2013/06/16, 10:24 PM
وقتی دکترم بهم گفت هیچ احساسی پیدا نکردم، حتی ناراحتم نشدم،بعد کم کم فهمیدم چه بلایی سرم اومده،فعلا سعی می کنم باهاش کنار بیام
بی بهانه بخندیم .....
وقتی فهمیدین ام اس دارین چه احساسی پیدا کردین؟(و کی بهتون گفت)
|
||||||||||||||||||||||||||||||
2013/06/16, 10:24 PM
وقتی دکترم بهم گفت هیچ احساسی پیدا نکردم، حتی ناراحتم نشدم،بعد کم کم فهمیدم چه بلایی سرم اومده،فعلا سعی می کنم باهاش کنار بیام
بی بهانه بخندیم .....
2013/06/17, 10:45 AM
چه بلایی ؟
یه جوری میگید انگار بلای اسمونی ریخته و همه چیز تموم شده این حرفا چیه راز زندگی آرام اینست امروز را در کنار خدا گام بردار و فردا را به او بسپار
2013/06/17, 02:41 PM
salam dost Aziz man taze fahmidam ke in bimario daram. va doctor sinnovex baram haftee 1 bar tajviz kar..mishe azat khahesh konam az in bimari bishtar baram tozih bedi? sinnovixo rahat mitonam tahie konam. mamnon
2013/06/27, 10:20 PM
اولاش که مشکل داشتم پزشکی متوجه نشد مشکل من ممکنه به چی ربط داشته باشه. چون اول مشکل بی اختیاری داشتم بعدش شد استخون درد و تن درد و خستگی و بعدشم حسی و خواب رفتگی و اینا. واسه همین به پزشکای عمومی و داخلی متعددی هم مراجعه میکردم. بعدش فرستادنم به مغز و اعصاب.
قبل از اینکه بهم بگن ام اس داری توی اینترنت حالاتم رو سرچ کرده بودم و رسیده بودم به اسم ام س!!!!!!!!!!!!!!!!! وحشت کردم. و همین باعث شد دیرتر برم مغز و اعصاب. اول بار مغز و اعصاب برام ام آر آیی کامل نوشت. از سر و گردن و توراسیک و کمر بالا و پایین و اینا . با و بدون تزریق. بعد از آماده شدن ام آر آی یادمه کلی استرس داشتم و وقتی دکتر گفت بببببببببله شما مشکوکید به ام اس اما ممکنه چیزی باشه به نام دویک که گفتن شبه ام اسه اون. آغا منو میگید یهو کپ کردم. بهت زده شدم. آخ آخ چه دلم میخواست همونجا بزنم زیره گریه. گفت زودی آماده شو ازت نوار عصب چشم هم بگیرم. خلاصه یادمه بغض داشت خفه م میکرد. نمی دونم چطور خودمو از مطب دکتر رسوندم خونه اما همینکه در خونه رو باز کردم زدم زیره گریه .... و اینجا بود که روند زندگیم عوض شد و سفت و سخت افتادم دمه دکتر رفتن و مابقی مراحل که فک کنم شونصد دفه توی بحث ها مختلف گفتمشون دیگه
عشق اگر با تو بیاید به پرستاری من
قصـــه عشــق شود قصه بیماری من
2013/06/28, 01:07 AM
إحساس نا أميدي مطلق.. .. إحساس مرگ.... انگار دنيا به آخر رسيده....
وقتي دكتر گفت ام اسه لبخند زدم، انگار نه انگار ، شنگول بودم....وأي ولي بعدش كه اومدم خونه شب و روز كارم گريه بوووود،... الآن فكر ميكنم به اون موقعها ميگم چه ديوونه اي بودم.... بيخودي چه مرواريدهايي حروم شدن
2013/06/28, 04:41 PM
سلام بچه های قوقولی مقولی
همه فهمیده بودن ، مامان ، بابا ، آبجی هام و خودم ، از دکترم شنیده بودیم ولی هیچکس به هیچکس لو نمیداد ، من خودم وقتی فهمیدیم نمیدونم چرا یجورایی خوشحال شدم. ولی نمسخواستم مامان بابا بفهمن چوت خیلی ناراحت میشدن، چون باباجونم سرطان داشت و من هم تک پسر بودم یجورایی خیلی تو دلشون بودم ، و چون آبجیم یه کلیه نداره کلا با بلایای طبیعی اخت شده بودیم برا همین من نمیترسیدم . من به خاطر این خوشحال بودم که میگفتم خدا از بین این همه آدم که دور من جمع شدن من رو انتخاب کرده و میخواد بیشتر بهم دقت کنه ، برا همین احساس میکردم از این به بعد بیشتر تو چشم خدا میام. حالا هم اصلا MS یادم نمیافته...دارم باهاش حال میکنم شما هم حالشو ببرین والااااااااا.....
