ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــلام
جای همتون خالی بود امروز...
اول از پدر و مادر عزیزم تشکر میکنم.که انقدر لطف کردن و پیشنهاد این سفر یک روزه و دیدار دوستان( که از عمق جان دلمون واسشون تنگ شده بود ) رو دادن
از آقای توسلی که مارو راهنمایی کردن تا به اونها برسیم ممنونم.
ما امروز ساعت 7 از خونه زدیم بیرون.ساعت 11 رسیدیم دامغان.
انقدر تو شهر چرخیدیم که غذای هتل جهانگردی حاضر بشه.بعد رفتیم ناهارو (جاتون خالی) خوردیم و رفتیم به سمت چشمه علی.
1:30 رسیدیم به بچه ها...
قبل از این که ما وارد محوطه بشیم فربود عزیز اومده بود منتظر ما.وقتی ما رسیدیم با کاپشتن نارنجی ( با کیفیتش) ایستاده بود.که ما وقتی دیدیمش کلـــــی انرژیی مضاعف گرفتیم.
بعد ما ماشینو پارک کردیمو رفتیم پایین.پشت ی ساختمون روی پله ی پهنی (که تو یکی از عکس هام ی کم جامون مشخصه) بچه ها نشسته بودن.
من اولش تا چشمم بهشون افتاد وایسادم ببینم از دور عکس العملشون چیه وقتی میبیننمون...
20 دفعه تا حالا چهره هاشونو تجسم کرد
عــــــالی بودن
سیــــــنا دهنش باز مونده بود و با دستش فکّشو گرفت...
علیـــــرضا ابروهاش رفته بود بالاترین حدی که میشد بره...
حسین آقا هم چشماش گرد شده بود و داشت میخندید...
بعد ما رفتیم بالا روی همون پله ای که علیرضا توضیح داد.
نشستیم پیششون.بعد از ناهارِ بچه ها...
پدر جون ممنون...( پدرم بنده خدا هی میفرستادیمش بره از تو ماشین ی چیزی بیاره، ی بار رفت میوه هارو آورد.ی بار رفت کیک و چایی رو آورد. ی بار هندوانه خفن.(شیرین و قرمز ) )
ی توضیح کوچولو راجع به کیک تولد استثنایی بدم
من و مامان دیروز (اومد دنبالم بعد از دانشگاه) بعد از کلی تحقیق که چه کیکی قابلیت جابه جایی بیش از 400 کیلومتر-بدونه خراب شدن-رو داره.به این نتیجه رسیدیم که ( ازون کیکا که داخلش عسلِ و روی اون با مغزها تزئین شده رو بگیریم. که هم کیک باشه -شیرینی فقط نباشه- که واسه تولد بچسبه.هم ی کمی گرمی باشه...بعد از میوه های سرد این فصل.
همیشه میگفتم این کیکارو کی میخره؟ وقتی کیک خامه ای هست! (بعد فهمیدم اسمش کیک تهران-دامغانه
)
با آقایون محترمی هم که همراهشون بودن آشنا شدیم.
احمد آقا که هی تو فیلمش بودیم.
دوتا راننده ی مهربون و آقایی که باهاشون بودن خیلی خونگرم و صمیمی بودن.
و پر از اطلاعات راجع به ام اس.
یکی از همراهاشون -فکر کنم آقا مهدی بود اسمش- رفت از توی چشمه یک خرچنگ آورد.که ما ببینیمش.بعد ببرش بندازش تو آب دوباره.
بنده خدا سینا داشت ناهار میخورد (ناهار که میگم یعنی سیب زمینی پخته)
(بچه ها به نیت داشتن رستوران تو اون تفریحگاه رفته بودن اونجا، بدون وسایل ناهار...اما دریغ از حتی یک دکه غذا فروشی) داشتم سینا رو میگفتم.داشت ناهار میخورد.هی این خرچنگ رو از جلوی چشمش رد میکردیم دست به دست
آخر سر آقای فرهانی فکر کنم (که من به بچه ها میگفتم عین آقا صفدرِ) خرچنگ رو گرفت و باهاش ترکی حرف زد.بعد انگار بردنش انداختنش تو آب.
ولی سینا ی احساس چندشی توام با نگرانی برای سفر کوتاه خرچنگ داشت...
خیلی خوشحال شدیم که آقا مهدی و هانیه جونو هم اونجا دیدیم.
هانیه جون برای من فال هم گرفت.
برای سینا هم فال گرفت که انگار خوب بود.
مافیا هم بازی کردیم.
که برای اولین بار پدر منم شرکت کرد تو بازی...
سینام ازینکه پدرم بار اولشه ازش استفاده میکرد برای رای .سریع میگفت آقای رحمانی پور دستتونو ببرین بالا...مثلن به فربود رای بدین.اونم که سریع بدون هیچ چونو چرایی دستشو میبرد بالا
(حالا مافیا دقیقن من و فربود بدویما.
ولی آخر ما بردیـــــم
)
امشب من فهمیدم علیرضا واقعن چه کار سختی میکنه...هر شب.با همه ی خستگیش و اینترنت ضعیف و حتی گوشی میاد و این گزارش های زیبا رو برامون مینویسه
واقعن هم زیبا مینویسه.
(البته خستگیه شما کجا و خستگیه ما کجا
) دستتون درد نکنه آقای موسوی
یادم رفت اینو بنویسم
من امروز فهمیدم این اصطلاح -چشمم آب نمیخوره- از کجا اومده
یک باد شدیـــــــد اومد . چشمتون روز بد نبینه...منم که چشمم کلن همه چیزو جذب میکنه مثل آهن ربا... نمیدونم ی جانور موزی بود چی بود.رفت تو چشم ما...حالا این در نمیومد که!
انقد چشممو با آب جوشیده شستم...
حسین اقام یهو برگشت دید چشم من خیس و قرمزه...گفت چرا گریه میکنی شیما...گفتم گریه نیس چشمم داره آب میخوره
بعد ی کمی مارو اذیت کرد اون جوجوِ...خودش یا در اومد...یا با اون فوت شدیدی که پدرم تو چشمم کرد.رفته پشت چشمم نفهمیدم
در آخر برای دوستانی که اطلاعی از این سفر ناغافلی ما نداشتن عرض میکنم.
بنده خودم هم با سورپرایز فوق العاده پدرم مواجه شدم.
و آمادگی و وقتی برای هماهنگیای دیگه رو نداشتم.
سلام همه تونو بهشون رسوندیم.