یک روز مانده - 22-2-91
صبح با یه وضعی پاشدم. یه ساک ورزشی تراولینگ (از اونایی که ورزشی اند ولی دسته ی بیرون بیا داره) که فربود دیروز برامون یکی یدونه گرفته بود رو باید می بستم.
دو سه روزی بود نیومده بودم. مادر زحمت کشیده بود وسایلی که به فکرش رسیده بود یه جا چیده بود. هر چی فکر کردم حتی نصف وسایل هم تو اون ساک ورزشیه جا نشد.
زنگ زدم حسین قرار شد یه چمدون اضافی برا وسایل بیارم و وسایل واقعا ورزشی رو بذارم تو ساک ورزشیه.
عجب اوضاعی بود.
مطمئنم کلی از وسایلم جا مونده. هیچ حس خوبی ندارم. تازه فهمیدم یخچال ماشینی هم برای دارو هام جور نمیشه. مجبورم با یخ اینور اونور ببرم. هه! پوستم کنده است.
ظهر با کلی بدبختی وسایلم رو به خونه حسین بردم کسی نبود. سینا هم چند دقیقه بعد اومد با کیسه خواب و کوله پشتی ای که خریده بود. گویا عماد که رسونده بودتش، پایین منتظر بود که پوستر بگیره ازش.
عماد مرد جوان با ریش پروفسوری و کوهنورد وسنگ نورد قابلیه. همچنین فروشنده ی لوازم کوهنوری هم هست. ما بعضی وسایلمون رو از خریدیم که خیلی بهمون لطف کرد و الان دیگه دوستمون شده.
قرار شد همه وسایلمون رو بیاریم خونه حسین. چون قرار شد ساک ورزشی رو ببریم تو هواپیما و باقی وسایل رو بدیم با ماشین برامون بفرستن؛ بنابراین مجبور شدم وسایلم رو جابجا کنم تو ساک ها.
امروز وقت شد با سینا یکم روی سایت کار کنیم. یه سری پوستر و بروشور برای بچه ها گذاشتیم کنار که بدیم بهشون. حسین اومد خونه و در اولین اقدام لباس های تمرین دیروز رو از ماشین درآورد و روی بند پهن کرد. همچنین وقت شد یکم با هم در مورد برنامه صحبت کنیم. حسین خیلی نگران بود.انگار فیلمبردار مناسب برای کار هنوز پیدا نکرده بود و مدام داشت زنگ میزد.
من و سینا ساک مون رو جمع کردیم ناهار هم یه ساندویچ دوباره زدم. بعد از کلی گشتن دنبال وسایل و جدا کردن و اسم نوشتن تو یقه ی لباس ها بالاخره کار من تموم شد. البته چند قلم کم داشتم که چون صبح با ماشین اومده بودم. پدر و مادر من میخواستن برای بردن ماشین بیان. منم کم و کسرم و گفتم بیارن.
ساعت 8 بود که مادرو پدرم اومدن خونه حسین تا وسایل و جابجا کنن. از نیم ساعت قبل به جمع وری خونه مشغول بودیم. یه سری خوراکی هم آورده بودن با کلمن آبی بزرگ برای حمل غذا و این داستانا. بیشتر میخواستم خونه ای رو بهشون نشون بدم که این چند وقته نیمی از زندگی من اونجا سپری شده بود. اصولا یکی از کارهای من تو زندگی درآوردن اطرافیان از نگرانیه.
دوستان دیگه ام بهم پیغام دادن که ببینمشون. شب یه سری بهشون زدم دیداری تازه کردیم. شامی خوردیم و آخر دوباره من رو به خونه حسین رسوندن. بارون وحشی ای گرفته بود. همسایه داشت وارد ساختمون می شد که دویدم و از لای در مث گربه رفتم داخل.
فربود در و برام باز کرد. داشت وسایلش رو جمع و جور میکرد. یکم با بچه ها شوخی کردیم. فربود یه کوله پشتی پر از شکلات و پاستیل و آجیل همراهش آورده بود رو به من نشون داد. فربود حس خاصی داره انگار امشب و همش تو هوای آزاده. سینا هم از دور داره به تلویزیونی که صداش کمه نگاه میکنه... حسین هم طبق معمول خونه نیست. رفته بود دنبال گرفتن وسایل تصویربرداری.
