امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امیتازات : 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
غبار ام اس بر بالهای من
#31
جدی
خیال میکردم این کار الکیه و خوشتون نمیاد .

باش

درکم کنید
- 1

پانزده ساله بودم که پا به خانه مردی گذاشتم که از همسر اولش سه فرزند داشت، هفت و پنج و چهار ساله. من خودم کودک بودم چگونه میتوانستم نقش عظیم مادری را ایفا کنم و مسئولیت مادرانه ی این طفلکان را بپذیرم؟!
سالها از پس هم میگذشت و من مادری را بی آنکه مادر شده باشم، تجربه میکردم تا اینکه خدا به من نیز دو پسر داد. دیگر برای خودم یک مادر تمام عیار شده بودم، فرزندان خودم و فرزندان همسر اول شوهرم برایم فرقی نداشتند، من برای هر پنج تای آنها یک جور مادری کرده بودم. سال 84 خدا به جمع هفت نفره ما دختری عطا کرد و خانواده ی ما یک خانواده ی بزرگ هشت نفره شد.
مسئولیتم بسیار سنگین شده بود، دیگر تمام شب و روز من، به مراقبت از فرزندان و همسرم میگذشت.
سال 85 اولین علائم ...
 تشکر شده توسط : نارنجی مدرسه موشها , zenith , رامنا , undecided , MFhealth , g.someira , گيتي , Exhautless
#32
درکم کنید
- 2

سال 85 اولین علائم ام اس که بی حسی نوک انگشتان بود، در من بروز کرد، بعد از یک نوار عصب از دستم و انجام ام آر آی، به مدت 8 روز در بیمارستان بستری شدم.
بیماری من من باعث شده بود که کارها را کمی کندتر انجام دهم. گاهی ضعف جسمانی مانع از انجام وظایفم می شد. به یاد دارم روزی در حال رسیدگی به دختر کوچکم بودم که دستم بی حس شد و نوزاد نازنینم از دستم رها شد، آن روز ترس از ناتوانی بسیار عذابم میداد، تمام دغدغه ام دخترم بود که آرزو داشتم به ثمر برسانمش.
حدودا به مدت پنج یا شش سال بیماری من فروکش کرد، اما همچنان ترس از بازگشت دوباره اش سایه زندگیم بود. تا اینکه بلاخره اضطراب ها و استرسهای ناشی از زندگی و بار مسئولیت یک خانواده بزرگ، مرا از پای در آورد و آنچه که میترسیدم، اتفاق افتاد.
بله، دوباره علائم ام اس به سراغم آمد، این بار نیز هشت روز در بیمارستان بستری شدم و تجویز دکترم مبنی بر تزریق ( اینترفرون ) بود. از آن به بعد تزریق ها را هفته ای یک بار انجام میدهم.
این روزها از هر چیزی دردی میکشم، دردهای بیماری، درد کم توجهی و بی محبتی، درد اهمیت ندادن اطرافیان، درد مرگبار ترس و تنهایی و ...
[/size]حالم اصلا خوب نیست، آرزوهایم رنگ باخته اند، آرامشی نیست که آرامم کند و من تمام چشم امیدم به همسر و خانواده ام است تا روزی برسد که من و بیماریم را درک کنند [/size] و شاید این روزها همین تنها آرزویم شده باشد.

خ.ر. از کرج / متولد 1344

" مبادا او که دارای اشتیاق و نیروی فراوان است، به کم شوق طعنه زند که : چرا تو تا این حد خموده و دیررسی؟
زیرا، ای سوته دل! فرد صالح هرگز از عریان نمیپرسد : لباست کو؟! و از بی پناه سوال نمیکند : خانه ات کجاست؟! "
جبران خلیل جبران
 تشکر شده توسط : zenith , undecided , MFhealth , zohaa , شيدا رها , g.someira , minoshka , گيتي , Exhautless
#33
نوش داروی امید


