2012/01/26, 10:18 PM
چرا ما از زندگي ميترسيم؟
به سه دليل:
نخست: نفس شما فقط وقتي وجود دارد كه در خلاف مسير شنا كند. اگر در مسير رودخانه باشي، نفس را ياراي بودن نخواهد بود. نفس تو فقط وقتي ميتواند وجود داشته باشد كه بجنگد، وقتي كه نه بگويد! اگر آري بگويد، هميشه آري بگويد، نميتواند وجود داشته باشد. دليل اصلي نه گفتن به همهچيز، نفس است.
به روشهاي خودت نگاه كن! ببين چگونه رفتار ميكني و چطور واكنش نشان ميدهي، ببين چگونه بيدرنگ، نه ميگويي و آري گفتن را اينچنين دشوار ميپنداري. اينها از اينروست كه، تو همچون يك نفس وجود داري. با آري هويت تو گم ميشود؛ قطرهاي در اقيانوس ميشوي.
آري در خود، نفس ندارد، به همين سبب آري گفتن اينچنين دشوار است؛ بسيار دشوار.
آيا حرفهايم را درك ميكني؟ اگر در خلاف مسير بروي، احساس ميكني كه تو هستي. اما اگر فقط خودت را آزاد نگه داري و با رودخانه شناور باشي و بگذاري تا هر جايي كه رفت تو را ببرد، احساس نميكني وجود داري. آنوقت بخشي از رودخانه شدهاي. اين نفس كه تو را به جزيرهاي به نام من بدل كرده است، محيط اطرافت را منفي ميسازد. اين نفس، امواج منفي توليد ميكند.
دليل دوم: زندگي ناشناخته است، پيشبيني ناپذير. ذهن شما بسيار محدود و مايل است در دنياي شناخته، ملموس و پيشبيني شده زندگي كند. ذهن، هميشه از ناشناختهها وحشت دارد، چرا كه خودش از شناختهها تشكيل شده است؛ هر آنچه تاكنون شناختهاي، تجربه كردهاي، آموختهاي.
ذهن، همواره از ناشناخته هراسان است. ناشناخته، آن را مختل ميكند. پس ذهن براي ناشناخته بسته است. ذهن در شيارهاي آشناي خودش زندگي ميكند؛ در يك الگوي مشخص و شناخته شده. به چرخش و چرخش ادامه ميدهد، درست مانند صفحه گرامافون، ذهن از رفتن بهسوي ناشناخته وحشت دارد.
زندگي هميشه در ناشناختهها حركت ميكند، و تو ميترسي. تو مايلي كه زندگي مطابق ذهن تو حركت كند، براساس شناختهها، ولي زندگي نميتواند از تو پيروي كند. زندگي، هميشه رو به سوي ناشناختهها دارد. به همين سبب كه ما از زندگي وحشت داريم و هر وقت فرصتي پيدا كنيم، ميكوشيم زندگي را بكشيم و تثبيت كنيم.
زندگي يك سيلان است. ما ميخواهيم آن را ساكن كنيم، زيرا وقتي چيزي را ساكن ميكني؛ ميتواني پيشبينياش كني.
اگر كسي را دوست داشته باشم، ذهنم بيدرنگ فعال ميشود كه چگونه با آن شخص ازدواج كنم، زيرا ازدواج چيزها را تثبيت ميكند. عشق يك سيلان است، عشق را نميتوان پيشبيني كرد. هيچ كس نميداند عشق به كجا رهنمون خواهد شد، ميتواند به همه جا برود.
عشق، با رودخانه جاري است و تو نميداني كه جريان به كجا خواهد رسيد. شايد روز ديگر، لحظهاي ديگر وجود نداشته باشد.
