2011/04/16, 11:10 PM
خیلی این تاپیک جالب بود.خاطرات همه رو خوندم و دیدم که خیلی شبیه مال منند.خیلی خوشحالم که بلاخره یه جایی پیدا شد که بتونم از احساسم زمان فهمیدن مریضیم بگم.بعد از 9 ماه من تا الان با کسی در رابطه با احساسم چیزی نگفتم چون تمام این مدت مراقب احساس اطرافیانم بودم.
یادمه حدود اواخر خرداد ماه بود .مدتی بود که فشار کاری شدیدی داشتم..هوا خیلی گرم بود و من عصبی و سرشار از استرس،تمام روز یا پای کامپیوتر بودم یا پای کتاب و تنها 3 ساعت خواب در روز تا اینکه یه طرف سرم بی حس شد.دکتر یه سری قرص داد که خواب آور بودن منم چون امتحان داشتم وباید شب بیدار بودم نخوردم
بعد که جواب ام آر آی رو گرفتم و توش کلمه ام اس رو دیدم فکر کردم اشتباه می کنم به بابام گفتم نمیدونم من که از اصطلاحات پزشکی سر در نمی یارم.وقتی دکتر گفت باید بستری شم فهمیدم که درست فهمیدم و مثله تو فیلما در این جور مواقع دیگه صدای دکتر رو نشنیدم و یاد یک آشنایی که بر اثر این بیماری فلج شده بود افتادم و اینکه چه قدر دلم براش سوخته بود.وقتی از مطب اومدم بیرون به مامانم خندیدم و گفتم چیزی نیست فقط چند روز بستری میشم.یادمه که مامانم کلی گریه می کرد و فکر میکرد دیگه نمی تونم به تحصیلم ادامه بدم و ..و همه کلی دعوام کردن که از بس کار کردی اینجوری شدی:38: .بعد از اون روز همیشه سعی کردم و خوشحال باشم وحتی یک لحظه هم نه گریه کردم و نه با کسی در این مورد حرف زدم تا الان مادرم حالش بهتر شده و بیماری منو قبول کرده ولی هر وقت که واسه تزریق می رم یاد اون روز می افتم و آرزو می کردم که ای کاش این قدر از خودم کار نمی کشیدم و هرگز این اتفاق نمی افتاد و نمی فهمیدم ام اس دارم البته اگر همیشه همین طور حالم خوب باشه من با این آمپولا مشکلی ندارم ولی گاهی اوقات از آینده و بد شدن حالم می ترسم.ببخشید قصه نوشتم ،دلم پر بود.
یادمه حدود اواخر خرداد ماه بود .مدتی بود که فشار کاری شدیدی داشتم..هوا خیلی گرم بود و من عصبی و سرشار از استرس،تمام روز یا پای کامپیوتر بودم یا پای کتاب و تنها 3 ساعت خواب در روز تا اینکه یه طرف سرم بی حس شد.دکتر یه سری قرص داد که خواب آور بودن منم چون امتحان داشتم وباید شب بیدار بودم نخوردم


با درد بساز چون دواي تو منم، در كس منگر كه آشناي تو منم