2013/10/04, 10:17 AM
سلام من که خداخدا می کردم که ام اس داشته باشم چون دکترها بین ام اس و واسکولیت که یک بیماری روماتیسمیه شک داشتند اگه روماتیسم بود باید شیمی درمانی میشدم پسر جهار ماهش بود نمی خواستم ازش جدا شم وقتی دکتر صحراییان بهم گفت ام اس داری روماتیسم هم داری ولی آرتریت روماتویید خیلی خوشحال شدم من مامانم ام اس داره شاید فقط مامانم ناراحت شد وگرنه بقیه ناراحت نبودند تازه یه جوری خداروهم شکر میکردند جون ما تو فامیلمون ام اسی زیاد داریم با ام اس غریبه نیستیم
من که از همون اول که گزگز پاهام شروع شد خودمون تشخیص ام اس دادیم ولی واسه خودم در حد فرضیه بود فک نمیکردم شوخی شوخی جدی شه دکترم گف مشکوک به یه بیماری هستی که الان بهت نمیگم یه چند تا ازمایش دیگه هم انجام بده بعد که مطمئن شدم میگم منم میدونستم منظورش ام اس،ازش پرسیدم اگه اونی که مشکوکین باشه خطرناکه؟ گف اره!!! ولی فعلا بهش فک نکن حالا منم بودم دانشگاه تو شهر غریب همه دوستام هم رفته بودن واسه فرجه ها شهر خودشون من تنهای تنها بودم البته اصن مشکلی نداشتم کلا فک کنم یه ربع گریه کردم اونم بیشتر به خاطر این بود که تنها هم بودم دلم گرفته بود خیلی راحت کنار اومدم باهاش فک کنم کلا یه 1 ساعت بیشتر طول نکشید
2013/10/04, 02:18 PM
من که تا دو سال و اندی نمیدونستم چی به چیه .... چون تو سن حساسی بودم بهم نگفته بودن ...
انقد فضولی کردم که اخرش خودم فهمیدم اما جرئت نداشتم از کسی بپرسم ... می ترسیدم جدی باشه .... اما بالاخره تونستم از زیر زبون خواهرم بکشم !!! گفتم بپرسم لااقل تکلیفم معلوم بشه ! اصلنم حس خوبی نبود ... دوس نداشتم !!!
بابا لِنگدراز عزیزم:
تمام دلخوشی دنیای من این است که تو ندانی و من دوستت بدارم. وقتی میفهمی و میرانیاَم، چیزی درون دلم فرو میریزد... چیزی شبیه غرور! بابا لنگ دراز عزیزم: لطفا گاهی خودت را به نفهمیدن بِزن، و بگذار دوستت بدارم! من همین که هستی را دوســــت میدارم... حتی سایهات که هیچ وقت به من نمیرسد!
2013/10/04, 03:31 PM
من ده سال پيش از ms چيزي نميدونستم ...من با برادرو مادرمو داييم رفتيم دكتر ..دكتر كه m r i ديد گفت فكر كن تو صورتت جوش زده ولي اين سري تو مغزت زده...مامان بهش گفت مريضيش چيه ..دكتر گفت ms ..مامان گفت چه جور مريضيه .. اونم نه گذاشت نه برداشت به يه دختره 16 ساله گفت آخرش اينه كه رو ويلجر بشيني.... اون موقع دنيا رو سرم خراب شد .. خندم رو لبم خشك شد ... الان كه الانه با مريضيم كنار نيومدم ...ازش فرار ميكنم ....
فقط همينو بس..............
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: |
7 مهمان |