درد دل های مربوط به ام اس - نسخه قابل چاپ +- وبسایت تخصصی ام اس سنتر | بیماری ام اس | مرجع تخصصی ام اس (https://mscenter.ir) +-- انجمن: ام اس (https://mscenter.ir/Forum-%D8%A7%D9%85-%D8%A7%D8%B3) +--- انجمن: بحث هاي تخصصي اعضا (https://mscenter.ir/Forum-%D8%A8%D8%AD%D8%AB-%D9%87%D8%A7%D9%8A-%D8%AA%D8%AE%D8%B5%D8%B5%D9%8A-%D8%A7%D8%B9%D8%B6%D8%A7) +--- موضوع: درد دل های مربوط به ام اس (/Thread-%D8%AF%D8%B1%D8%AF-%D8%AF%D9%84-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D9%85-%D8%A7%D8%B3) |
RE: درد دل های مربوط به ام اس - MFhealth - 2011/11/05 (2011/11/04, 09:32 AM)aalieh نوشته است: اول که فهمیدم ام اس دارم خیلی داغون شدم کاملا تعطیل شدم از نظر روحیه هرکی منو میدید میفهمید از افسردگی دارم میمیرم. داشتم بهتر میشدم که دکتر گفت تزریق یکروز درمیون و ... اینم خیلی روم تاثیر گذاشت ولی بالاخره به اینم عادت کردم حتی به درد و تبش.به روی خودم نمی آوردم یعنی که مامان اینا کمتر نگران باشن. تا دیشب... عزیزم ولی من بیشتر نگران تزریقتم. الان خوبی؟ به پرستار یا دکترت گفتی؟ RE: درد دل های مربوط به ام اس - aalieh - 2011/11/05 هنوزم یکم متورم و خیلی کبود و دردناکه ولی بهتره ممنون. ولی به جاش 1 تجربه ناب پیدا کردم البته انشالله هیچکی مثل این تجربه رو پیدا نکنه RE: درد دل های مربوط به ام اس - yas - 2011/11/05 میفهممت میدونی ام اس روی حوصله من تاثیر گذاشته و باید در دلم رو بگم باز جحرفهای تکرای باز عصبی شدن من باز حرف حرف حرف بی نتیجه بودن باز بحثهای بیخودی باز تو فکر فرو رفتن باز سردرد باز اینکه چه کنم چه غلطی کنم بابا بیخیال نمخیوام اصلا دوست دارم تو خونه بمونم میخوام با هیشکی نباشم میخوام تنها باشم میخوام سرکار نرم صد سال سیاه میخوام درس نخونم صد سال سیاه میخوام مردم هر چی دوست دارن بگن دست از سرم بردار مامان تو رو خدا ولم کن نمیخوام درس بخونم تو رو خدا اینطوری نگو که بعدا خودم بد میبینم بعدا یه ضربه میخوری که پشیمون میشی وقتی میبینی من تحملشو ندارم از کوره در میرم نمیتونم درس بخونم بذار به حال خودم باشم بابا نمیخوام من از اینطور بودن راضیم از اینکه تو خونه باشم از اینکه تنها باشم از اینکه همینطوری یکنواخت باشم عادت کردم برم کدوم گوری دنبال کار چه چیزی که من علاقه داشتم حوصله ندارم بذار راحت باشم هر بار امتحان دادم نشد نشد میخواستم برم نذاشتین یا نشد هر چی گفتم بیخیال خواستکم برم سرکار ولی نیست برا رشتم شماها نذاشتین نه این حقوقش کمه نه به شخصیت تو نمیخوره نه شهرش دوره نه منشی گریه نه اینطوریه نه اونطوریه خب چیکار کنم بیا این من این شماها چیکار کنم به چه سازی برقصم بگو تا من قر بدم بابا بخدا خسته شدم ولم کن بذار به حال خودم باشم تا بمیرم حوصله ندارم میخوام اویرزون باشم ولی در ارامش RE: درد دل های مربوط به ام اس - بابک57 - 2011/11/06 (2011/11/05, 11:44 PM)yas نوشته است: میفهممتسلام ، اشکم رو درآوردی . چرا اینقدر ناامیدی ؟ شوخی میکنی دیگه نه ؟ RE: درد دل های مربوط به ام اس - mirzaee - 2011/11/06 چند روز پیش شیر دستشویی خونمون خراب شد.به خانموم گفتم برو کنار الان درستش می کنم ،آخه من یه کمی از این کارا خوشم میومد.رفتم جلو پیچگوشتی رو ورداشتم هر چی زور زدم نتونستم وازش کنم .زنگ زدم داداشم اومد یه زور کوچولو زد پیچ باز شد .بعدشم گفت داداش جون تورو خدا اگه کاری داشتی حتما بهم بگو. حالم از خودم بهم خورد .