فردا روز خاصیه بچه ها زنگ میزنن و این استرس کار رو بیشتر میکنه. امیدوارم هیچ مشکلی پیش نیاد.
--------------------------------------------------------------------------
فرودگاه - شنبه 23-2-91
صبح زود بلند شدیم.
فیلم بردار و دستیارش اومدن خونه با وسایلشون.
احمد فیلمبردار ماست تیپ این پسر خوبای ابرو پیوسته با جلیقه ی کارگردانی و نگاه سرشار از تخصص و حامد دستیار صدابردار که بسیار جوون به نظر میاد.
لباس ورزشی پوشیدیم . آژانس گرفتیم و با ساک و لباس یه دست رفتیم بیرون. لباس ما شامل یه دست گرمکن و شلوار و کف کتونی بود. گرمکن نارنجی خوش رنگ شلوار مشکی و کفش نارنجی. حسین با ماشین خودش با فیلمبردار اومد. خیلی ترافیک بود. کسایی که استقبال می اومدم مدام زنگ میزدن کجاییم. یهو تو خ آزادی ماشین کناریمون رو دیدیم که بهار با ساناز نفس ندا(neda.n) نرگس با هم بودن اتفاقی دیدیمشون. کلی از این ماشین به اون ماشین عکس انداختیم و چسبید.
رسیدیم به فرودگاه تقریبا با حسین و بچه ها همزمان رسیدیم.
تقریبا همه زودتر از ما اومده بودن. بجز بچه هایی که با بهار اومده بودن نوشین و پرستو جون و شیما و مادرش و hamid t عزیز و سمیرا (رنگین کمان) و سعیده هم اومده بودن. اوضاعی بود پدر مادر فربود و من و حسین هم تو فرودگاه بودن البته پدر من نیومده بود. همه خوشحال و خندان و تریپ استقبال جو سنگینی داشت ملت تو فرودگاه می پرسیدن شما مال کدوم تیم هستین؟
کلی توشه و این داستان ها رو بچه ها زحمت کشیده بودن از طرف همه آورده بودن. کلی از بچه ها اس ام اس دادن و کلی هم زنگ زدن. با استند ها مون عکس انداختیم. با بچه ها و پدر مادرا هم کلی عکس انداختیم.
کاملا این حس در من بود که باید و باید یه کار بزرگ و به سر انجام برسونم. حس مسئولیت.
خداحافظی مون مثل همیشه بود نفهمیدم چند بار خداحافظی کردم دوست داشتم اونجا از همه ی کسایی که اومده بودن تشکر کنم و بغلشون کنم که نمیشد. اونجا که از همه جدا شدیم و از پشت شیشه برای بچه ها دست تکون می دادیم کلی شبیه فیلم های ایرانی بی کیفیت بود. اما این یکی راستکی بود و با کیفیت.
داخل هواپیما اغلب مسافرین عرب زبان بودن. من و فربود و سینا بغل هم و حسین صندلی پشتی من نشسته بود. ردیف بغل ما یه خانواده سه نفره که یه بچه ی 1 ساله ی با نمک داشتن بودن. جلویی ها هم همه عرب زبان و در موقع بلند شدن صلوات می فرستادن. من و فربود و کمی سینا تو نستیم جدول روزنامه جام جم رو تموم کنیم. از شانس سینا کوکو سبزی بعنوان غذای گیاهی ما در هواپیما بود.
فرودگاه هاشمی نژاد مشهد جای بزرگیه سر ستون هاش شبیه فرودگاه دوبی ساخته شده اما خیلی ضایع است. دم درب خروج دوتا عزیز استقبال ما اومده بود. بیتا ناظر عزیز سایت در مشهد با شال زرد آجری (شبیه رنگ همین شکلک ها) و مانتو سبز کدر خوش رنگ با شاخه های گل رز منتظر مابود. یه روبان قرمز توری خشگل هم به شاخه گل ها وصل بود. داداش گلم رضا (raad007) هم با اون عینک و تیپ مردونه شیکش و قد بلندو رعناش اومده بود. یه دسته گل با حال و پر گل هم دستش بود که از طرف همه ی بچه ها و انجمن مشهد به ما داد. یه کیف چرم قهوه ای هم دستش بود و کلی باکلاس بود.
