2011/08/17, 09:52 AM
هر مشكلي آسان شود از مستي و
ترسم خداي من, ساغر بشود خالي و هشيار بميرم.
ترسم خداي من, ساغر بشود خالي و هشيار بميرم.
وقتی فهمیدین ام اس دارین چه احساسی پیدا کردین؟(و کی بهتون گفت)
|
||||||||||||||||||||||||||||||
2011/08/17, 10:39 AM
دکتر ترابی وقتی بهم گفت بیماری ام اس باید بیمارستان بستری بشی بیرون از مطب اینقدر گریه کردم و می گفتم خدا رو شکر بالاخره بعد از 2 سال بیماریمو تشخیص دادن خیلی خوشحال بودم با اینکه نمی دونستم این چه بیماریه
2011/08/18, 09:22 AM
دکترم منو فرستاد پیش استادش تا اون نظرشو بده،وقتی رفتم پیش استاد دکترم چیز خاصی بهم نگفت فقط گفت با دکترت صحبت می کنم برو پیشش.منم به هوای اینکه چیزی نیست خودم تنهایی رفتم پیش دکترم.لحظه ای که گفت مات و مبهوت مونده بودم و فقط دکتر رو نگاه می کردم.سعی کردم خودمو ناراحت نشون ندم ولی فهمید و هی امید بهم میداد.خودمم رفتم خونه به مامان و بابام گفتم.مامانم کارش تا یه هفته فقط گریه بود.بابام هم تا 2 روز قلبش درد میکرد ولی خدا رو شکر بهتر شد.حالا هم زیاد بهش فکر نمی کنم بعضی وقتا یادم میره که ام اس دارم.
خداوندا ، قرارم باش
یارم باش جهان ، تاریکی ِ محض است میترسم ؛ کنارم باش . . .
2011/08/18, 09:36 AM
من چون اوايل عيد دچار حمله شديد شدم و هيچ دكتري نبود و عوارضم رو به يه پرستار گفتم گفت چرا از قبل بهم نگفتي اون ميگفت خدا كنه ام اس نباشه بعد از حدود 10روز كه دكترا تشريف اوردن از سفر پيش يه دكتر رفتم (چشم پزشك)بهش گفتم كه يكي بهم گفته كه شايد ام اس باشه اون هم برام ام ار اي نوشت اورژانسي و من رفتم انجام دادم جواب ام ار اي رو هم بااينكه ريپورتش انگليسي بود منگنه كرده بودن ولي من با ظرافت ريپورت رو در اوردم پايين صفحه داخل پرانتزنوشته شده بود (ms) ومن هم مطمئن شدم ولي نترسيدم البته نترسيدم كه نه خيلي كم ترسيدم ولي به روي خودم نيوردم چون احساس كردم اگر من نشون بدم ميترسم بقيه بيشتر اذيت ميشم وبيشتر ميترسن وبه قولي از همه بيخيال تر من بودم
صبورانه در انتظار زمان بمان، هر چیز در زمان خود رخ می دهد. حتی اگر باغبان، باغش را غرق آب کند، درختان خارج از فصل خود، میوه نمی دهند.
2011/08/18, 10:03 AM
سال 80 بود، حدود 2-3 ماه مونده بود به کنکور سراسری و من کنکور داشتم
یکی از شیر آب های خونمون خراب شد و تا درست کردنش مجبور بودیم شیر آب رو محکم ببندیم که آب هدر نره یه روز که من این شیر آب محکم شده رو باز کردم دستم به شدت درد گرفت و کم کم احساس می کردم داره بی حس میشه تا این که بعد از چند روز دست راستی که می خواستم باهاش کنکور بدم لمس شد و دیگهدر اختیارم نبود... اول نوار عضله، بعد ام ار آی... هیچ کس بهم نگفت که یه مریضی دارم و من هم به این خیال بودم که مال شیر آبه... دکتر گفت برای این که خوب شم باید بستری بشم بیمارستان، ولی من زیر بار نرفتم و دکتر بهم 10-15 تا آمپول داد که باید یک روز در میون می زدم... 2-3 روز مونده به کنکور دیگه می تونستم مداد رو دستم بگیرم و به خاطری که می تونستم تو کنکور شرکت کنم خوشحال بودم، ولی چه شرکت کردنی، به سختی دستم نگه می داشتم و سه ماه بود به جای درس خوندن فقط اعصاب خوردی داشتم.... بعد از یه مدت خودم تو اینترنت می گشتم که فهمیدم این علائم ام اس هست و از اون روز به بعد کلی من رو به هم ریخت... من هنوز نمی خوام قبول کنم ام اس دارم، نمی تونم باهاش کنار بیام... امیدوارم به زودی راهی برای درمان قطعی همه بیماران پیدا بشه...