تو نميتواني به لحظه بعد مطمئن باشي، ولي ذهن خواهان قاطعيت است. ذهن، با عشق مخالف است و خواهان ازدواج. حالا تو چيزها را تثبيت كردهاي و سيلان، شكسته شده است. حالا ديگر آبي جاري نيست، به يخ تبديل شده. حالا تو مالك چيز مردهاي هستي كه ميتواني آن را پيشبيني كني. تنها چيزهاي مرده قابل پيشبيني هستند. يك چيز، هر چه بيشتر زنده باشد، بيشتر غيرقابل پيشبيني ميگردد. هيچكس آگاه نيست كه زندگي به كجا خواهد انجاميد. پس ما خواهان زندگي نيستيم، ما چيزهاي مرده را ميخواهيم. به همين سبب به مالكيت اشيا ادامه ميدهيم. زندگي كردن با يك شخص دشوار است، اما زندگي با اشيا راحت است. پس ما مدام اشيا را به مالكيت خود درميآوريم. زندگي با يك انسان بس دشوار است و اگر با شخصي زندگي كنيم، ميكوشيم از او نيز يك شيء بسازيم، نميتوانيم اجازه بدهيم او يك شخص بماند. زن و شوهر يك شيء هستند. اينها شخص نيستند، چيزهايي تثبيت شدهاند. وقتي شوهر به خانه ميآيد، ميداند كه زنش در خانه منتظر است. او ميداند، ميتواند پيشبيني كند. اگر احساس عاشقانه داشته باشد، ميتواند عشقبازي كند، همسرش در دسترس است؛ زن يك شيء شده است. زن نميتواند بگويد: «نه، من امروز حال عشقبازي ندارم.» زنها نبايد چنين چيزهايي بگويند «حالش را ندارم!» آنان نبايد حال داشته باشند. آنها منزلهايي تثبيتشده هستند. به منزلها ميتواني تكيه كني، ولي به زندگي نميتوان تكيه كرد. بنابراين، ما اشخاص را به اشيا مبدل ميكنيم.
هر رابطهاي را در نظر بگير. ابتدا، يك رابطه من و توست، ولي بهزودي به يك رابطه من و آن تبديل ميشود. تو ناپديد ميشود و سپس از يكديگر متوقع ميشويم. ميگوييم: چنين كن! وظيفه زن اين است و وظيفه شوهر آن است. اينطور عمل كن! و تو مجبوري كه انجامش بدهي. يك وظيفه است. بايد بهطور خودكار انجام شود. نميتواني بگويي، نميتوانم انجام دهم.
اين ميل به تثبيتشدن، به دليل ترس از زندگي است. زندگي يك سيلان است، نميتواني چيزي دربارهاش بگويي. من، تو را در اين لحظه دوست دارم، ولي در لحظه بعد شايد عشق از بين برود.
لحظه پيش عاشقت نبودم، اين لحظه هستم و بهسبب وجود من نيست كه عشق وجود دارد، فقط رخ داده است. من نميتوانستم با زور، عشق را بهوجود بياورم، فقط اتفاق افتاده و آن چيزي كه روي داد، ميتوانست روي ندهد، تو نميتواني هيچ كاري انجام دهي. شايد لحظهاي ديگر محو شود. درباره لحظه بعد قطعيتي وجود ندارد.
ولي ذهن خواهان قطعيت است، پس عشق را به ازدواج بدل ميسازد. موجود زنده به مرده تبديل ميشود و فقط آن هنگام ميتواني مالك آن باشي، ميتواني به آن تكيه كني. مسخره است: تو براي مالك شدن، موجودي زنده را كشتهاي. تو هرگز نميتواني از آن لذت ببري، زيرا ديگر وجود ندارد، مرده است. براي مالك شدن او را كشتي و حالا از او زندگي را طلب ميكني.
آنوقت تمام مصيبت ساخته ميشود.
ما از زندگي ميترسيم، زيرا زندگي يك سيلان است، اما ذهن خواهان قطعيت است. اگر مايلي واقعاً زنده باشي، براي ناايمن بودن آماده شو. در زندگي امنيت وجود ندارد و براي ايجاد امنيت راهي نيست. تنها يك راه وجود دارد؛ زندگي نكن، آنوقت ايمن خواهي بود. پس آنان كه مردهاند، حتماً ايمن هستند. شخص زنده ناايمن است. ناامني هسته وجودي و مركزي است، ولي ذهن، خواهان امنيت است.
