فکر میکنم من از همه پیشکسوت تر باشم
بچگی را که قبلا گفتم من زیر آفتاب خون دماغ میشدم. دکتر گفت به خاطر گرماست. به کرج مهاجرت کردیم و خوب شدم.
در 15سالگی آبله مرغان گرفتم. خیلی شدید بود. همش باید سردی میخوردم. خیلی خوشم اومده بود و بعدش هم به سردی خوردن ادامه دادم.
ماست خیلی دوست داشتم و زیاد میخوردم.
در سن نوجوانی مرتب دچار یبوست میشدم (که منشا بسیاری از بیماریهاست).
بعضی وقتها زمانیکه احساس میکردم نگاهی روم سنگینی میکنه و میومدم خیلی خودمو بگیرم و با وقار راه برم، راه رفتن یادم میرفت و مجبور میشدم چند لحظه وایستم تا دوباره یادم بیفته
در 18 سالگی چشم چپم مشکل کم بینی پیدا کرد. این کم بینی پیشرفت کرد تا دیدم به 04/0رسید ولی در ام آر آی هیچ یافته ای به نفع ام اس مشاهده نشد. چشمم هم بعد از مدتی به دید عادی رسید.
بعد از این اتفاق، موقع راه رفتن احساس میکردم یک ساچمه در مغزم حرکت میکنه. صداش آزارم میداد بنابراین کمی می ایستادم بعد حرکت میکردم. بعد از چند قدم دوباره همون صدا.. مدتها این مشکل را داشتم مخصوصا زمانیکه تند راه میرفتم.
4سال بعد از کمر تا نوک انگشتان پام احساس کرختی عجیبی داشت. بدنم حس داشت اما انگار خودم حسش نمیکردم. نیمی از بدنم را گم کرده بودم
رفتم دکتر داخلی گفت سرما خوردی. گفتم من مشکوک به ام اس هستم. گفت نه فکرتو ناراحت نکن اصلا مهم نیست.
تا اینکه بعد از اون حمله شدید دوم دوباره چشم چپم
اینبار ام آر آی نشون داد و رسما بیماریم از سال 77 تایید شد.
در مدت این چهار سال مشکلاتی را که به خاطر دارم وقتی زیاد روی زمین مینشستم. بلند میشدم نمیتونستم برقصم (این اتفاق چند بار در مهمانیهای کسل کننده خانومانه افتاد و من که خوب میرقصیدم همه را به تعجب واداشت.)
مثل اینکه مغزم به دستهام و پاهام خوب فرمان نمیداد. یه کم سرپا می ایستادم یا روی صندلی مینشستم بعد رفتارم عادی میشد.
مدتی هم سردردهای شدید میگرفتم که البته بعدا متوجه شدم مشکل از معده بوده
اولش که شنیدم ناراحت شدم. اما به خانوادم هم هیچ چیز نگفتم. دوست صمیمیم همراهم بود بنابراین متوجه شد. مطمئن هستم که اگر باهام نبود به اون هم نمیگفتم. (نمیخواستم کسی را نگران کنم)
از همون اول به درمان فکر کردم نه کنترل بیماری
یکبار رفتم دکتر مغز و اعصاب. یکسری آرامبخش داد و گفت عکسهاتو و آزمایشات را بیار تا دارو بنویسم. گفتم مگه دارویی هم داره. گفت پیشرفت بیماری را کند میکنه..
منهم دیگه نرفتم دکتر تا سال 81
دوباره برام ام آر آی و تست عضله نوشت. کلی طول کشید تا اینکارها را انجام بدم. خیلی مشتاق به مصرف داروهایی که اثر درمانی نداشتند، نبودم.
از سال 82 مصرف آوونکس را شروع کردم. اما بیماریم در حال پیشرفت بود. پای راستم هر روز ضعیفتر میشد. خستگی هم که نگو.......
سال 83 یک جراحی داشتم. عمل مهمی نبود ولی من قبل از عمل هم خیلی ضعیف بودم و از راه رفتن خسته میشدم. بنابراین عمل را بهونه کردم و یکماه تا میتونستم استراحت کردم (اشتباه بود چون بدنم ضعیفتر شد)
راه رفتنم دیگه تابلو شده بود. میلنگیدم یا پامو میکشیدم روی زمین. بعضی ها فکر میکردند به خاطر عمل مشکل پیدا کردم. به بعضی ها هم میگفتم پام پیچ خورده و...
زیاد تعریف کردم. بقیه اش را خلاصه میکنم. از سال 85 دیگه نتونستم بدون کمک راه برم و سال 86 اصلا نمیتونستم راه برم.