بعد از چند تا عکس رضا چون کار داشت رفت و ما با بیتا در فرودگاه منتظر پرواز ساعت 4 فیلم بردارا بودیم. جامون هم هنوز تو مشهد قطعی نشده بود.
چایی نبات قدم زدن حرف زدن چایی نبات سیکلی بود که تو این چند ساعت تکرار شد. این وست مهدی مدیر تولید و مسئول تدارکات برنامه هم اومد فرودگاه پسر سبزه و زبر و زرنگیه. لباس و رفتارش شبیه جنوبی هاست ولی حسین میگه ترکه. آخه موهاش هم کوتاه و فره! ناهار خورد و احوالپرسی کرد و رفت دنبال کارا.
بعد ناهار خوردیم که اصلا خوب نبود غذای فرودگاه و یکی هم اونور داشت با مسئول فرودگاه دعوا میکرد. وضعیتی بود. ساعت 5 و نیم پرواز اونا نشست و ما یه سری فیلم هم تو برگشت گرفتیم. بیتا عزیز همش کنارمون بود و کلی شرمنده مون کرد.
یه ون گرفتیم و رفتیم محل اقامتمون که تو جای باحالی گویا در بالاشهر و در محل اسکان وزارت ارتباطات بود.
عصری هم تا شب با بیتا و چند تا از دوستاش و بچه های مشهد همه رفتیم پارک ملت مشهد و یکم گشتیم آخر شب هم ما از خستگی مرده و زنده بودیم من که نفهمیدم گویا رفته بودیم طرقبه و آش خورده بودیم. حسین هم دعوا مون کرد که کلی خسته شدیم. ولی خیلی خوش گذشت.
مشکلی نیست بچه ها بعدا پست های سفرنامه رو جدا میکنیم. عکس اگر میخواید از فربود بگیرید بگید بده چون من دوربین ندارم. فکر کنم با عکس بهتر بشه در هر حال ببخشید اگر زیاد خوشگل نیست و شکلک نداره
صبح با یه وضعی پاشدم. یه ساک ورزشی تراولینگ (از اونایی که ورزشی اند ولی دسته ی بیرون بیا داره) که فربود دیروز برامون یکی یدونه گرفته بود رو باید می بستم.
دو سه روزی بود نیومده بودم. مادر زحمت کشیده بود وسایلی که به فکرش رسیده بود یه جا چیده بود. هر چی فکر کردم حتی نصف وسایل هم تو اون ساک ورزشیه جا نشد.
زنگ زدم حسین قرار شد یه چمدون اضافی برا وسایل بیارم و وسایل واقعا ورزشی رو بذارم تو ساک ورزشیه.
عجب اوضاعی بود.
مطمئنم کلی از وسایلم جا مونده. هیچ حس خوبی ندارم. تازه فهمیدم یخچال ماشینی هم برای دارو هام جور نمیشه. مجبورم با یخ اینور اونور ببرم. هه! پوستم کنده است.
ظهر با کلی بدبختی وسایلم رو به خونه حسین بردم کسی نبود. سینا هم چند دقیقه بعد اومد با کیسه خواب و کوله پشتی ای که خریده بود. گویا عماد که رسونده بودتش، پایین منتظر بود که پوستر بگیره ازش.
عماد مرد جوان با ریش پروفسوری و کوهنورد وسنگ نورد قابلیه. همچنین فروشنده ی لوازم کوهنوری هم هست. ما بعضی وسایلمون رو از خریدیم که خیلی بهمون لطف کرد و الان دیگه دوستمون شده.
قرار شد همه وسایلمون رو بیاریم خونه حسین. چون قرار شد ساک ورزشی رو ببریم تو هواپیما و باقی وسایل رو بدیم با ماشین برامون بفرستن؛ بنابراین مجبور شدم وسایلم رو جابجا کنم تو ساک ها.
امروز وقت شد با سینا یکم روی سایت کار کنیم. یه سری پوستر و بروشور برای بچه ها گذاشتیم کنار که بدیم بهشون. حسین اومد خونه و در اولین اقدام لباس های تمرین دیروز رو از ماشین درآورد و روی بند پهن کرد. همچنین وقت شد یکم با هم در مورد برنامه صحبت کنیم. حسین خیلی نگران بود.انگار فیلمبردار مناسب برای کار هنوز پیدا نکرده بود و مدام داشت زنگ میزد.
