2010/01/29, 11:25 AM
اولين بار كه دكتر بهم گفت ام اس دارم هيچ احساسي بهم دست نداد يعني اصلا باورم نشده بود فقط به فكر مامان و بابام بودم كه چجوري بهشون بگم دوست نداشتم اذيت شن. ولي بعدش دلم خيلي براي خودم سوخت وقتي اون سرما رو تزريق مي كردم . الانم هروقت آمپول مي زنم از آينده مي ترسم خدا مي دونه چي مي خواد بشه با اين كه ام اس رو دوست دارم ولي بازم از بودنش كنارم مي ترسم.
از ام اس فقط بخاطر اين كه مجبورم كرد آيندمو عوض كنم خيلي دلخورم چون برام خيلي دردناك بود فكر مي كنم هنوزم از ضربه اش خلاص نشدم.
از ام اس فقط بخاطر اين كه مجبورم كرد آيندمو عوض كنم خيلي دلخورم چون برام خيلي دردناك بود فكر مي كنم هنوزم از ضربه اش خلاص نشدم.
بي خيال حرفايي كه تو دلم جا مونده