2014/08/14, 06:27 PM
بله واقعا آقا حمید راست میگه. شما پسر هستی و نباید این جوری ناامید بشی و به هم بریزی. دخترها خیلی مشکلاتشون بیشتره..
ولی خب منم رو این مسئله مشکل دارم که چرا اینقدر آدما بی منطقانه با مسئله ام اس رفتار می کنن. چرا اینقدر زود جا میزنن و خیلی راحت از زندگیت کنار میرن.
منم دختری 27 ساله هستم که همیشه مورد تحسین بسیاری از اطرافیانم بودم. 5 ساله ام اس تو زندگیم اومده ولی با این وجود باعث توقفم نشده. ام اس سال آخر کارشناسیم همراه من شد. با ام اس کارشناسیمو گرفتم، ارشد قبول شدم، دفاع کردم، دکترا قبول شدم و الان ترم چهارم هستم در دانشگاه شهیدبهشتی. معنای ام اس برای من غیر از دو بار تاری چشمانم و دو سال آمپول بتافرون و نزدیک دو سال آمپول سینووکس، بی وفایی دو تا آدم تو زندگیم هست. دو تا آدمی که در سال گذشته به فاصله چند ماه از همدیگر، به زندگیم اومدن و خیلی زود زندگیمو ترک کردن به جرم ام اس داشتنم. دو تا خواستگاری که اولش هم خودشون و هم خانوادشون خیلی مصر و خواهان بودن اما رفتن و پشت سرشونم نگاه نکردن و خانواده هاشونم هیچوقت نفهمیدن که چی شد که اینطور شد...
ام اس من از نوع خفیفه و هیچکس اگه خودم نگم نمیفهمه و تازه وقتی هم میگم با اون حجم فعالیتی که دارم باور نمیکنه ولی هرگز وجدانم به من این اجازه رو نمیده که این سابقه زندگیمو به خواستگارم نگم. الان حدود یه ساله که دارو مصرف نمیکنم اما نــــــه از سر لجبازی با خودم نه، بلکه با آگاهی و مشورت با دکتر. هیچ مشکلی هم نبوده خداروشکر. ولی بازم اگه یه روزی به یه کسی دل بستم قطعا بهش خواهم گفت که از بیماری ام اس، اسمشو به یدک می کشم..
امروز یه اتفاقایی برام افتاد که خیلی خیلی اذیتم کرد. اگه ازدواج کرده بودم، امروز اینقدر اذیت نمیشدم. پس این موضوع منو به سال گذشته برگردوند و با خودم میگفتم که چرا من به اونا گفتم؟ من که مشکلی نداشتم! من که چیزیم نیست و این حرفا...
تو پستی که گذاشتین گفته بودین که خودتونو با مشخصه ی توکلتون به خدا میشناسید. منم سعی کردم همیشه از اونایی که توکل میکنن باشم. امروز بعد از اون اتفاق و بعد از فکرهایی که تو سرم بود، یادم افتاد اراده خدا فوق همه اراده هاست و اگه اون میخواست حتی با وجود ام اس، من پارسال ازدواج میکردم. ولی اصل این بود که خدا نخواست..
بعد از اون دو نفر دیگه سختمه به کسی دل ببندم و یه جوری با خواستگارهام حرف میزنم که جلسه اول به دوم نمیکشه. که یه وقت مجبور بشم دل ببندم و بگم و طرد بشم.. ولی مطمئنم که اگر خدا کسی رو برام بخواد منو قطعا دلبسته اون میکنه و دل اون رو نسبت به پذیرش این بیماری نرم. پس با خودخوری اوضاعمو خراب نمیکنم و همه وقایع ناگوار زندگیمو گردن ام اس نمیندازم چون میدونم که ام اس فقط یه بهانه بود تا خدا بهم نشون بده اون فردی که من با عقل خودم فکر میکردم برام مناسبه، نمیتونه همراه مناسبی در زندگیم باشه...
آخر پستتون عالی بود. الهی تو بساز که می توانی...
