2011/03/08, 02:14 PM
ببخشید این خنده برا اسم بودا نه بقیش
آنقدر باورت دارم که وقتی میگویی باران، خیس می شوم
خاطرات من و ام اس
|
||||||||||||||||||||||||
2011/03/08, 02:14 PM
ببخشید این خنده برا اسم بودا نه بقیش
آنقدر باورت دارم که وقتی میگویی باران، خیس می شوم
2011/03/08, 02:22 PM
الي جون
اگر واقعا ميخواي مادر خوب و سرحالي باشي اين فكر رو از خودت دوركن. من خودم يه آدمي بودم كه هميشه اول به فكر همسر و پسرم بودم بعد خودم ولي الان اول به فكر سلامتيه خودم هستم چون صد در صد مطمئنم كه تا وقتي سالم و روپاي خودم نباشم نمي تونم زندگيم رو حفظ كنم من از وقتي فهميدم ام اس دارم بيشتر از قبل شوخي ميكنم و ميخندم و حتي فعاليتم هم بيشتر شده چون مي خوام به همسرم ثابت كنم كه من از خيلي ها كه سالمن هم بهترم.
بيا با من مدارا كن ، كه من مجنونم و مستم ...
به من ثابت شد تو این سایت و اون روز تو دیدار که تمامی بچه های ام اس،ادمهای خاصی هستند
آغاز به مردن می کنی
اگرهمیشه از یک راه تکراری بروی...
2011/03/08, 02:40 PM
(2011/03/08, 02:10 PM)prime نوشته است: تو خونه گیر دادن تو چرا سر کار نمیریبه الله اکبر سلام برسون یه بار بیارش ما هم صداش کنیم!!!!!!!!!!!!!!!
گفت: احوالت چطور است؟
گفتمش:عالی است، مثل حال گل! حال گل در چنگ چنگیزمغول!(قیصر امین پور)
بچه ها خاطره هاتون شنیدنی و جذابن ولی کاشکی هیچ وقت پیش نمیومد...
واسه منم حدودا خاصه اواخر شهریور امسال که داشتم یه چند ماهی با جدیت واسه ارشد میخوندم یه شب با خواهرم یاد ایامی کردیم گفتم یادته زن دایی تعریف میکرد 17 سالش که بود یه روز از خواب پا میشه میبینه لبش کجه شبش که میخوابیدم فکر کردم چقدر بده همچین اتفاقی واسه آدم بیفته:38: چشمتون روز بد نبینه صبحش که بیدار شدم دیدم به به لب مان کج شده و اندکی بی حسی در اطراف آن وجود دارد البته کجیشو فقط خودم حس میکردم کسی متوجه نمیشد:38: صورتم هم شروع به تیک دار شدن کرد گفتن استرسه ولی واسه لبم 2 روز تلاش کردم تا خانواده باور کنن خالی نمیبندم:55: دکی کورتون داد(قرص) وگفت حتما MRI بده به اصرار خانواده رفتم واسه MRI هر چقدر گفتم بیاین بیخیال شین من بعد کنکور میرم یکی نه 10 تا MRI میدم اونم با تزریق ولی گوششون بدهکار نبود خیلی میترسیدم گفتم یا خدا الانه که توده ای توموری چیزی توش پیدا شه بعدش هم شیمی درمانی و کچلی و اینا.....خب نمیدونستم یه بیماری خوبی مثل ام اس هم هست بعدش تائید شد دکتر صحراییان گفتن که من ام اسی ام اون موقع حس بدی داشتم چرا من به زن داییم فکر کردم (البته فکر نکنم ام اس داشته باشه)چرا تو این وضعیت ..موقع کنکورم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ شکر خدا الان مشکلی ندارم و اینکه تو جمع شمام خیییییییییییییییییلی خوشحالم امیدوارم یه روز ببینمتون برای همتون آرزوی سلامتی دارم طولانی شد نه؟ به خود آی,خود تو جان جهانــــــی...
