2012/05/26, 09:42 AM
از هفته پيش به اين فكر بودم كه آخر هفته بريم پيش بچه ها. براي همين با عليرضا صحبت كردم كه پنجشنبه جمعه كجان و مشخص شد دامغان هستند. از تهران تا دامغان براي ما كه غرب تهرانيم حداقل 5 ساعت راه هست. براي همين امكان يه سفر 1 روزه عملا خيلي سخت بود. از طرفي به چندتا از دوستان هم كه گفتم اگر دوست دارين بياين با وجودي كه واقعا از ته دل دوست داشتن بيان شرايطشون فراهم نبود. .
به هر حال صبح پنجشنبه حدود 8 عليرضا زنگ زد و من و بيدار كرد كه ما داريم ميريم دامغان كي مياين؟ گفتم ظهر راه مي افتيم. باز خوابيديم تا سرحالتر باشيم. از 2 روز قبل توي اينترنت گشت زده بودم تا يه جاي خوب پيدا كنم اونجا و يك هتل مرتبط با سازمان گردشگري رو پيدا كردم. حالت سنتي بود و ظاهرش توي عكس ها خوب بود. زنگ زدم از تهران و يك اتاق رزرو كردم. حدود ساعت 1 راه افتاديم. توي مسير به سمت پاكدشت و گرمسار مدام به اين فكر مي كردم توي اين جاده پر از كاميون بچه ها چطور مي خوان دوچرخه سواري كنند. تا سمنان همچنان شرايط كويري و باد شديد ادامه داشت جاده هم انقدر بي رونق بود كه حوصله آدم سر مي رفت توي كمربندي سمنان پليس مارو نگه داشت. اومدم از ماشين پياده بشم كه سريع گفت پشت خوردو توقف كن تا بيام سراغت. بعد از دو سه دقيقه يه پليس ميونسال اومد طرف ماشين و مدارك رو گرفت و گفت عجله داري؟ مي خواي فيلمتو بذارم ببيني؟ گفتم نه جناب سروان ممنون نمي خواد. به هر حال يه قبض جريمه داد دستمون و ولمون كرد.
دامغان كه رسيديم توي پارك ساعت 6 بود ناهار خورديم و زنگ زدم عليرضا كه برنامه چي باشه. قرار شد برم كيك بخرم بيان هتل ما. ما هم رفتيم يه كيك اردكي خريديم و اومدم دم پارك كنار هتل كه ون بچه ها اومد. حسين با دست داشت مارو نشون مي داد و باورش نميشد اونجا باشيم. مرتب مي گفت تو از كجا مي دونستي ما كجاييم آخه؟! بعدم رفتيم توي آلاچيق و كيك و چاي خورديم و كلي حرف زديم. شبم با بچه ها رفتيم دم هتلشون و بهمون قرمه سبزي دادن. من خيلي نگران تغذيه بچه ها بودم و متاسفانه خيلي هم بيراه نبود. مخصوصا سينا كه وقتي ديدم داره برنج و ته ديگ مي خوره موندم چطوري آخه انقدر توان داره پا بزنه.
جمعه حدود 10:30 بود كه بچه ها اومدن پيش ما و رفتيم چشمه علي. وقتي شيما رو ديدم داره از پله ها بالا مياد واقعا داشتم از تعجب شاخ در مي آوردم در عين حال كه خيلي خوشحال بودم. پدر و مادر مهربون شيما مي تونن يه الگوي خوب براي همه خونواده ها باشن براي داشتن يك خونواده سالم و پر انرژي.
خلاصه بابا شيما برف شادي رو زد و ريخت روي غذاي پاييني ها. بعد داد دست اين عليرضا اول ريخت رو صورت هانيه و بعد آتيشش زد و بعد دستمال آتيش گرفت و ابروي حسين سوخت و داشت همه چيز منفجر مي شد كه مامان شيما اسپري رو از دست بچه ها دور كرد.
بعد هم كه يكم مافيا بازي كرديم و فربود همه رو گول زد تو بازي و هندونه خورديم و از بچه ها خدافظي كرديم.
حالا يه چند كلمه اي با اين چهارتا دوستمون حرف بزنم.
مي خوام بهتون بگم كه همه دوستاتون از ته دلشون دوست داشتن كه پيشتون بودن و مي دونم كه كلي دلشون براتون تنگ شده و لحظه شماري مي كنن تا دوباره بتونن ببيننتون و ما چند نفر صرفا به عنوان يه نماينده بوديم كه بگيم برامون خيلي مهمين و سلامتيتون برامون از همه چيز بالاتره.
مي دونم كه خيلي سختي كشيدين و كسي شايد نتونه درك كنه كه چقدر مي تونه دوري از خونواده و دوستان و يك شب خواب آروم روي آدم تاثير بذاره اما شماها عليرغم اين مشكلات روحيه اتون مثل قبل بلكه پرانرژي تر بود و اين به ما اميد مي ده كه توي اين مسيرتون مشكلات رو پشت سر مي ذارين و همه ما رو سرافراز مي كنين.