2011/08/18, 11:01 AM
اولین علائم من سال 86 از چشمم شروع شد اما اون موقع توی ام آر ای پلاک نبود
اون سال سال اولی بود پشت کنکور بودم... نزدیک عید بود که چشمم تار شد ودکترم گفت باید بستری شم منم با نهایت اعتماد به نفس کتابامو بردم بیمارستان اما دریغ از یه جمله که اونجا بخونم دکترم نسبت به کتابهای من آلرژی گرفته بود تا کتاب دستم میدید مثل دزدگیر آژیر میکشید!!! بعدشم مگه چشمم گذاشت من درس بخونم باوجود درد چشمم مثل سیریش چسبیدم به کنکور تا به چیزی که میخوام برسم تا کنکور 89 که بالاخره پزشکی که دوست داشتم قبول شدم اولین ترم پزشکی توی امتحانهای فاینال بلههههههههههههههه دست و پای راستم بی حس شد!منم میرفتم از استادام میپرسیدم که من یکی رو میشناسم با این علائم به نظرتون چه مریضییه؟ صدبار ازشون شنیدم ام اس بازم گفتم ولشون کن اینا بیخود میگن!!! بیخیالش شدم تا عیدامسال...یه ام آر ای دیگه و... دکترم ام آر ای رو که دید چند بار هی سرشو به نشانه کلافگی تکون داد بعد رو به منو مامان بابام کرد دید همه منتظریم فکر کنم بیچاره داشت سکته میکرد دوباره برگشت نتیجه رو یه بار دیگه خوند برگشت رو به من گفت:تو خودت دکتری میدونی که هرکس باید... پریدم تو حرفش که دکتر مریضیم؟ چند بار همینجوری اون با دلداری حرف زد منم هی پریدم تو حرفش بعد یهو رو به من گفت مالتیپل اسکلوروزیس... تا وقتی نگفت ام اس مامان بابام نفهمیدن چرا یهو من افتادم رو ویبره خدارو شکر زود خودمو جمع کردم یه قطره اشکم اون روز نریختم؛از فرداشم بیمارستانو... الهی واسه مامانم بمیرم از مطب که زدیم بیرون یهو زد زیر گریه ؛برگشتم بهش گفتم مگه چی شده اتفاقی نیافتاده که! من که خوبم،خوب هم میمونم چیزیم نیست که!!!! بهم گفت مامان دیگه میخواستی چی بشه که تو بهش بگی اتفاق...?!!! بازتاب بعدش که گفتن خدا دوست نداشته به پزشکی برسی و الان که رسیدی اینطوری شدی همین الانم واسم عذابه... انقدری که این حرف واسم سخت بود شنیدن خبر ام اس داشتن واسم سخت نبود If you live to be a hundred
I want to live to be ,a hundred minus one day so I never have to live .without you
2011/08/18, 01:21 PM
من بیماریم با بی حسی سمت چپمو دو بینی عدم تعادل شروع شد یه چیز بگم بخندید عدم تعادلم خیلی زیاد بود طوری که توی دانشگاه همش به این و اون میخوردم مخصوصا به پسرا انقدر خجالت میکشیدم اخه فکر میکردن عمدا بهشون تنه میزنم خودم که خبر نداشتم چمه مامانم جواب ام ای ار رو گرفته بود و برده بود پیش دکتر وقتی اومد خونه خیلی حالش بد بود به من گفت باید بریم شیراز گفتم چرا
؟گفت همینجوری یه حدسایی زده بودم رفتیم شیراز دم در مطب دکتر بهم گفتن زیاد ناراحت نشدم چون نمیدونستم چیه ولی بعدش که فهمیدم کلی گریه کردم الان برام عادی شده وخدارو شکر توپ توپم
2011/08/19, 10:39 PM
من لبم کج شد سمت راست...کلی تلاش کردم تا خانواده متوجه شدن که من لبم کجه
آخه فقط خودم کشیدگیش رو حس میکردم خیلی سریع هممه چیز اتفاق افتاد دکتر تو چشام نگاه کرد گفت مولتیپل اسکلروزیس منم گفتم خب خدا رو شکر چیز بدی نیست فکر میکردم تومو ر دارم بعدش گفت میدونی ام اسه؟؟ به خود آی,خود تو جان جهانــــــی...
2011/08/19, 10:53 PM
من دکترم بهم هیچی نگفت
عید امسال اینجوری شدم تعطیلات دکتر نبود نمیدونستم چمه وقتی رفتم آمپول بگیرم فهمیدم تو هلال احمر فقط میتونم بگم خشک شدم مامانم یه هفته شبا فقط گریه میکرد بعد دیگه باهاش کنار اومدم تا الان که دیگه تا نیام سایت یادم نیست
2011/08/19, 11:17 PM
روزی که من فهمیدم ام اس دارم رو اصلا یادم نمیاد باورتون میشه
من رفتم پالس و برگشتم بعد گشتم تو اینترنت که اصلاً ام اس چی هست الان هم رفته یه گوشه از دنیای بزرگ من نشسته و گاهی جواب سلامشو میدم سخت نگیرید نبایـــد وایســــم باید بـــرم جلوتـــر
نبـــایـــد وایســـم نبـــایــــد وایسیـــم بریم برسیــــم به چیزایی که خواستیــــم
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: |
8 مهمان |