تقریبا همه ما قبل از ازدواج این را شنیدیم که " آدمها تا زیر یک سقف نروند همدیگر را آنطور که باید نمیشناسند " درسته ، این جمله درسته اما من وقتی که با همسرم زیر یک سقف رفتم متوجه شدم تا زمانی که زندگی اتفاقات جورواجورش را رو نکند ، نمیتوانی مطمئن شوی که طرف مقابلت چقدر مرد راه عشق میتواند باشد.
من وقتی تونستم علی رضا رو بشناسم که متوجه بیماری ام اس شدم. تا قبل از آن روز هرگز فکر نمیکردم که او در همچین شرایط سختی بتواند این طوری از پس زندگی بر بیاد. وقتی پزشک رو به همسرم گفت : همسر شما مبتلا به ام اس است ، صدای قلبم را به وضوح می شنیدم و میدیدم که امیر رضا چطور ماتش برده و بغض کرده است. از بغض امیر رضا چیزی در دلم فرو ریخت ، نمیدانم شاید ترسیدم ، شاید بیش از خودم نگران او شدم ، اما وقتی که از مطب بیرون آمدیم او آنچنان قوی و محکم رفتار کرد که یکه خوردم ، امیر رضا حرف میزد و شوخی میکرد و میخندید و من مات رفتار او ، از خنده هایش میخندیدم ، حتی آن شب ما شیرین ترین شیرینی زندگیمان را با هم خوردیم ، هنوز هم بعد از 5 سال از ابتلا به ام اس ، طعم آن شیرینی را زیر دندانهایم حس میکنم ، آن شیرینی جالبترین و خوشمزه ترین شیرینی بود که تا به حال خورده بودم.!
در طول این پنج سال همسرم آآنقدر من و شرایطم را درک کرده و آنقدر رفتارش باعث مباهات و دلگرمی من بود که حتی برای یک لحظه هم حس نکردم که دردم را برای کسی غیر از او میتوانم بازگو کنم ؛ تا آنجا که در این سالها غیر از او کسی از بیماری من مطلع نشده و بیماری من میان یک راز میان ما مانده است ؛ اما آنچه که رمز آمیزتر از این مشکل در زندگی ام است ، شناخت وجود نازنین امیر رضا است که چون درّی گرانبها همیشه در وجودم حفظ اش خواهم کرد و همیشه در دل و بر زبانم دعای سلامت او و شادمانی زندگی مان جاری و ساری خواهد ماند و میدانم که امیدهایی که همسرم با نهایت اخلاص به من میدهد درمان دردم می شوند.

میترا الف / از اصفهان / متولد 1363

زنی که عطیه ی شفا بخشی داشت میگوید :