به هر حال صبح پنجشنبه حدود 8 عليرضا زنگ زد و من و بيدار كرد كه ما داريم ميريم دامغان كي مياين؟ گفتم ظهر راه مي افتيم. باز خوابيديم تا سرحالتر باشيم. از 2 روز قبل توي اينترنت گشت زده بودم تا يه جاي خوب پيدا كنم اونجا و يك هتل مرتبط با سازمان گردشگري رو پيدا كردم. حالت سنتي بود و ظاهرش توي عكس ها خوب بود. زنگ زدم از تهران و يك اتاق رزرو كردم. حدود ساعت 1 راه افتاديم. توي مسير به سمت پاكدشت و گرمسار مدام به اين فكر مي كردم توي اين جاده پر از كاميون بچه ها چطور مي خوان دوچرخه سواري كنند. تا سمنان همچنان شرايط كويري و باد شديد ادامه داشت جاده هم انقدر بي رونق بود كه حوصله آدم سر مي رفت توي كمربندي سمنان پليس مارو نگه داشت. اومدم از ماشين پياده بشم كه سريع گفت پشت خوردو توقف كن تا بيام سراغت. بعد از دو سه دقيقه يه پليس ميونسال اومد طرف ماشين و مدارك رو گرفت و گفت عجله داري؟ مي خواي فيلمتو بذارم ببيني؟ گفتم نه جناب سروان ممنون نمي خواد. به هر حال يه قبض جريمه داد دستمون و ولمون كرد.
دامغان كه رسيديم توي پارك ساعت 6 بود ناهار خورديم و زنگ زدم عليرضا كه برنامه چي باشه. قرار شد برم كيك بخرم بيان هتل ما. ما هم رفتيم يه كيك اردكي خريديم و اومدم دم پارك كنار هتل كه ون بچه ها اومد. حسين با دست داشت مارو نشون مي داد و باورش نميشد اونجا باشيم. مرتب مي گفت تو از كجا مي دونستي ما كجاييم آخه؟! بعدم رفتيم توي آلاچيق و كيك و چاي خورديم و كلي حرف زديم. شبم با بچه ها رفتيم دم هتلشون و بهمون قرمه سبزي دادن. من خيلي نگران تغذيه بچه ها بودم و متاسفانه خيلي هم بيراه نبود. مخصوصا سينا كه وقتي ديدم داره برنج و ته ديگ مي خوره موندم چطوري آخه انقدر توان داره پا بزنه.
جمعه حدود 10:30 بود كه بچه ها اومدن پيش ما و رفتيم چشمه علي. وقتي شيما رو ديدم داره از پله ها بالا مياد واقعا داشتم از تعجب شاخ در مي آوردم در عين حال كه خيلي خوشحال بودم. پدر و مادر مهربون شيما مي تونن يه الگوي خوب براي همه خونواده ها باشن براي داشتن يك خونواده سالم و پر انرژي.
خلاصه بابا شيما برف شادي رو زد و ريخت روي غذاي پاييني ها. بعد داد دست اين عليرضا اول ريخت رو صورت هانيه و بعد آتيشش زد و بعد دستمال آتيش گرفت و ابروي حسين سوخت و داشت همه چيز منفجر مي شد كه مامان شيما اسپري رو از دست بچه ها دور كرد.
بعد هم كه يكم مافيا بازي كرديم و فربود همه رو گول زد تو بازي و هندونه خورديم و از بچه ها خدافظي كرديم.
حالا يه چند كلمه اي با اين چهارتا دوستمون حرف بزنم.
مي خوام بهتون بگم كه همه دوستاتون از ته دلشون دوست داشتن كه پيشتون بودن و مي دونم كه كلي دلشون براتون تنگ شده و لحظه شماري مي كنن تا دوباره بتونن ببيننتون و ما چند نفر صرفا به عنوان يه نماينده بوديم كه بگيم برامون خيلي مهمين و سلامتيتون برامون از همه چيز بالاتره.
مي دونم كه خيلي سختي كشيدين و كسي شايد نتونه درك كنه كه چقدر مي تونه دوري از خونواده و دوستان و يك شب خواب آروم روي آدم تاثير بذاره اما شماها عليرغم اين مشكلات روحيه اتون مثل قبل بلكه پرانرژي تر بود و اين به ما اميد مي ده كه توي اين مسيرتون مشكلات رو پشت سر مي ذارين و همه ما رو سرافراز مي كنين.
هميشه مردم لباس هاي كهنه و پوسيده اشون رو دور مي ندازن دارم به اين فكر مي كنم كه چرا بعضي ها افكار كهنه و پوسيدشون رو هيچ وقت دور نمي ندازن