دليل سوم: در زندگي، در هستي، يك دوگانگي اساسي وجود دارد. هستي با طريق دوگانگي پايدار است، ولي ذهن ميخواهد بخشي را برگزيند و بخشي را انكار كند، مثلاً تو ميخواهي خوشبخت باشي، طالب لذت هستي، رنج نميخواهي، ولي رنج بخشي از لذت است، جنبه ديگر آن است. سكه يكي است؛ يك رويش لذت است و روي ديگرش رنج.
تو طالب لذتي، ولي نميداني هر چه بيشتر لذت طلب كني، رنج بيشتري خواهي برد و هر چه نسبت به لذت حساستر شوي، نسبت به رنج نيز حساستر ميشوي.
پس كسي كه خواهان لذت است، بايد رنج آن را نيز بپذيرد، درست مانند قلهها و درهها. اوجها و قلهها را ميخواهيد، ولي درهها را نه! پس درهها كجا بروند؟ و بدون درهها، قلهها چگونه ميتوانند وجود داشته باشند؟ اگر عاشق قلهها هستي، آن درهها را نيز دوست بدار. آنها نيز بخشي از تقديرند.
ذهن تنها خواهان يك چيز است و ديگري را انكار ميكند. ذهن ميگويد: زندگي خوب است، مرگ بد است. ولي مرگ فقط يك بخش است ـ بخش دره ـ و زندگي، بخش ديگر است ـ بخش قله ـ زندگي بدون مرگ نميتواند وجود داشته باشد. زندگي بهسبب مرگ وجود دارد. اگر مرگ از بين برود، زندگي هم از بين خواهد رفت، ولي ذهن ميگويد، من فقط زندگي را ميخواهم، مرگ را نميخواهم و آنوقت ذهن، در دنياي رؤياهايي زندگي ميكند كه در هيچ جا وجود ندارد، زيرا در زندگي همه چيز به قطب ديگر بستگي دارد. اگر طالب قطب ديگر نيستي، جنگي برپا خواهد شد. كسي كه اين را درك كند، هر دو را ميپذيرد. او مرگ را، نه مخالف با زندگي، بلكه بخشي از آن ميداند و ميپذيرد. او شب را همچون بخش درهاي روز ميپذيرد. تو يك لحظه مسرور هستي و لحظه بعد غمگين. تو نميخواهي لحظه بعد را كه بخش درهاي است بپذيري و هر چه اوج سرور بيشتر باشد، دره نيز عميقتر خواهد بود، زيرا فقط درههاي عميق ميتوانند قلههاي بلند بسازند. پس هر چه بالاتر بروي، پايينتر سقوط خواهي كرد.
ادراك يعني هوشيار بودن از اين واقعيت، و نه فقط اين بلكه داشتن پذيرشي عميق نسبت به اين واقعيت، زيرا نميتواني از واقعيت دور شوي. ميتواني افسانهاي بسازي ـ و ما قرنهاست كه افسانهسرايي ميكنيم. ما جهنم را بسيار پايين بردهايم و بهشت را بسيار بالا. ما اين دو را بهطور مطلق تقسيم كردهايم، كه كاري بيمعني است، زيرا جهنم، بخش درهاي بهشت است. جهنم با بهشت وجود دارد و نميتواند جداگانه وجود داشته باشد. اين ادراك به تو كمك ميكند كه مثبت باشي. آنگاه ميتواني همه چيز را بپذيري. منظورم از مثبت، اين است كه پذيراي همه چيز باشي، چون ميداني، هستي را نميتوان تقسيم كرد.
انسان آزاده چنين است: تقسيم است، اين هنگامي است كه اين ادراك را داشته باشد. من كسي را آزاده و به اشراق رسيده ميخوانم كه هر دو بيت هستي را پذيرفته باشد. آنگاه او مثبت است.
آنگاه هر چه روي بدهد، پذيرفته شده است.
آنگاه انتظار و توقعي ندارد.
آنگاه از هستي طلبكار نيست.