من و سینا ساک مون رو جمع کردیم ناهار هم یه ساندویچ دوباره زدم. بعد از کلی گشتن دنبال وسایل و جدا کردن و اسم نوشتن تو یقه ی لباس ها بالاخره کار من تموم شد. البته چند قلم کم داشتم که چون صبح با ماشین اومده بودم. پدر و مادر من میخواستن برای بردن ماشین بیان. منم کم و کسرم و گفتم بیارن.
ساعت 8 بود که مادرو پدرم اومدن خونه حسین تا وسایل و جابجا کنن. از نیم ساعت قبل به جمع وری خونه مشغول بودیم. یه سری خوراکی هم آورده بودن با کلمن آبی بزرگ برای حمل غذا و این داستانا. بیشتر میخواستم خونه ای رو بهشون نشون بدم که این چند وقته نیمی از زندگی من اونجا سپری شده بود. اصولا یکی از کارهای من تو زندگی درآوردن اطرافیان از نگرانیه.
دوستان دیگه ام بهم پیغام دادن که ببینمشون. شب یه سری بهشون زدم دیداری تازه کردیم. شامی خوردیم و آخر دوباره من رو به خونه حسین رسوندن. بارون وحشی ای گرفته بود. همسایه داشت وارد ساختمون می شد که دویدم و از لای در مث گربه رفتم داخل.
فربود در و برام باز کرد. داشت وسایلش رو جمع و جور میکرد. یکم با بچه ها شوخی کردیم. فربود یه کوله پشتی پر از شکلات و پاستیل و آجیل همراهش آورده بود رو به من نشون داد. فربود حس خاصی داره انگار امشب و همش تو هوای آزاده. سینا هم از دور داره به تلویزیونی که صداش کمه نگاه میکنه... حسین هم طبق معمول خونه نیست. رفته بود دنبال گرفتن وسایل تصویربرداری.
فردا روز خاصیه بچه ها زنگ میزنن و این استرس کار رو بیشتر میکنه. امیدوارم هیچ مشکلی پیش نیاد.
--------------------------------------------------------------------------
فرودگاه - شنبه 23-2-91
صبح زود بلند شدیم.
فیلم بردار و دستیارش اومدن خونه با وسایلشون.
احمد فیلمبردار ماست تیپ این پسر خوبای ابرو پیوسته با جلیقه ی کارگردانی و نگاه سرشار از تخصص و حامد دستیار صدابردار که بسیار جوون به نظر میاد.
لباس ورزشی پوشیدیم . آژانس گرفتیم و با ساک و لباس یه دست رفتیم بیرون. لباس ما شامل یه دست گرمکن و شلوار و کف کتونی بود. گرمکن نارنجی خوش رنگ شلوار مشکی و کفش نارنجی. حسین با ماشین خودش با فیلمبردار اومد. خیلی ترافیک بود. کسایی که استقبال می اومدم مدام زنگ میزدن کجاییم. یهو تو خ آزادی ماشین کناریمون رو دیدیم که بهار با ساناز نفس ندا(neda.n) نرگس با هم بودن اتفاقی دیدیمشون. کلی از این ماشین به اون ماشین عکس انداختیم و چسبید.
رسیدیم به فرودگاه تقریبا با حسین و بچه ها همزمان رسیدیم.
تقریبا همه زودتر از ما اومده بودن. بجز بچه هایی که با بهار اومده بودن نوشین و پرستو جون و شیما و مادرش و hamid t عزیز و سمیرا (رنگین کمان) و سعیده هم اومده بودن. اوضاعی بود پدر مادر فربود و من و حسین هم تو فرودگاه بودن البته پدر من نیومده بود. همه خوشحال و خندان و تریپ استقبال جو سنگینی داشت ملت تو فرودگاه می پرسیدن شما مال کدوم تیم هستین؟
کلی توشه و این داستان ها رو بچه ها زحمت کشیده بودن از طرف همه آورده بودن. کلی از بچه ها اس ام اس دادن و کلی هم زنگ زدن. با استند ها مون عکس انداختیم. با بچه ها و پدر مادرا هم کلی عکس انداختیم.
کاملا این حس در من بود که باید و باید یه کار بزرگ و به سر انجام برسونم. حس مسئولیت.