حالم از این مریضی بهم می خوره .منی که توکل خانواده هر کسی کاری داشت منو صدا میزد الان نمی تونم یه پیچ واز کنم .حالم از خودم بهم می خوره RE: درد دل های مربوط به ام اس - yas - 2011/11/06 نه شوخی نمیکنم جدی گفتم هنوزم توی خماریش موندم اقا بابک چه شوخی دارم اشکت رو برا چی در اوردم ؟ اصلا ناامید نیستم این یه حقیقته و هر بار عصبانی میشم این حرفهای تکراری و بحثها شروع میشه و خیلی جدی گفتم هنگ کردم واقعا حسابی خدا چه کنم چیکار کنم ؟ منی که همه کار کردم خودت شاهدی چیکارکنم اینقد این مدت فکر کردم که چند روزی منیکه سردرد نداشتم و سابقهنداشتم سرم درد گرفته سمت چپم و انگار میخواد یکی از رگهای سرم بپوکه و هنوزم مثل خر تو گل موندم ایکاش مونده بودم فرو رفتم RE: درد دل های مربوط به ام اس - setare - 2011/11/06 (2011/11/06, 11:24 AM)yas نوشته است: نه شوخی نمیکنم جدی گفتم هنوزم توی خماریش موندم اقا بابک چه شوخی دارم اشکت رو برا چی در اوردم ؟ آخي ... ياس عزيزم منم بعضي وقتا عصبي ميشم ولي از وقتي كه ميرم انجمن و با دوستاي ام اسي خودم آشناشدم آرومتر شدم.اين يه پيشنهاده گلم ميتوني قبول كني و ميتوني قبول نكني بنظرم يكم از تنهايي فاصله بگير و توجمع دوستاي ام اسيت وارد شو و يه چيز ديگه اينكه هرموقع احساس ميكني داري عصبي ميشي ريتمي رو تو ذهنت با لالاي لالاي بخون ,آرومت ميكنه RE: درد دل های مربوط به ام اس - MFhealth - 2011/11/06 (2011/11/05, 10:49 PM)aalieh نوشته است: هنوزم یکم متورم و خیلی کبود و دردناکه ولی بهتره ممنون. ان شاءالله بهتر بشی. منم امروز موقع آمپول زدن گند ردم. وقتی تزریق تموم شد دیدم یک سوم محلول رو نکشیدم تو سرنگ و مونده تو ویال نمی دونم چرا درست ندیدم به کسی نگفتم تا دعوام نکنن اگر مامانم بفهمه دیگه نمی زاره خودم بزنم میگه برم درمونگاه منم که بدم میاد برم. RE: درد دل های مربوط به ام اس - yas - 2011/11/06 :ستاره جون بدبختی اینکه خانوادم مخالفن و من عضو هیچ جایی نیستم حتی کارتی ندارم که بخوام معرفی بشم من یه ام اسی هستم و هیشکی از بیماریم خبر نداره و تنهای تنهام و تنهایی دارم این همه چیزو توی دلم و مغزم میکشم خیلی دوست دارم با ام اسیها در ارتباط باشم ولی ............. دوست دارم با ادمای جدید و همدرد اشنا بشم ایکاش اجازه دختر دست پدر نبود اونوقت میشد خودت تصمیم بگیری البته منم خودم حساس هستم کسی نفهمه ام اس دارم ولی خب یه شهر دیگه یه جایه دیگه که اشکال نداره RE: درد دل های مربوط به ام اس - setare - 2011/11/06 (2011/11/06, 10:14 PM)yas نوشته است: :ستاره جون بدبختی اینکه خانوادم مخالفن و من عضو هیچ جایی نیستم حتی کارتی ندارم که بخوام معرفی بشم من یه ام اسی هستم و هیشکی از بیماریم خبر نداره و تنهای تنهام و تنهایی دارم این همه چیزو توی دلم و مغزم میکشم خیلی دوست دارم با ام اسیها در ارتباط باشم ولی ............. گلم من و خانوادم هم دوست نداريم كسي بدونه جالبيش ميدوني چيه رفتم انجمن كم كم بابچه ها آشنا شدم ديدم4.5 تاشون بچه محلن كه اونام دوست ندارن كسي بدونه خلاصه هممون راز داريم و بايكيشون رفت و آمد پيداكرديمو دوستاي صميمي هستيم و هرجابخوايم بريم باهم ميريمو خانواده هامون ديگه نگران نيستن ياكمترنگرانن تازه توانجمن بهمون ميگن دوقلوهاي افسانه اي اميدارم بتوني خانوادت رو راضي كني البته همه چيز بخودت بستگي داره عسلم .تو بخوايي ميشه كار نداره توخودت بهتر ميدوني خانوادت روچطور راضي كني مگه نه ه ه ه؟؟؟ |