آنگاه ميتواند در مسير رودخانه شناور باشد
به سه دليل:
نخست: نفس شما فقط وقتي وجود دارد كه در خلاف مسير شنا كند. اگر در مسير رودخانه باشي، نفس را ياراي بودن نخواهد بود. نفس تو فقط وقتي ميتواند وجود داشته باشد كه بجنگد، وقتي كه نه بگويد! اگر آري بگويد، هميشه آري بگويد، نميتواند وجود داشته باشد. دليل اصلي نه گفتن به همهچيز، نفس است.
به روشهاي خودت نگاه كن! ببين چگونه رفتار ميكني و چطور واكنش نشان ميدهي، ببين چگونه بيدرنگ، نه ميگويي و آري گفتن را اينچنين دشوار ميپنداري. اينها از اينروست كه، تو همچون يك نفس وجود داري. با آري هويت تو گم ميشود؛ قطرهاي در اقيانوس ميشوي.
آري در خود، نفس ندارد، به همين سبب آري گفتن اينچنين دشوار است؛ بسيار دشوار.
آيا حرفهايم را درك ميكني؟ اگر در خلاف مسير بروي، احساس ميكني كه تو هستي. اما اگر فقط خودت را آزاد نگه داري و با رودخانه شناور باشي و بگذاري تا هر جايي كه رفت تو را ببرد، احساس نميكني وجود داري. آنوقت بخشي از رودخانه شدهاي. اين نفس كه تو را به جزيرهاي به نام من بدل كرده است، محيط اطرافت را منفي ميسازد. اين نفس، امواج منفي توليد ميكند.
دليل دوم: زندگي ناشناخته است، پيشبيني ناپذير. ذهن شما بسيار محدود و مايل است در دنياي شناخته، ملموس و پيشبيني شده زندگي كند. ذهن، هميشه از ناشناختهها وحشت دارد، چرا كه خودش از شناختهها تشكيل شده است؛ هر آنچه تاكنون شناختهاي، تجربه كردهاي، آموختهاي.
ذهن، همواره از ناشناخته هراسان است. ناشناخته، آن را مختل ميكند. پس ذهن براي ناشناخته بسته است. ذهن در شيارهاي آشناي خودش زندگي ميكند؛ در يك الگوي مشخص و شناخته شده. به چرخش و چرخش ادامه ميدهد، درست مانند صفحه گرامافون، ذهن از رفتن بهسوي ناشناخته وحشت دارد.
زندگي هميشه در ناشناختهها حركت ميكند، و تو ميترسي. تو مايلي كه زندگي مطابق ذهن تو حركت كند، براساس شناختهها، ولي زندگي نميتواند از تو پيروي كند. زندگي، هميشه رو به سوي ناشناختهها دارد. به همين سبب كه ما از زندگي وحشت داريم و هر وقت فرصتي پيدا كنيم، ميكوشيم زندگي را بكشيم و تثبيت كنيم.
زندگي يك سيلان است. ما ميخواهيم آن را ساكن كنيم، زيرا وقتي چيزي را ساكن ميكني؛ ميتواني پيشبينياش كني.
اگر كسي را دوست داشته باشم، ذهنم بيدرنگ فعال ميشود كه چگونه با آن شخص ازدواج كنم، زيرا ازدواج چيزها را تثبيت ميكند. عشق يك سيلان است، عشق را نميتوان پيشبيني كرد. هيچ كس نميداند عشق به كجا رهنمون خواهد شد، ميتواند به همه جا برود.
عشق، با رودخانه جاري است و تو نميداني كه جريان به كجا خواهد رسيد. شايد روز ديگر، لحظهاي ديگر وجود نداشته باشد.
