشین جیغ میکشیدم و میگفتم خداااااااااااااااااااااااااااا یادمِ یک جا خواستم خودمو از ماشین پرت کنم بیرون
کلاً من وقتی از صحنه خارج میشم یادم میفته که باید چی جواب بدم، ولی خدا رو شکر چیزی نگفتم چون وقتی آدم حرف میزنه بیشتر پشیمان میشه 
روزهای سختی بود ولی تمام شد حالا من و ام اس شدیم رفیق شفیق اون طفلی هم به من کاری نداره هفته ای یکبار آمپولشو میگیره میره تخت میخوابه
RE: ازدواج - pinkrose - 2013/10/14
(2013/10/14, 03:34 PM)دربند نوشته است: من عین بز نگاش کردم بعد رفتم تسلیت گفتم و زار زار واسه مرحومه زن عمو شوهر سابقم گریه کردم و بعد تو راه برگشت تو ماشین جیغ میکشیدم و میگفتم خداااااااااااااااااااااااااااا یادمِ یک جا خواستم خودمو از ماشین پرت کنم بیرون
کلاً من وقتی از صحنه خارج میشم یادم میفته که باید چی جواب بدم، ولی خدا رو شکر چیزی نگفتم چون وقتی آدم حرف میزنه بیشتر پشیمان میشه 
روزهای سختی بود ولی تمام شد حالا من و ام اس شدیم رفیق شفیق اون طفلی هم به من کاری نداره هفته ای یکبار آمپولشو میگیره میره تخت میخوابه 
خدا رو شکر.فقط به این رفیق به هیچ عنوان رو نده که خودشو بهت نزدیک کنه.تا خواست بهت نزدیک بشه یه دونه اردنگی بهش بزن و بفرستش سر جاش
RE: ازدواج - behbab - 2013/10/19
ممنون می شم اگر کسی در خصوص درصد احتمال انتقال بیماری ام اس از پدر و مادر مبتلا به این بیماری به فرزند، اطلاعاتی داره بهم بگه به صورت پ خ.
RE: ازدواج - عسل راد - 2013/10/20
سلام منم معتقدم که باید قبل از ازدواج گفت
|