سارا جون منم یه جورایی شبیه به فکرای تو داشتم البته شدیدتر
از بچگی هر وقت فامیل دور هم جمع میشد همه میگفتن سینا عموت چجوری میرقصه ؟؟ بابا بزرگ چجوری نماز میخونه ؟؟ حتی بابای عموم سکته کرده بود و صورتش یه طرفه بود که هروقت من و میدید بهم میگفت ادای من و دربیار ... تو مدرسه و دانشگاهم اینجوری بود ... هر استادی هر مسئولی هر دوستی بالاخره یه نوع راه رفتن و یه نوع خندیدن و بالاخره حرکات مربوط به خودش و داشت که همش و عین خودشون تقلید میکردم وای وای چه کاره بدی بالاخره روزی شد که یه طرف صورتم بی حس شد دیگه شده بودم سوژه یه دانشگاه ... هنوزم بچه ها فکر میکردن دارم ادای کسی رو درمیارم ..... دکتر نرفتم و بعد از یه مدت خود به خود درست شد بعد از ۱ سال به خاطر بعضی مسائل بازم عود کرد و بازم صورتم یه طرفه شد ... اونم از نوع زوج و فرد بازم دکتر نرفتیم و اینم بعد از یه مدت درست شد بعد از یه مدت یکی از چشمام تار شد .... ولی اینم خود به خود درست شد .... راستش ایکی ثانیه به اون حالت عادت میکردم و یادم میرفت بعد از یه مدت دیگه یکی از چشمام بیناییش رو از دست داد و یکیشم تار شد همراه دو بینی و سرگیجه و نون اضافی دیگه آخرش رفتیم دکتر واسم ام آر آی نوشت ... رفتم دیدم واسه یک ماه بعد نوبت میدن ... یک ماه بعد هم یادم رفت برم و کل علائم خود به خود درست شد بعد یه روز نزدیک بیمارستان بودم که رفتم واسه ام آر آی و انداختن بیرون و گفتن خجالت بکش ۴ ماه از نوبتت گذشته رفتم پارتی پیدا کردم و همون روز دوباره نوبت گرفتم و رفتم و اینجوری کردم :35::35::35: دیگه بعدش و بی خیال ... معلومه دیگه رفتم پیش دکتر و گفت ام اس داری و ......... کلی قضایای دیگه ............ بعدش کلی برام پالس نوشتن که هیچکدومشون رو نرفتم ......... البته الان کوچکتریم مشکلی هم ندارم ... ... وقتی تبر به جنگل آمد ، درختان فریاد زدند و گفتند :نگاه کنید دسته اش از جنس ماست !!. ... 1213.2
اا..................
چه جالب منم از کودکی این عادت بد رو داشتم البته سکته ایا تو راسته کاریم نبودن فقط اونایی که واقعا یه کار خاصی میکردن ..دلقک بازی زیاد در میاوردم الانم همینطور کم و بیش... تو دانشگاه جدی ام ولی خوابگاه و خونه نه... چه ربطی داشت به ام اس!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! آقا سینا چه جراتی دارینا این همه حمله داشتین اونوقت نمیرفتین دکتر؟؟؟؟؟؟؟؟؟ راستی وکس که نوشتین همون آوونکس خودمونه؟ به خود آی,خود تو جان جهانــــــی...
2011/03/09, 12:51 AM
ولي من هيچوقت هيچ رقهمه هيچ استعدادي نداشته ام توي اينجور كارا
حتي توي جك تعريف كردن هم باحالترين جكها رو انقدر خودم ميخندم وسطش و بد تعريفشون ميكنم كه تبديل ميشن به مفتضحترينا
آنارام باشید
2011/03/09, 01:33 AM
(2011/03/09, 12:51 AM)anaram نوشته است: ولي من هيچوقت هيچ رقهمه هيچ استعدادي نداشته ام توي اينجور كارا آنی خانم قرار شد در مورد خاطرات ام اس حرف بزنیم نه از جوک تعریف کردن شما
یادت باشد گاهی اوقات بدست نیاوردن آنچه می خواهی نوعی شانس و اقبال است.
در روز تولدت درختی بکار،که در سبزی دنیا تو هم سهیم باشی . طوری زندگی کن که هر وقت اطرافیانت خوبی، مهربانی و بزرگواری دیدند، به یاد تو بیفتند. |
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: |
4 مهمان |