تو نميتواني به لحظه بعد مطمئن باشي، ولي ذهن خواهان قاطعيت است. ذهن، با عشق مخالف است و خواهان ازدواج. حالا تو چيزها را تثبيت كردهاي و سيلان، شكسته شده است. حالا ديگر آبي جاري نيست، به يخ تبديل شده. حالا تو مالك چيز مردهاي هستي كه ميتواني آن را پيشبيني كني. تنها چيزهاي مرده قابل پيشبيني هستند. يك چيز، هر چه بيشتر زنده باشد، بيشتر غيرقابل پيشبيني ميگردد. هيچكس آگاه نيست كه زندگي به كجا خواهد انجاميد. پس ما خواهان زندگي نيستيم، ما چيزهاي مرده را ميخواهيم. به همين سبب به مالكيت اشيا ادامه ميدهيم. زندگي كردن با يك شخص دشوار است، اما زندگي با اشيا راحت است. پس ما مدام اشيا را به مالكيت خود درميآوريم. زندگي با يك انسان بس دشوار است و اگر با شخصي زندگي كنيم، ميكوشيم از او نيز يك شيء بسازيم، نميتوانيم اجازه بدهيم او يك شخص بماند. زن و شوهر يك شيء هستند. اينها شخص نيستند، چيزهايي تثبيت شدهاند. وقتي شوهر به خانه ميآيد، ميداند كه زنش در خانه منتظر است. او ميداند، ميتواند پيشبيني كند. اگر احساس عاشقانه داشته باشد، ميتواند عشقبازي كند، همسرش در دسترس است؛ زن يك شيء شده است. زن نميتواند بگويد: «نه، من امروز حال عشقبازي ندارم.» زنها نبايد چنين چيزهايي بگويند «حالش را ندارم!» آنان نبايد حال داشته باشند. آنها منزلهايي تثبيتشده هستند. به منزلها ميتواني تكيه كني، ولي به زندگي نميتوان تكيه كرد. بنابراين، ما اشخاص را به اشيا مبدل ميكنيم.
هر رابطهاي را در نظر بگير. ابتدا، يك رابطه من و توست، ولي بهزودي به يك رابطه من و آن تبديل ميشود. تو ناپديد ميشود و سپس از يكديگر متوقع ميشويم. ميگوييم: چنين كن! وظيفه زن اين است و وظيفه شوهر آن است. اينطور عمل كن! و تو مجبوري كه انجامش بدهي. يك وظيفه است. بايد بهطور خودكار انجام شود. نميتواني بگويي، نميتوانم انجام دهم.
اين ميل به تثبيتشدن، به دليل ترس از زندگي است. زندگي يك سيلان است، نميتواني چيزي دربارهاش بگويي. من، تو را در اين لحظه دوست دارم، ولي در لحظه بعد شايد عشق از بين برود.
لحظه پيش عاشقت نبودم، اين لحظه هستم و بهسبب وجود من نيست كه عشق وجود دارد، فقط رخ داده است. من نميتوانستم با زور، عشق را بهوجود بياورم، فقط اتفاق افتاده و آن چيزي كه روي داد، ميتوانست روي ندهد، تو نميتواني هيچ كاري انجام دهي. شايد لحظهاي ديگر محو شود. درباره لحظه بعد قطعيتي وجود ندارد.
ولي ذهن خواهان قطعيت است، پس عشق را به ازدواج بدل ميسازد. موجود زنده به مرده تبديل ميشود و فقط آن هنگام ميتواني مالك آن باشي، ميتواني به آن تكيه كني. مسخره است: تو براي مالك شدن، موجودي زنده را كشتهاي. تو هرگز نميتواني از آن لذت ببري، زيرا ديگر وجود ندارد، مرده است. براي مالك شدن او را كشتي و حالا از او زندگي را طلب ميكني.
آنوقت تمام مصيبت ساخته ميشود.
ما از زندگي ميترسيم، زيرا زندگي يك سيلان است، اما ذهن خواهان قطعيت است. اگر مايلي واقعاً زنده باشي، براي ناايمن بودن آماده شو. در زندگي امنيت وجود ندارد و براي ايجاد امنيت راهي نيست. تنها يك راه وجود دارد؛ زندگي نكن، آنوقت ايمن خواهي بود. پس آنان كه مردهاند، حتماً ايمن هستند. شخص زنده ناايمن است. ناامني هسته وجودي و مركزي است، ولي ذهن، خواهان امنيت است.
