2011/10/10, 07:20 PM
من کلا آدم حساس و دقیقی بودم و کوچکترین ناملایمتی اذیتم میکرد . همیشه سعی میکردم بهترین باشم ، علاوه براین استرسمم خیلی زیاد بود . . .
اواسط تابستان 89 دچار تاری دید خفیف شدم پس از مراجعه به چشم پزشک متخصص و گرفتن ام آرآی هیچ چیزی تشخیص داده نشد ، بعد از 2 ، 3 ماه بهبودی تاری دید ، کمی در پای چپم احساس ضعف میکردم به طوری که کمی تعادلم بهم می ریخت
پاییز 89 به یک دکتر عمومی مراجعه کردم و بعد ازدیدن ام آرآی گفت که مشکوک به ام اس هستم و من رو به دکتر نبوی معرفی کرد و دکتر نبوی پس از گرفتن ام آر آی مجدد تشخیص ام اس دادند .
تنها حمله ام پارسال بود که اولین حمله ام بود در حال حاضر هم هیچ علایم خاصی ندارم بجز خستگی در روزهایی که فعالیتم زیاد بوده .
هیچ شناختی به جز فلج شدن تدریجی اندام ها در ذهنم وجود نداشت، حتی اسم این بیماری هم برام سنگین بود . . .
چون تمام شناختم فلج اندام ها بود به همین دلیل خودمو از همه خواسته ها و آرزوهام دور می دیدم و آینده ی خودم رو اینگونه تصور می کردم که تنها روی ویلچر نشستم . . .
عکس العمل مادرم خیلی ناراحت کننده بود ، از همون اول در مطب دکتر که شنید دکتر مشکوک به ام اس است شروع به گریه کرد ، حتی شب ها موقع خواب صدای گریه ی مادرم رو می شنیدم .
پدرم که اصلا حرف دکتر را قبول نداشت و می گفت دکتر اشتباه کرده
حال خودم بهتر از اونا نبود ولی بیشتر از ناراحتی مادرم ناراحت می شدم ولی خدارو شکر خودم خیلی زود با این قضیه کنار اومدم .
در بین فامیل کسی خبر نداره . من از اینکه کسی بفهمه هیچ ترسی ندارم اتفاقا دوست دارم همه بدانند و بفهمند که به معنای معلولیت نیست .
رشته ی تحصیلی من تربیت بدنی است و به دلیل فعالیت های ورزشی رشته ام اول تصمیم به تغییر رشته داشتم چون فکر می کردم این امر برام مشکل ساز میشه
ولی بعدا از این کار منصرف شدم . اتفاقا بعد از بروز بیماریم تلاشم بیشتر شد و از آن موقع هر ترم شاگرد اول هستم .
علاقه ام به تحصیل خیلی زیاده تا مدارج بالا و بعد هم فعالیت شغلی در زمینه ی رشته ی تحصیلیم .
در محیط دانشگاه با من همکاری لازم انجام شده و از هیچ کمکی دریغ نمی کنند .
ام اس (CIS ) در تمام ابعاد زندگی من تاثیر داشته ، مخصوصا اوایل بیماریم که خیلی سریع عصبانی می شدم .
الان فقط آینده ی بیماریم خیلی برام نگران کنندست
مسلما من اگر در امر درمان و آرامش روانی و امکانات رفاهی مشکلی نداشته باشم می تونم یک زندگی با کیفیت مطلوب داشته باشم.
تمام نیرو و تلاشم رو هم روی خودم متمرکز کردم چون به این باور رسیدم که همه چیز از خودم شروع می شود و فقط کافیه که به باورهام ایمان داشته باشم .
و در آخر اینم بگم که من و دوستام خواهان این هستیم که دید جامعه نسبت به این عارضه عوض بشه و قبل از پیش داوری های غلط و ترحم های نا به جا اطلاعاتشان را افزایش بدهند . . .
و مسولین در بحث درمان و امکانات رفاهی همکاری لازم را داشته باشند تا ما بتونیم در محیطی آرام و به دور از استرس به فعالیت های خود ادامه بدیم .
روزگارا ، تو اگر سخت بمن میگیری ! باخبر باش که پژمردن من آسان نیست . . . !