2013/12/01, 05:09 PM
تازه داره خاطرات یادم میاد
شب آخر بود ساعت 4 رد شده بود که تصمیم گرفتم بخوابم
قبلش هم کلی مهمون داشتیم
من دیدم خدایا چرا احسان پتو رو کشیده رو سرش و در تلاش برای خوابه ولی چیزی دستگیرم نشد که چرا
من هم رفتم تو رختخواب که بخوابم
دیدم یعنی چی چرا اینقدر سرده من هم سرمو بردم زیره پتو ولی فایده نداشت آیا انزلی اینقدر سرد شده؟؟؟؟؟؟
تو این فکرها بودم که سرم افتاد بیرون از پتو و فکر میکنید چی دیدم؟؟؟؟؟؟
بله کولر گازی اتاق روشنه (چراغ های خوشگلش تو تاریکی داشت برق میزد)
تازه یادم افتاد که وای ساعتها قبل با کنترلش داشتم بازی میکردم ببینم چجوری میره رو حالت گرمایش ولی موفق نشده بودم بعد هم صدامون زدن که دیر شده بیاید بریم(این اتفاقات مال صبح بود) ما هم سریع رفتیم و کولر روشن موند
خلاصه تو اون سرما به سختی پا شدم کنترل را پیدا کردم و کولر را خاموش کردم
خدا رحم کرد وگرنه صبح باید من و احسان را یخ زده پیدا میکردین
زندگی مثل یه لیوان پر از آب ولی ترک خورده است
آب رو بخوری تموم میشه --- آب رو نخوری حروم میشه
آب رو بخوری تموم میشه --- آب رو نخوری حروم میشه