براتون بهترین آرزوها رو دارم...
ولی خب منم رو این مسئله مشکل دارم که چرا اینقدر آدما بی منطقانه با مسئله ام اس رفتار می کنن. چرا اینقدر زود جا میزنن و خیلی راحت از زندگیت کنار میرن.
منم دختری 27 ساله هستم که همیشه مورد تحسین بسیاری از اطرافیانم بودم. 5 ساله ام اس تو زندگیم اومده ولی با این وجود باعث توقفم نشده. ام اس سال آخر کارشناسیم همراه من شد. با ام اس کارشناسیمو گرفتم، ارشد قبول شدم، دفاع کردم، دکترا قبول شدم و الان ترم چهارم هستم در دانشگاه شهیدبهشتی. معنای ام اس برای من غیر از دو بار تاری چشمانم و دو سال آمپول بتافرون و نزدیک دو سال آمپول سینووکس، بی وفایی دو تا آدم تو زندگیم هست. دو تا آدمی که در سال گذشته به فاصله چند ماه از همدیگر، به زندگیم اومدن و خیلی زود زندگیمو ترک کردن به جرم ام اس داشتنم. دو تا خواستگاری که اولش هم خودشون و هم خانوادشون خیلی مصر و خواهان بودن اما رفتن و پشت سرشونم نگاه نکردن و خانواده هاشونم هیچوقت نفهمیدن که چی شد که اینطور شد...
ام اس من از نوع خفیفه و هیچکس اگه خودم نگم نمیفهمه و تازه وقتی هم میگم با اون حجم فعالیتی که دارم باور نمیکنه ولی هرگز وجدانم به من این اجازه رو نمیده که این سابقه زندگیمو به خواستگارم نگم. الان حدود یه ساله که دارو مصرف نمیکنم اما نــــــه از سر لجبازی با خودم نه، بلکه با آگاهی و مشورت با دکتر. هیچ مشکلی هم نبوده خداروشکر. ولی بازم اگه یه روزی به یه کسی دل بستم قطعا بهش خواهم گفت که از بیماری ام اس، اسمشو به یدک می کشم..
امروز یه اتفاقایی برام افتاد که خیلی خیلی اذیتم کرد. اگه ازدواج کرده بودم، امروز اینقدر اذیت نمیشدم. پس این موضوع منو به سال گذشته برگردوند و با خودم میگفتم که چرا من به اونا گفتم؟ من که مشکلی نداشتم! من که چیزیم نیست و این حرفا...
تو پستی که گذاشتین گفته بودین که خودتونو با مشخصه ی توکلتون به خدا میشناسید. منم سعی کردم همیشه از اونایی که توکل میکنن باشم. امروز بعد از اون اتفاق و بعد از فکرهایی که تو سرم بود، یادم افتاد اراده خدا فوق همه اراده هاست و اگه اون میخواست حتی با وجود ام اس، من پارسال ازدواج میکردم. ولی اصل این بود که خدا نخواست..
بعد از اون دو نفر دیگه سختمه به کسی دل ببندم و یه جوری با خواستگارهام حرف میزنم که جلسه اول به دوم نمیکشه. که یه وقت مجبور بشم دل ببندم و بگم و طرد بشم.. ولی مطمئنم که اگر خدا کسی رو برام بخواد منو قطعا دلبسته اون میکنه و دل اون رو نسبت به پذیرش این بیماری نرم. پس با خودخوری اوضاعمو خراب نمیکنم و همه وقایع ناگوار زندگیمو گردن ام اس نمیندازم چون میدونم که ام اس فقط یه بهانه بود تا خدا بهم نشون بده اون فردی که من با عقل خودم فکر میکردم برام مناسبه، نمیتونه همراه مناسبی در زندگیم باشه...
آخر پستتون عالی بود. الهی تو بساز که می توانی...
براتون بهترین آرزوها رو دارم...
نگران منی به تو قرصه دلم
تو کنار منی نمی ترسه دلم
تو کنار منی نمی ترسه دلم