دليل سوم: در زندگي، در هستي، يك دوگانگي اساسي وجود دارد. هستي با طريق دوگانگي پايدار است، ولي ذهن ميخواهد بخشي را برگزيند و بخشي را انكار كند، مثلاً تو ميخواهي خوشبخت باشي، طالب لذت هستي، رنج نميخواهي، ولي رنج بخشي از لذت است، جنبه ديگر آن است. سكه يكي است؛ يك رويش لذت است و روي ديگرش رنج.
تو طالب لذتي، ولي نميداني هر چه بيشتر لذت طلب كني، رنج بيشتري خواهي برد و هر چه نسبت به لذت حساستر شوي، نسبت به رنج نيز حساستر ميشوي.
پس كسي كه خواهان لذت است، بايد رنج آن را نيز بپذيرد، درست مانند قلهها و درهها. اوجها و قلهها را ميخواهيد، ولي درهها را نه! پس درهها كجا بروند؟ و بدون درهها، قلهها چگونه ميتوانند وجود داشته باشند؟ اگر عاشق قلهها هستي، آن درهها را نيز دوست بدار. آنها نيز بخشي از تقديرند.
ذهن تنها خواهان يك چيز است و ديگري را انكار ميكند. ذهن ميگويد: زندگي خوب است، مرگ بد است. ولي مرگ فقط يك بخش است ـ بخش دره ـ و زندگي، بخش ديگر است ـ بخش قله ـ زندگي بدون مرگ نميتواند وجود داشته باشد. زندگي بهسبب مرگ وجود دارد. اگر مرگ از بين برود، زندگي هم از بين خواهد رفت، ولي ذهن ميگويد، من فقط زندگي را ميخواهم، مرگ را نميخواهم و آنوقت ذهن، در دنياي رؤياهايي زندگي ميكند كه در هيچ جا وجود ندارد، زيرا در زندگي همه چيز به قطب ديگر بستگي دارد. اگر طالب قطب ديگر نيستي، جنگي برپا خواهد شد. كسي كه اين را درك كند، هر دو را ميپذيرد. او مرگ را، نه مخالف با زندگي، بلكه بخشي از آن ميداند و ميپذيرد. او شب را همچون بخش درهاي روز ميپذيرد. تو يك لحظه مسرور هستي و لحظه بعد غمگين. تو نميخواهي لحظه بعد را كه بخش درهاي است بپذيري و هر چه اوج سرور بيشتر باشد، دره نيز عميقتر خواهد بود، زيرا فقط درههاي عميق ميتوانند قلههاي بلند بسازند. پس هر چه بالاتر بروي، پايينتر سقوط خواهي كرد.
ادراك يعني هوشيار بودن از اين واقعيت، و نه فقط اين بلكه داشتن پذيرشي عميق نسبت به اين واقعيت، زيرا نميتواني از واقعيت دور شوي. ميتواني افسانهاي بسازي ـ و ما قرنهاست كه افسانهسرايي ميكنيم. ما جهنم را بسيار پايين بردهايم و بهشت را بسيار بالا. ما اين دو را بهطور مطلق تقسيم كردهايم، كه كاري بيمعني است، زيرا جهنم، بخش درهاي بهشت است. جهنم با بهشت وجود دارد و نميتواند جداگانه وجود داشته باشد. اين ادراك به تو كمك ميكند كه مثبت باشي. آنگاه ميتواني همه چيز را بپذيري. منظورم از مثبت، اين است كه پذيراي همه چيز باشي، چون ميداني، هستي را نميتوان تقسيم كرد.
انسان آزاده چنين است: تقسيم است، اين هنگامي است كه اين ادراك را داشته باشد. من كسي را آزاده و به اشراق رسيده ميخوانم كه هر دو بيت هستي را پذيرفته باشد. آنگاه او مثبت است.
آنگاه هر چه روي بدهد، پذيرفته شده است.
آنگاه انتظار و توقعي ندارد.
آنگاه از هستي طلبكار نيست.
آنگاه ميتواند در مسير رودخانه شناور باشد
...