خداحافظی مون مثل همیشه بود نفهمیدم چند بار خداحافظی کردم دوست داشتم اونجا از همه ی کسایی که اومده بودن تشکر کنم و بغلشون کنم که نمیشد. اونجا که از همه جدا شدیم و از پشت شیشه برای بچه ها دست تکون می دادیم کلی شبیه فیلم های ایرانی بی کیفیت بود. اما این یکی راستکی بود و با کیفیت.
داخل هواپیما اغلب مسافرین عرب زبان بودن. من و فربود و سینا بغل هم و حسین صندلی پشتی من نشسته بود. ردیف بغل ما یه خانواده سه نفره که یه بچه ی 1 ساله ی با نمک داشتن بودن. جلویی ها هم همه عرب زبان و در موقع بلند شدن صلوات می فرستادن. من و فربود و کمی سینا تو نستیم جدول روزنامه جام جم رو تموم کنیم. از شانس سینا کوکو سبزی بعنوان غذای گیاهی ما در هواپیما بود.
فرودگاه هاشمی نژاد مشهد جای بزرگیه سر ستون هاش شبیه فرودگاه دوبی ساخته شده اما خیلی ضایع است. دم درب خروج دوتا عزیز استقبال ما اومده بود. بیتا ناظر عزیز سایت در مشهد با شال زرد آجری (شبیه رنگ همین شکلک ها) و مانتو سبز کدر خوش رنگ با شاخه های گل رز منتظر مابود. یه روبان قرمز توری خشگل هم به شاخه گل ها وصل بود. داداش گلم رضا (raad007) هم با اون عینک و تیپ مردونه شیکش و قد بلندو رعناش اومده بود. یه دسته گل با حال و پر گل هم دستش بود که از طرف همه ی بچه ها و انجمن مشهد به ما داد. یه کیف چرم قهوه ای هم دستش بود و کلی باکلاس بود.
بعد از چند تا عکس رضا چون کار داشت رفت و ما با بیتا در فرودگاه منتظر پرواز ساعت 4 فیلم بردارا بودیم. جامون هم هنوز تو مشهد قطعی نشده بود.
چایی نبات قدم زدن حرف زدن چایی نبات سیکلی بود که تو این چند ساعت تکرار شد. این وست مهدی مدیر تولید و مسئول تدارکات برنامه هم اومد فرودگاه پسر سبزه و زبر و زرنگیه. لباس و رفتارش شبیه جنوبی هاست ولی حسین میگه ترکه. آخه موهاش هم کوتاه و فره! ناهار خورد و احوالپرسی کرد و رفت دنبال کارا.
بعد ناهار خوردیم که اصلا خوب نبود غذای فرودگاه و یکی هم اونور داشت با مسئول فرودگاه دعوا میکرد. وضعیتی بود. ساعت 5 و نیم پرواز اونا نشست و ما یه سری فیلم هم تو برگشت گرفتیم. بیتا عزیز همش کنارمون بود و کلی شرمنده مون کرد.
یه ون گرفتیم و رفتیم محل اقامتمون که تو جای باحالی گویا در بالاشهر و در محل اسکان وزارت ارتباطات بود.
عصری هم تا شب با بیتا و چند تا از دوستاش و بچه های مشهد همه رفتیم پارک ملت مشهد و یکم گشتیم آخر شب هم ما از خستگی مرده و زنده بودیم من که نفهمیدم گویا رفته بودیم طرقبه و آش خورده بودیم. حسین هم دعوا مون کرد که کلی خسته شدیم. ولی خیلی خوش گذشت.
مشکلی نیست بچه ها بعدا پست های سفرنامه رو جدا میکنیم. عکس اگر میخواید از فربود بگیرید بگید بده چون من دوربین ندارم. فکر کنم با عکس بهتر بشه در هر حال ببخشید اگر زیاد خوشگل نیست و شکلک نداره
اگه تلخم مثل گریه اگه تنهام اگه تاریک
اگه از ترانه دورم اگه با مرثیه نزدیک
اگه ناباور چشمام تو تماشای تو مونده
اگه اون نگاه اول منو پای تو نشونده:
اگه از ترانه دورم اگه با مرثیه نزدیک
اگه ناباور چشمام تو تماشای تو مونده
اگه اون نگاه اول منو پای تو نشونده:
How wonderful life is while you're in the world