2011/04/27, 08:34 PM
وقتی 6سالم بود مامانم یه روز منو گذاشت مهد کودکم ولی درش بسته,زود رفته بودیم مسئولمون که داشت از دور میومد مامانم گفت دارن میان همینجا وایسا تا بیان دیرم شده.آقا منم که از مهد بیزار بودم تا مامانم رفتو اون مسئولمون سرشو برگردوند من زودی فرار کردم رفتم پشت دیوار قایم شدمخانومه که رفت تو من سریع رفتم سمت خونمون که تقریبا نزدیک بود ولی..تو خیابونای شلوغ من همینجوری داشتم میرفتم که باید از یه خیابون خیلی بزرگ رد می شدم تا برسم خونه,منم که اصن نمی دونستم سیستم خیابون چی هستو باید چی کار بکنیم سرمو انداختم پایینو داشتم رد می شدم از خیابونه که یهو یه پیر مرد با ریشای بلند سفیدو یه شال سبز که دور گردنش بود دست منو گرفت گفت کجا میری دخترم من از خیابون ردت میکنم,منو برد اونور خیابون بعد تا منو رد کرد من دیگه ندیدمش هیچیم یادم نیست از اون موقع.نگهبان ساختمونا نو برد دم در خونمون تا مامامنمو بابام منو دیدنو آقاه گفت خودش تنها اومده خونه مامانم اینقد گریه کرد که نگو,چون ترسیده بود,منم تازه دعوا کردن ولی من مث بچه سرتقا می خندیدم:35:
نمیدونم چرا این یادم مونده بوداااااااااااااااا آقاهرو یادم هست ولی فقط تا زمانی که منو رد کرد تازه اون نگهبانه هم گفت تنها اومد دخترتون تو خیابون
اینقده اونموقرو که فرار کردم دوس داشتــــــــــــــــــــــــــــــــــم که نگو,یه روز 2در کردن به دعواهاش میعرزید
نمیدونم چرا این یادم مونده بوداااااااااااااااا آقاهرو یادم هست ولی فقط تا زمانی که منو رد کرد تازه اون نگهبانه هم گفت تنها اومد دخترتون تو خیابون
اینقده اونموقرو که فرار کردم دوس داشتــــــــــــــــــــــــــــــــــم که نگو,یه روز 2در کردن به دعواهاش میعرزید
smile , be happy and enjoy life