همیشه اعتقاد داشتم که من عطیه ی شفا بخشی دارم ، اما هرگز شهامت نداشتم روی کسی امتحانش کنم . تا اینکه یک روز شوهرم دچار در شدیدی در پایش شد و هیچکس برای کمک به او در دسترس نبود با کمی شرمندگی تصمیم گرفتم دستهایم را روی پایش بگذارم و بخواهم که درد از بین برود . این کار را کردم ، بی آنکه به راستی اعتقاد داشته باشم که میتوانم کمکش کنم ، هنگامی که این کار را میکردم ، شنیدم که همسرم دعا میخواند :
" پروردگارا ، بگذار همسرم پیام آور روشنایی و نیروی تو باشد "
دستهایم کم کم گرم شدند و درد از بین رفت بعدها از او پرسیدم چرا چنین دعایی کرد؟ پاسخ داد برای اینکه به من اعتماد به نفس ببخشد.
امروز به لطف آن واژه ها قادر به شفا بخشی هستم .
 تشکر شده توسط : zohaa , شيدا رها , سها , ابراهیم , برگ 7 , g.someira , undecided , minoshka , گيتي , Exhautless
#34
سلام خیلی عالیهhappy0065.gif
 تشکر شده توسط : zohaa , گيتي
#35
علی پسر خوب چه عسک قشنگی گدذاشتی...menmen.وسپاس بابت نوشتن داستانهای کتاب.icon_questionhappy0065.gifhappy0065.gifادامه بده شاید تنبلیم خابید همرات شدم تو نوشته ها...confusedconfused
بهارپشت دراست
به گوش پنجره ها ارام
نسیم گفت وگذشت...
 تشکر شده توسط : zohaa , گيتي
#36
چند وقتی بود سر نزده بودم منتظر بودم کلی داستان ببینم اما متاسفانه چیزی اضافه نشده
آرزوی سلامتی برای همتون دارم آقای علی تشکر از نوشته هاتون امیدوارم سلامت باشین و منتظر نوشته هاتون هستیمbaybay
تو نمی دانی مردن وقتی انسان مرگ را شکست داده چه زندگیست
 تشکر شده توسط : محبوب64 , Maz
#37
سلام
اگه يه داستان واقعي مي خواين اينو بخونين
سال 84 درست وقتي 28 سالم بود ازدواج كردم بعد يك هفته ضعف و بي حالي ها شروع شد
هر يه روز در ميون سرم و همه دكتر ها ميگفتن از اعصابته و من مجبور بودم خودمو سر پا نگه دارم اخه تازه ازدواج كرده بودم اونم با كسي كه يه دنيا با خونوادش اختلاف فرهنگي داشتم ميگم با خونوادش چون خودمون دو تا مشكلي نداشتيم
بايد خيلي چيزا رو تحمل مي كردم مهماني هاي طولاني مدت خوانوادگي پذيرايي كردن بي وقفه رفت و امدهاي خيلي زياد
مهمان امدن ساعت 12 شب و خيلي چيزاي ديگه و اين وسط من بودم و دردام بعضي وقتها از شدت سر درد سرمو به زمين مي كوبيدم تحمل گرما برام طاقت فرسا بود وتابستون يه عذاب اخه كولر هم نداشتيم پول خريدشم نداشتيم
تا سال 86 كه اتفاقي يه دكتري تشخيص كبد چرب با گريد 3 رو برام داد و گفت انزيم هاي كبدي به شدت بالاست تا يك سال به درمان ادامه دادم كمي اوضاع بهتر شد اما احساس ميكردم خيلي زود همه چيزو فراموش مي كنم خستگي هم كه هميشه با من بود تا اينكه تصميم به بارداري گرفتم مرداد 87 فهميدم باردارم و هم زمان با اون چشم راستم تار شد
دكترم به چشم پزشك معرفيم كرد بعد از كلي معاينه گفتن چشمات سالمه حتما" عارضه بارداريه ماه پنجم بارداريم داشتم تو خيابون راه ميرفتم كه احساس كردم فلج شدم چند نفر كمكم كردن و با ماشين برگشتم خونه با كمي استراحت بهتر شدم اما راه رفتنم ديگه مشكل پيدا كرد كه به بارداري ربطش دادن ماه اخر بارداري 4 شبانه روز سردردي شدم كه قدرت تكلم رو ازم گرفت اما بازم نوار مغزي سالم بود بالاخره از طريق اسپاينال و سزارين دخترم به دنيا امد
و اين شروع دردسر بدون همراه تو بيمارستان دولتي دخترم زردي داشت و مرخصم نمي كردن بچه بايد تو دستگاه مخصوص مي موند و من بايد استاده به اون شير ميدادم در حالي كه فقط 48 ساعت از زايمانم ميگذشت
تازه شير هم نداشتم و بچه چون گرسنه بود مدام گريه مي كرد و اجازه نميدادن شير خشك بدم چون بيمارستان دولتي بود و اين كار قدغن
بعد از 5 روز امدم خونه با پاهايي كه لنگان شده بود دست هايي كه خشك ميشد و انگشتهايي كه باز شدنشون فقط با اب گرم امكان داشت
