2013/09/14, 02:30 PM
نوشته های تمام دوستان را خوندم و یاد سالیان طولانی خاطره با ام اس افتادم...
سالها فقط خودم میدونستم و دکترم و یک دوست خیلی صمیمی. مانند چند تا از دوستان، من هم دلیلی ندیدم که خانواده ام را نگران کنم و دکترم هم باهام موافق بود. پس این راز بین ما 3نفر باقی ماند تـــــــــــا ...
پای راستم خیلی ضعیف شده بود و پام را خوب نمیتونستم حرکت بدم و یه جورایی حرکتم غیرطبیعی شده بود. اینجا بود که پرسشها شروع شد و به هرکس پاسخی متناسب با آن...
وقتی جفت پا درگیر شد و یک دست...
درنهایت همه فهمیدند...
و آرامش من از همینجا شروع شد.
پنهان کردن مشکل به این بزرگی خیلی سخت بود! در اوج ناتوانی ادعای توانایی خیلی سخت بود! دویدن با پایی که توان راه رفتن هم نداشت، خیلی سخت بود! نمایش آرامش برای یک آتشفشان خیلی سخت بود!
مبارزه من هم از همینجا شروع شد.
هرکس نظری داد. یکی سعی کرد بقبولونه که تا آخر عمر باید تحمل کنی. یکی دلداری داد با همین زمینه. یکی امیدواری داد. یکی دعا کرد. یکی خوشحال شد و یکی ناراحت...
وقتی که دیگه چیزی برای پنهان کردن نداشتم. وقتی تمام وجودم علنی شد، دیدم آخر وجودم چیزی پنهان شده که خودم هم خبر نداشتم...
من خودم را یافتم.
زندگی زیبا شد. خانواده تا مدتی خیلی اذیت شدند اما وقتی در مسیر بهبودی قرار گرفتم، آروم شدند. یاد گرفتم که نظر دیگران هیچ اهمیتی نداره. بیماری نقطه ضعف من نبود. ام اس باعث جهش من شد.
و الان هرجا که میرم با صدای بلند میگم: من ام اس داشتم.
و بقدری قوی و محکم و شاداب بیان می کنم که همه تحت تاثیرم قرار می گیرند و جالبه که در هرجمعی که صحبت میشه یکی پیدا میشه که اعتراف میکنه که او هم ام اس داره!
و من متوجه میشم که
این داستان ادامه دارد...
سالها فقط خودم میدونستم و دکترم و یک دوست خیلی صمیمی. مانند چند تا از دوستان، من هم دلیلی ندیدم که خانواده ام را نگران کنم و دکترم هم باهام موافق بود. پس این راز بین ما 3نفر باقی ماند تـــــــــــا ...
پای راستم خیلی ضعیف شده بود و پام را خوب نمیتونستم حرکت بدم و یه جورایی حرکتم غیرطبیعی شده بود. اینجا بود که پرسشها شروع شد و به هرکس پاسخی متناسب با آن...
وقتی جفت پا درگیر شد و یک دست...
درنهایت همه فهمیدند...
و آرامش من از همینجا شروع شد.
پنهان کردن مشکل به این بزرگی خیلی سخت بود! در اوج ناتوانی ادعای توانایی خیلی سخت بود! دویدن با پایی که توان راه رفتن هم نداشت، خیلی سخت بود! نمایش آرامش برای یک آتشفشان خیلی سخت بود!
مبارزه من هم از همینجا شروع شد.
هرکس نظری داد. یکی سعی کرد بقبولونه که تا آخر عمر باید تحمل کنی. یکی دلداری داد با همین زمینه. یکی امیدواری داد. یکی دعا کرد. یکی خوشحال شد و یکی ناراحت...
وقتی که دیگه چیزی برای پنهان کردن نداشتم. وقتی تمام وجودم علنی شد، دیدم آخر وجودم چیزی پنهان شده که خودم هم خبر نداشتم...
من خودم را یافتم.
زندگی زیبا شد. خانواده تا مدتی خیلی اذیت شدند اما وقتی در مسیر بهبودی قرار گرفتم، آروم شدند. یاد گرفتم که نظر دیگران هیچ اهمیتی نداره. بیماری نقطه ضعف من نبود. ام اس باعث جهش من شد.
و الان هرجا که میرم با صدای بلند میگم: من ام اس داشتم.
و بقدری قوی و محکم و شاداب بیان می کنم که همه تحت تاثیرم قرار می گیرند و جالبه که در هرجمعی که صحبت میشه یکی پیدا میشه که اعتراف میکنه که او هم ام اس داره!
و من متوجه میشم که
این داستان ادامه دارد...
من هم ام اس داشتم.