من یه پزشک متخصص اعصاب وروان واسم mriنوشت نتیجه رو که بهش نشون دادم بهم گفت یه چیزایی تو mriهست منتها باید بری پیش متخصص مغزو اعصاب,همون روزم متخصص مغزواعصاب بهم گفت مشکوک به ms هستی آزمایشات دیگه واسم نوشت,کل این مراحلو تنها بودم و حمله ی آخرم باعث فلج شدن نصف عضلات صورتم شده بود کلإکجو کوله بودم,آزمایشارو که انجام دادم بطور اتفاقی به داداش بزرگم گفتمو رفتیم پیش بهترین پزشک منطقه ی خودمون,امادگیشو داشتم بگه msداری, تا اینکه بالاخره گفتو برنامه ی زندگیمو بهم ریخت ومسیر زندگیمو عوض کرد,اون روزا انگار تو خواب بودم,فکر می کردم دارم یه فیلم بازی میکنم که نقش اولش این بلا سرش اومده,اون فیلم ادامه داره,هنوز بعد7ماه فقط داداش بزرگم میدونه که اونم سر زندگی خودشه,خونواده روهم میپیچونم,میگم یه عفونت قدیمی تو بدنم هست که باید دراز مدت این آمپولارو بخورم تاخوب شم...
کاش میشد آخر این فیلمو زودتر بفهمم
من 3 روز بود چشم چپم تار می دید.همین 4 ماه پیش بود.
دقیقا این مراحل رو طی کردم.
دکتر چشم پزشک --->دکتر مغز و اعصاب --->بیمارستان
و تو همش با داداشم بودم.قبل از MRI به خودم می گفتم چیزی نیست و دکتر می خواد مطمئن شه.روزی هم که جواب رو بردم با داداشم رفته بودیم بام سبز گفتیم سر راه جواب MRI رو هم بگیریم ببریم نشون بدیم.بردیمو دکتر گفت چندتا پلاک کوچولو دارم.من و داداشم یه نگاه به هم کردیم و خوب فکر می کنید آخرش چی شد؟...هیچی دیگه ماه رمضون بود آش خریدیم اومدیم خونه فرداشم رفتم بیمارستان.
تو بیمارستان هم خوب بودمو با روحیه.دپرسیم از وقتی شروع شد که فهمیدم باید هر هفته آمپول بزنم.که البته این قضیه رو هم 3 روز بعد با پیدا کردن ام اس سنتر حل کردم.
~دلم اغوای تاکستان به لطف مستی انگور
دلم بوی خوش بابونه می خواهد~
اولش که دستم بی حس شد پیش داخلی رفتم عصب عضله نوشت پیش ارتوپد بردم گفت مشکل از گردنه بعد از ی مدت دست راستم بی حس شد در به در دنبال نوبت گرفتن از ارتوپد بودیم تا این که ی روز رفتم بیمارستان صدوقی پیش ارتوپد ی سری دارو نوشت گفت ی سرپیش مغز و اعصاب برو وقتی پیشش رفتیم گفت التهاب بافت نخاعه باید بستری شی مام که خنگ بعد از عوض کردن دکتر تازه فهمیدم التهاب ی جورایی همون ام اس هست دیگه اون موقع بود که دنیا روسرم خراب شد و البته با اعتراضای شدید بچه های های اسکول بعد از ی مدت روبه راه شدم البته به اونا نگفتم ام اس دارما آخه من بچه باحال کلاسم (به جان خودم راست گفتم نوشابه باز نکردم خوب باحالم دیگه)
دکتر قره گزلی زل زد تو چشم گفت باید بستری شی، گفتم چرا گفت ام اس دارید تو ام آر آی قبلی هم بوده همین باعث شد همسرم فکر کنه ازش قایم کردم ولی خب واقعاً دکتر قبلی تشخیص نداد من دروغ نگفتم
داغون شدم ولی فکر کردم می تونم به بیماریم در کنار همسرم غلبه کنم ولی اون جا زد
همه اش تو بیمارستان راجب بیماریم تو اینترنت سرچ میکردم، این سایتم اومدم، گفتم می تونم ادامه بدم ولی نذاشتن همه جا زدن
باور کنید اولش کلی خوشحال شدم البته من تا اون روز اسم ام اس را هم نشنیده بود
اخه اخر خرداد بودا امتحانای پایان ترمم منم هیچی نخونده بودم بابامم حساس به درسای من
بابا مامانم گفتند حذف ترم کنم ولی دکتر گرامم گفت برو بشین درساتا بخون نیازی به حذف ترم نیست
دکتر داخلی رفتم اون بهم گفت
من از اولين نفري كه شنيدم و تشخيص داد ام اس دارم آجي جونم گيتي بود . تقريبا شش سال پيش بود چهار ماه به عيد دست راستم حركتشو از دست داد نميتونستم تكونش بدم با دست چپم مدام تكونش ميدادم ،،،، خودم زياد نترسيده بودم ولي اين تشخيصاي گيتي جون ميومد رو اعصابم
خوب هي ميرفت هي ميومد ميگفت تو هم ام اس داري شك نكن
خلاصه يك هفته به عيد من يك سرگيجه مزخرف گرفتم كه تا يك ماه ادامه داشت و دكترا هم هي ميگفتن از استرس يا عصبيه ناگفته نماند اين گيتي جون بازم رو اعصاب بود مدام اون دفترچه مزخرف آشنايي با ام اس رو ميگرفت دستش ميگفت ببين ؟؟؟؟ اينجا دقيقا علايم تو رو نوشته شك نكن ام اس داري