براي بلند شدن از روي تخت بايد به هر چيزي كه ميشد متوسل ميشدم
و يه بچه اي رو مي بايست ترو خشك ميكردم كه از 24 ساعت 22 ساعت گريه مي كرد و در كل شبانه روز جمعا"2 ساعت مي خوابيد
و اين در حالي بود كه شوهرم دانشجوي ارشد شبانه بود هم فشار مالي شديد داشتيم و هم شوهرم نياز به ارامش داشت و تنها كمك من او بود اما او اونم زياد خونه نبود
مشكلاتم بيشتر شد درد گوش وتاري شديد چشم عدم تمركز لكنت زبان هم مهمان وجودم شدند
اين قصه ادامه داره........................................................icon_biggrin
 تشکر شده توسط : Maz , undecided , sina gt , simin , minoshka , ostad2000 , گيتي , zohaa , رامنا , Exhautless
#38
مهر 88 توي يك دبيرستان غير دولتي دبير زبان شدم
يادمه اون سال صورتم خيلي درد داشت صبح ها كه هواي سرد بهم مي خورد صورت و دستهام ورم ميكرد وخارش شديدي
داشت اما بودن بيرون از خونه بهم انرژي ميداد چون احساس ميكردم توي خونه دارم فراموشي ميگيرم
بخاطر همين حالت فراموشيم و تاري ديدم كه هنوز ادامه داشت و اينكه تو حرف زدن گير مي كردم رفتم پيش دكتر مغز واعصاب MRIا انجام دادم ولي نتيجه اش نشون مي داد از لحاظ مغزي سالمم دكتر گفت شايد پيامد هاي بعد از زايمان باشه و همين گفت ارامش داشته باش وزياد خودتو خسته نكن
اون سال تاري ديدم خود به خود خوب شد اما يه دردي تو گردنم شروع شد و گوشم دردش شديدتر شد چاره اي نبود
نمي تونستم زياد از درد گله كنم چون احساس مي كردم ممكنه شوهرم از اين وضع خسته بشه حرف نمي زدم و سعي ميكردم قبول كنم واقعا" چيزيم نيست تا جايي كه سال 90 گردنم ديگه حالت خشكي شديد پيدا كرد براي رد شدن از خيابون بايد كاملا"بر ميگشتم تا ديد داشته باشم و شبيه ادم كوكي ها راه ميرفتم و موقع بر گشتن از كار دو بيني شديد
داشتم به خونه كه ميرسيدم ديگه حالت بيهوشي كامل داشتم
بازم رفتم دكتر ودوباره MRI جوابشو كه گرفتم درست شب تولدم بود
هديه تولدم خبر MS ي شدنم بود sad من اشك ريختم و شوهرم ناباورانه به اشكهام نگاه كرد وگفت :خودتو لوس نكن
تو كه اهل ابغوره گرفتن نبودي MSدر مقابل من كه بلا نيست تو قوي تر از اين حرفايي:3angry26:و با هم خنديدم
اون موقع شوهرم داشت خودشو براي دفاع تو دانشگاه اماده مي كرد تا مرداد 91 صبر كردم و بالاخره درمانمو شروع كردم
درد جان بخش هر شبه امپول هاي گلاتير امر استات ارام بخش دردهاي ديگرم شد
وحالا من هنوزم اينجام و در كنار مردي كه نگذاشت به بيماريم اجازه بدم به من غلبه كنه و دختر دوست داشتني
به زندگي زيبام ادامه ميدم
 تشکر شده توسط : Exhautless , محبوب64 , undecided , sina gt , minoshka , ostad2000 , گيتي , zohaa , ابراهیم , رامنا
#39
شرمين جان خيلى زيبا و روان نوشتى. حسابى گريه كردم.ميخوام از همه عزيزايى كه تو اين پست غبار ام اس بر بال هاى من مطلب ميذارن تشكر ويژه كنم با خوندنش مادرمو بيشتر ميشناسم و سعى ميكنم رفتار بهترى باهاش داشته باشم.مثلا من فكر ميكردم اين كه ميگه دستم خواب ميره خيلى جدى نيست و مجبورش ميكردم منو ماساژ بده,خدا منو ببخشه ديگه از اين كارا نميكنم و همه احساسات و حالتاشو جدى ميگيرم..به شما ها هم ميگم كه روحيه تونو بالا ببرين و زندگى راحت ترى داشته باشين.به قول دكتر مادرم سيب زمينى باشيد! همه آدما ارزش فكر كردن ندارن , تو را خدا خودتونو عذاب ندين.
خوشحال ميشم بازم از زندگياتون بدونم.
به اميد شفاى همه بيماران آمينmenSad
 تشکر شده توسط : ostad2000 , گيتي
#40
خيلي عالي بود Shy

مثل يك درناي زيبا پرواز كن ..نغمه اي ديگر براي فصل سرما ساز كن.. زندگي تكرار زخم كهنه نيست .. بالهاي خسته ات رابه فردا باز كن...ShySmilewink2
 تشکر شده توسط : undecided
  




کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:

علت بوجود آمدن بیماری ام اس چیست