در این فاصله دیگران و خانواده متوجه شدند. دیگران که فهمیدند چه مشکلی دارم خیلی سبکتر شدم چون تلاش سخت و بیهوده ای بود. خیلی اذیت میشدم تا پنهان کنم. (بجز خانواده و دوستان، از دیگران بخاطر غرورم پنهان میکردم)
در این فاصله مصرف آوونکس را دکترم قطع کرد و برام توضیح داد که این داروها برای کسانی هست که حداقل 10قدم بدون کمک راه بروند. برای جلوگیری از پیشرفت بیماری هست اما وقتی پیشرفت کرده دیگه مصرف دارو، اضافی هست.
یادم نیست چند بار پالس تراپی کردم (شاید 7 یا 8 بار)
داروی بعدی که بهم تجویز شد نوانترون بود که باز هم دکترم توضیح داد مصرف این دارو فقط 8بار برای هر بیمار مجاز هست و بیشتر از اون خطرناکه. بنابرین بجز بار اول، دفعات بعد با دوزهای پایینتر تجویز میکرد تا اینکه این 8بار دیرتر تموم بشه.
این دارو هم در مورد من تاثیر خوبی نداشت.
در طول این مدت هر روشی که بهم پیشنهاد میشد را امتحان میکردم. تغذیه، طب سنتی، انرژی درمانی، هومیاپاتی و و و...
تغذیه ام را رعایت میکنم و با مصرف داروهای گیاهی آقایی شیمیست بهبودی پیدا کردم.
الان با واکر راه میرم. هر روز بهتر میشم و بزودی بدون واکر هم راه خواهم رفت. هیچ ضعف و سستی ای ندارم. به جرات میگم هیچ حالتی از این بیمار را درخودم حس نمیکنم. به خودم ثابت شده که خوب شدم ولی به دیگران بعد از انجام ام آر آی ثابت خواهم کرد.
اسب سواری هم میکنم. به نظر خودم از فیزیوتراپی خیلی موثرتر بوده.
من با تغذیه صحیح، علت بیماریم را از بین بردم و با داروهای گیاهی درمان شدم.
فکرم هم بهم کمک کرد. هیچوقت فکر نکردم این زندگی به همین شکل ادامه پیدا میکنه و من زمینگیر میمونم. همیشه به درمان فکر کردم و خدا هم کمک کرد و این راهها را پیش پام قرار داد.
دوستان فقط به این فکر کنید که به این بیماری غلبه خواهید کرد. انسان این قدرت را داره که حتی با فکرش خودش را درمان کنه (شخصی هم به این روش خودش را درمان کرده و بزودی مصاحبه هاش را خواهید شنید)
چیزهایی که امروز دارید، افکار دیروز شماست و
چیزهایی که فردا خواهید داشت، افکار امروز شماست.
بچگی را که قبلا گفتم من زیر آفتاب خون دماغ میشدم. دکتر گفت به خاطر گرماست. به کرج مهاجرت کردیم و خوب شدم.
در 15سالگی آبله مرغان گرفتم. خیلی شدید بود. همش باید سردی میخوردم. خیلی خوشم اومده بود و بعدش هم به سردی خوردن ادامه دادم.
ماست خیلی دوست داشتم و زیاد میخوردم.
در سن نوجوانی مرتب دچار یبوست میشدم (که منشا بسیاری از بیماریهاست).
بعضی وقتها زمانیکه احساس میکردم نگاهی روم سنگینی میکنه و میومدم خیلی خودمو بگیرم و با وقار راه برم، راه رفتن یادم میرفت و مجبور میشدم چند لحظه وایستم تا دوباره یادم بیفته
در 18 سالگی چشم چپم مشکل کم بینی پیدا کرد. این کم بینی پیشرفت کرد تا دیدم به 04/0رسید ولی در ام آر آی هیچ یافته ای به نفع ام اس مشاهده نشد. چشمم هم بعد از مدتی به دید عادی رسید.
بعد از این اتفاق، موقع راه رفتن احساس میکردم یک ساچمه در مغزم حرکت میکنه. صداش آزارم میداد بنابراین کمی می ایستادم بعد حرکت میکردم. بعد از چند قدم دوباره همون صدا.. مدتها این مشکل را داشتم مخصوصا زمانیکه تند راه میرفتم.
4سال بعد از کمر تا نوک انگشتان پام احساس کرختی عجیبی داشت. بدنم حس داشت اما انگار خودم حسش نمیکردم. نیمی از بدنم را گم کرده بودم
رفتم دکتر داخلی گفت سرما خوردی. گفتم من مشکوک به ام اس هستم. گفت نه فکرتو ناراحت نکن اصلا مهم نیست.
تا اینکه بعد از اون حمله شدید دوم دوباره چشم چپم
اینبار ام آر آی نشون داد و رسما بیماریم از سال 77 تایید شد.
در مدت این چهار سال مشکلاتی را که به خاطر دارم وقتی زیاد روی زمین مینشستم. بلند میشدم نمیتونستم برقصم (این اتفاق چند بار در مهمانیهای کسل کننده خانومانه افتاد و من که خوب میرقصیدم همه را به تعجب واداشت.)
