2013/09/08, 08:24 PM
خدارحمت کنه بابامو....نبود که این وضعیتو ببینه...البته روحش خبردارشدچون
دوروزبعدخابشودیدم که گفت مثل بچگیام نگرانمه..ولی همون مامانو خاهری فهمیدن کافی بود...خاهری پشت تلفن زارمیزد.من تسلاش میدادم...مامانم هم تا چندروزنگاه توصورتم نمیگردوهمش چشاش قرمز بود.ولی خداروشکر کمی عادی شدن...اماروزای تزریق چندبارزنگ میزنه.این که اطرافیانم شرایط براشون عادی شه برام رضایت بخشه...کاش همسری هم بیشتر کناربیاد.
دوروزبعدخابشودیدم که گفت مثل بچگیام نگرانمه..ولی همون مامانو خاهری فهمیدن کافی بود...خاهری پشت تلفن زارمیزد.من تسلاش میدادم...مامانم هم تا چندروزنگاه توصورتم نمیگردوهمش چشاش قرمز بود.ولی خداروشکر کمی عادی شدن...اماروزای تزریق چندبارزنگ میزنه.این که اطرافیانم شرایط براشون عادی شه برام رضایت بخشه...کاش همسری هم بیشتر کناربیاد.
بهارپشت دراست
به گوش پنجره ها ارام
نسیم گفت وگذشت...
به گوش پنجره ها ارام
نسیم گفت وگذشت...