سلام بر دوستان
از سوسن جعفری باید تشکر کرد بخاطر این تاپیک خوب و خواندنی طوری برای من جذاب بود که اگر ممکن بود برای این تاپیک وپاسخهای داده شده به ان چندبار تشکر میکردم خسته نباشید
منهم درگذشته باخیلی ها نمیدانم بحق یابنا حق درگیر بودم و روزها وشبها ی زیادی فکرم رو مشغول وخسته میکرد! طوری بودم که دائما"در خواب وبیداری بااونها درجنگ ودعوابودم نمی دانم چرا اونها رو مقصر دربیماریم میدیدم . مثلا"سالها با برادر بزرگم حرف نمیزدم چون قبل ازبیماری بااون مشکل داشتم و انو مقصر در بیماریم میدونستم . تا اینکه دکتر منو نزد دکتر دادگستر (روانپزشک) برای مشاوره فرستاد من تاآن زمان در هیچ موردی پیش روان پزشک نرفته بودم ایشان ازمن خواست که ابتدا باید چند جلسه برم نزدشان تاباهم صحبت کنیم بعدا شروع میکنه برای سفارش دکتر ابوالفظی منهم شروع کردم به توصیه های دکتر روان پزشک عمل کردن ونتیجه اینکه فهمیدم چه اشتباهاتی دارم میکنم نه تنها زندگی خودم وبلکه زندگی خانواده ام رو نیز بااین روش بهم زدم .
بکمک دکترشروع کردم به خوش بینانه زندگی کردن یعنی باهمه خوب بودن درچمع شاد آنها بودن و ..و..و یعنی باهمه خوب بودن - به همه خوشبین بودن - وگذشت درهمه چیز خوب حتما"میپرسید درزمان کوتاه مگر مکن استمن میگویم بله .چون برای من اتفاق افتاد سخت بود ولی شدالبته همراه خواندن کتاب های توصیه شده دکتر روان پزشک . وگوش کردن به سدیهای دکتر آرزمندیانولی افسوس که دیر شد ویا بهتر بگم دیر فهمیدم
آخه همان برادری که من باهاش حرف نمیزدم یعنی تازه یک سال بودکه باهم خوب شده بودیم بخاطر سرطان بدخیم ازمیان خانواده رفت حالا من وقتی فکر آنروزها می افتم ازخودم بعدم میاد افسوس که دیگر گذشته تکرار نمیشه .
البته حالا دیگرخوب زندگی میکنم حتی می تونم بگم بهتر از زمان سلامتی البته بیماری جای خود شو داره که اونم دیگر عادت شده.
از سوسن جعفری باید تشکر کرد بخاطر این تاپیک خوب و خواندنی طوری برای من جذاب بود که اگر ممکن بود برای این تاپیک وپاسخهای داده شده به ان چندبار تشکر میکردم خسته نباشید
منهم درگذشته باخیلی ها نمیدانم بحق یابنا حق درگیر بودم و روزها وشبها ی زیادی فکرم رو مشغول وخسته میکرد! طوری بودم که دائما"در خواب وبیداری بااونها درجنگ ودعوابودم نمی دانم چرا اونها رو مقصر دربیماریم میدیدم . مثلا"سالها با برادر بزرگم حرف نمیزدم چون قبل ازبیماری بااون مشکل داشتم و انو مقصر در بیماریم میدونستم . تا اینکه دکتر منو نزد دکتر دادگستر (روانپزشک) برای مشاوره فرستاد من تاآن زمان در هیچ موردی پیش روان پزشک نرفته بودم ایشان ازمن خواست که ابتدا باید چند جلسه برم نزدشان تاباهم صحبت کنیم بعدا شروع میکنه برای سفارش دکتر ابوالفظی منهم شروع کردم به توصیه های دکتر روان پزشک عمل کردن ونتیجه اینکه فهمیدم چه اشتباهاتی دارم میکنم نه تنها زندگی خودم وبلکه زندگی خانواده ام رو نیز بااین روش بهم زدم .
بکمک دکترشروع کردم به خوش بینانه زندگی کردن یعنی باهمه خوب بودن درچمع شاد آنها بودن و ..و..و یعنی باهمه خوب بودن - به همه خوشبین بودن - وگذشت درهمه چیز خوب حتما"میپرسید درزمان کوتاه مگر مکن استمن میگویم بله .چون برای من اتفاق افتاد سخت بود ولی شدالبته همراه خواندن کتاب های توصیه شده دکتر روان پزشک . وگوش کردن به سدیهای دکتر آرزمندیانولی افسوس که دیر شد ویا بهتر بگم دیر فهمیدم
آخه همان برادری که من باهاش حرف نمیزدم یعنی تازه یک سال بودکه باهم خوب شده بودیم بخاطر سرطان بدخیم ازمیان خانواده رفت حالا من وقتی فکر آنروزها می افتم ازخودم بعدم میاد افسوس که دیگر گذشته تکرار نمیشه .
البته حالا دیگرخوب زندگی میکنم حتی می تونم بگم بهتر از زمان سلامتی البته بیماری جای خود شو داره که اونم دیگر عادت شده.
رشته ی محبت را باید به ضریح دلی بست که خیال کوچ کردن نداشته باشد .