مثل اینکه مغزم به دستهام و پاهام خوب فرمان نمیداد. یه کم سرپا می ایستادم یا روی صندلی مینشستم بعد رفتارم عادی میشد.
مدتی هم سردردهای شدید میگرفتم که البته بعدا متوجه شدم مشکل از معده بوده
اولش که شنیدم ناراحت شدم. اما به خانوادم هم هیچ چیز نگفتم. دوست صمیمیم همراهم بود بنابراین متوجه شد. مطمئن هستم که اگر باهام نبود به اون هم نمیگفتم. (نمیخواستم کسی را نگران کنم)
از همون اول به درمان فکر کردم نه کنترل بیماری
یکبار رفتم دکتر مغز و اعصاب. یکسری آرامبخش داد و گفت عکسهاتو و آزمایشات را بیار تا دارو بنویسم. گفتم مگه دارویی هم داره. گفت پیشرفت بیماری را کند میکنه..
منهم دیگه نرفتم دکتر تا سال 81
دوباره برام ام آر آی و تست عضله نوشت. کلی طول کشید تا اینکارها را انجام بدم. خیلی مشتاق به مصرف داروهایی که اثر درمانی نداشتند، نبودم.
از سال 82 مصرف آوونکس را شروع کردم. اما بیماریم در حال پیشرفت بود. پای راستم هر روز ضعیفتر میشد. خستگی هم که نگو.......
سال 83 یک جراحی داشتم. عمل مهمی نبود ولی من قبل از عمل هم خیلی ضعیف بودم و از راه رفتن خسته میشدم. بنابراین عمل را بهونه کردم و یکماه تا میتونستم استراحت کردم (اشتباه بود چون بدنم ضعیفتر شد)
راه رفتنم دیگه تابلو شده بود. میلنگیدم یا پامو میکشیدم روی زمین. بعضی ها فکر میکردند به خاطر عمل مشکل پیدا کردم. به بعضی ها هم میگفتم پام پیچ خورده و...
زیاد تعریف کردم. بقیه اش را خلاصه میکنم. از سال 85 دیگه نتونستم بدون کمک راه برم و سال 86 اصلا نمیتونستم راه برم.
در این فاصله دیگران و خانواده متوجه شدند. دیگران که فهمیدند چه مشکلی دارم خیلی سبکتر شدم چون تلاش سخت و بیهوده ای بود. خیلی اذیت میشدم تا پنهان کنم. (بجز خانواده و دوستان، از دیگران بخاطر غرورم پنهان میکردم)
در این فاصله مصرف آوونکس را دکترم قطع کرد و برام توضیح داد که این داروها برای کسانی هست که حداقل 10قدم بدون کمک راه بروند. برای جلوگیری از پیشرفت بیماری هست اما وقتی پیشرفت کرده دیگه مصرف دارو، اضافی هست.
یادم نیست چند بار پالس تراپی کردم (شاید 7 یا 8 بار)
داروی بعدی که بهم تجویز شد نوانترون بود که باز هم دکترم توضیح داد مصرف این دارو فقط 8بار برای هر بیمار مجاز هست و بیشتر از اون خطرناکه. بنابرین بجز بار اول، دفعات بعد با دوزهای پایینتر تجویز میکرد تا اینکه این 8بار دیرتر تموم بشه.
این دارو هم در مورد من تاثیر خوبی نداشت.
در طول این مدت هر روشی که بهم پیشنهاد میشد را امتحان میکردم. تغذیه، طب سنتی، انرژی درمانی، هومیاپاتی و و و...
تغذیه ام را رعایت میکنم و با مصرف داروهای گیاهی آقایی شیمیست بهبودی پیدا کردم.
الان با واکر راه میرم. هر روز بهتر میشم و بزودی بدون واکر هم راه خواهم رفت. هیچ ضعف و سستی ای ندارم. به جرات میگم هیچ حالتی از این بیمار را درخودم حس نمیکنم. به خودم ثابت شده که خوب شدم ولی به دیگران بعد از انجام ام آر آی ثابت خواهم کرد.
اسب سواری هم میکنم. به نظر خودم از فیزیوتراپی خیلی موثرتر بوده.
من با تغذیه صحیح، علت بیماریم را از بین بردم و با داروهای گیاهی درمان شدم.
فکرم هم بهم کمک کرد. هیچوقت فکر نکردم این زندگی به همین شکل ادامه پیدا میکنه و من زمینگیر میمونم. همیشه به درمان فکر کردم و خدا هم کمک کرد و این راهها را پیش پام قرار داد.
دوستان فقط به این فکر کنید که به این بیماری غلبه خواهید کرد. انسان این قدرت را داره که حتی با فکرش خودش را درمان کنه (شخصی هم به این روش خودش را درمان کرده و بزودی مصاحبه هاش را خواهید شنید)
چیزهایی که امروز دارید، افکار دیروز شماست و
چیزهایی که فردا خواهید داشت، افکار امروز شماست.