دلم ميخواست با سر برم تو صورتشااااااااااااااااااا
بله بعد از يك ماه كذايي يك روز سه شنبه خاطرانگيز حالمون خيلي بد شد بردنمون بيمارستان تا اورژانسي ام ار اي بشم اينم بگم قبلش هر دكتري ويزيتم كرد گفت با اين علايم شديد سرگيجه شك نكن تومور داري ما هم با كلي استرس رفتيم واسه ام ار اي و بعدش جوابو برديم براي دكترمون
و اون لحظه ايي كه دكتر گفت ام اس داري نيشم باز شد
آخه فكر كردم راستي راستي تومور دارمو رفتني هستم
و من از همون روز اول با مريضيم كنار اومدم
چون اصلا ام اس رو آدم حساب نكردم
ولي گيتي جون بعد از تشخيص تا يكسال مداوم به هر كي ميرسيد ميگفت ديديد ؟ ديدي گفتم اينم ام اس داشت ؟ تشخيص و حال كردي ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اولین باری که فهمیدم ازرونوشته ام ارایم بود اسم ام اس رودیدم اما شک داشتم تافرداش که بامامان بابام رفتیم دکتر,دکترگفت من از اتاق برم بیرون منمم خبر دارشدکه ام اس دارم بیمارستان گفت بایدرزرو کنید فعلاجا نداریم وقتی ازبیمارستان تاخونه می اومدم فقط اشک می ریختم اسمون برام یه رنگ دیگه بود خیابونی که تادیروز میدیدم برام قشنگ بود اون روز برام زشت وبی روح بودجالب تراینجاست که من تا اون روز ام اس رو اصلانمیشناختم وقتی بیمارستان رفتم بابهترشدنه حالم ,ای.....بابیماریم کم کم کنار اومدم..
وقتشه جونم قدم بزاری توخونم
قهوموباعشق بریزی توی فنجونم******
جمعه شب: تاری دید شنبه چشم پرشک: گفت چشمت سالمه یه چیزی مانع انتقال پیام عصبی میشه. ام آر آی نوشت. خودم به تومور فکر میکردم. اصلاً به ام اس فکر نکردم. یک شنبه: یه متخصص چشم دیگه- بازم همون حرف
وقت ام ار ای یکی ساعت 5 که نشد برم- تا اینجا کسی نمی دونست
وقت ام آر ای بعدی 12 شب. دیگه به مامان بابام گفتم
داداشیم برام نرگس گرفته بود بو کنم تا آرم بشم دوشنبه: جواب آم آر ای را به دکتر نشون دادم سه شنبه: بستری شدم با احتمال ام اس
گریه نکردم
بیشتر برای مامان و بابام ناراحت شدم
تا اردی بهشت امسال دنبال معجزه بودم. حس خوبی داشتم-خیلی امیدوار بودم- هر کاری کردم که خوب بشم ولی از وقتی دوباره ام آر ای دادم دیگه دنبالش نبودم
الان می خوام بازم برم دنبال معجزه
این بار موفق می شم.
برام دعا کنید
تا تشخیص قطعی یک هفته طول کشید اول بیشتر احتمال روماتیسم دادن چون بی خودی یه دست درد وحشتناک داشتم بیمارستان بستری شدم روز دوم برام ام آر آی نوشتن اورژانسی همون موقع جواب ام آر آی (ام آر آی بیرون از بیمارستان انجام شد)را بهم دادن قبل از اینکه دوباره بیمارستان برگردم بابام ام آر آیمو برد به یه دکتر رادیولوژ که از آشناهاش بود نشون داد اون اولین نفری بود که گفت ام اسه
با اصرار از بابام خواستم بهم بگه چی شده وقتی فهمیدم انگاری آب سرد روم ریختن گریه نکردم ولی به اندازه ی یک ساعت از این دنیا فاصله داشتم هیچ صدایی رو متوجه نمیشدم تنها چیزی که برام مهم بود قلب پر درد بابا و مامانم بود. ازشون خجالت کشیدم که به خاطر من ناراحت بودن.
مهم اینه که الان چه حسی دارم نه اون موقع
(2013/10/09, 06:39 PM)راز نوشته است: وقتی ازبیمارستان تاخونه می اومدم فقط اشک می ریختم اسمون برام یه رنگ دیگه بود خیابونی که تادیروز میدیدم برام قشنگ بود اون روز برام زشت وبی روح بودجالب تراینجاست که من تا اون روز ام اس رو اصلانمیشناختم وقتی بیمارستان رفتم بابهترشدنه حالم ,ای.....بابیماریم کم کم کنار اومدم..
چه جالب منم وقتی از مطب بیرون اومدم و شک کردم به ام اس، یه جوری به آسمون و خیابون نگاه می کردم که انگار من مسافرم و اینا دیگه مال من نیست . از خدا هم شاکی بودم ! آخه تصورم از ام اس ناتوانی تدریجی تا مرگ بود! نمیدونم از کجا این شناخت غلط رو پیدا کرده بودم ! با یه بیماری دیگه اشتباه گرفته بودم ، شاید الانم خیلی از مردم این اشتباه رو بکنن و با ای ال اس اشتباه بگیرن !