2013/11/30, 08:48 PM
بعد از یه خواب درست حسابی سرحال اومدم که منم از سفر بنویسم
امروز خیلی گریه کردم مخصوصا بعد از خوندن پست زیبای ندا. عالی بود نوشته هات
با وجودی که سفر زیاد میرم و دوستای مجازیه زیادی رو دارم اما به جرات میگم این سفر بهترین بود
حتی تا شب قبل از سفر با خودم میگفتم حدیث تو سه ماهه داغداری و چطور میخوای این سفر رو بری و بتونی کنترل کنی که اشک نریزی جلو بقیه
اولش گفتم این سفر رو به جبران همدان میرم اما وقتی رفتم دیدم این خودش یه تجربه ی تازه س و نه یه جبران!
دیدن دوستانی که عین هم ام اس داریم برام جذابترین بخش داستان بود. دیدن دوستانی که توی این چند ماه عضویتم درسایت همیشه مطالبشون رو میخوندم و عکساشونو از سایت و فیس بوک دیده بودم برام حس خاص و خوبی داشت.
و دیدن کاوه دوستی که هشت سال پیش با هم آشنا شدیم و قبل از ام اسه کاوه. دوستی یی که فقط خودمون میدونیم چه رنگ و بویی برای هم داریم و نه عشق! و اینکه قبل از سفر طی کرده بودیم که اونجا همو نشناسیم و همو تحویل نگیریم مثلا لج هم رو درآوردن برامون لذت بخش بود اما نگاهمون حرفای دلمون رو منتقل میکرد
برزگر برای هممون جالب بود. اینکه فکر میکردیم یه آغاس و در نهایت تعجب دیدیم یه خانم دوست داشتنیه
دامونی که بهش گفتم من به عشق سیبیلت اومدم پس سیبیلت کو
مه سا و خیس شدن چکمه ش
ندای عزیز که پاهای شنی شدش رو مدام تمیز میکرد
حمید که مرتب حضور و غیابمون میکرد
فربود بهمنی معروف به فوتر که دیگه تا اسمش بیاد من یکی یاد آتیش و فوت کردن زغالای آتیش می یفتم
سمیرا که حس مادر رو نسبت بهش داشتم
محمد کوچولوی عزیز و دوست داشتنی
و همه و همه ی دوستانی که هم از قبل تا حدی میشناختمشون و هم در این سفر باهاشون آشنا شدم
و هوایی که سرد نبود و من یه عالمه لباس گرم با خودم آورده بودم که مبادا یخ بزنم حالا موندم چطوری اون همه اثاث رو برگردونم جنوب
و اون اسبی که بهش پاستیل دادم و خورد. بیچاره چنانی میجویدش که واقعا دیدنی بود
و مبارزه ی بوکسی که برای لحظاتی داشتم تا بنمایم که ما ورزشکار تشریف داریم
نمی دونم از کجا بنویسم. لحظه لحظه ش زیبا بود این سفر
به یاد اون لحظه ای که کله پر شدم افتادم قبلش احساس سستی و درد در پاهام داشتم ولی بی تفاوت بودم تا اینکه اون کله پر و خسارت وارد کردن به موزه اتفاق افتاد به یاد اون لحظه ای که فک کنم سه نفری منو از جام بلند کردن و من در اون وضعیت میگفتم نکنین شما زور ندارین منو بردارین اگر در هر نوع جمع دیگه ای بودم حس خیلی بدی بهم دست میداد. اما سعی کردم عین خیالمم نیاد چی شده
عالی بود عالی بود و عالی بود این سفر
واقعا دستتون درد نکنه
ام اس دیگه برام هضم شده
تصمیم دارم شادی رو باری دیگه به زندگیم برگردونم
امروز خیلی گریه کردم مخصوصا بعد از خوندن پست زیبای ندا. عالی بود نوشته هات
با وجودی که سفر زیاد میرم و دوستای مجازیه زیادی رو دارم اما به جرات میگم این سفر بهترین بود
حتی تا شب قبل از سفر با خودم میگفتم حدیث تو سه ماهه داغداری و چطور میخوای این سفر رو بری و بتونی کنترل کنی که اشک نریزی جلو بقیه
اولش گفتم این سفر رو به جبران همدان میرم اما وقتی رفتم دیدم این خودش یه تجربه ی تازه س و نه یه جبران!
دیدن دوستانی که عین هم ام اس داریم برام جذابترین بخش داستان بود. دیدن دوستانی که توی این چند ماه عضویتم درسایت همیشه مطالبشون رو میخوندم و عکساشونو از سایت و فیس بوک دیده بودم برام حس خاص و خوبی داشت.
و دیدن کاوه دوستی که هشت سال پیش با هم آشنا شدیم و قبل از ام اسه کاوه. دوستی یی که فقط خودمون میدونیم چه رنگ و بویی برای هم داریم و نه عشق! و اینکه قبل از سفر طی کرده بودیم که اونجا همو نشناسیم و همو تحویل نگیریم مثلا لج هم رو درآوردن برامون لذت بخش بود اما نگاهمون حرفای دلمون رو منتقل میکرد
برزگر برای هممون جالب بود. اینکه فکر میکردیم یه آغاس و در نهایت تعجب دیدیم یه خانم دوست داشتنیه
دامونی که بهش گفتم من به عشق سیبیلت اومدم پس سیبیلت کو
مه سا و خیس شدن چکمه ش
ندای عزیز که پاهای شنی شدش رو مدام تمیز میکرد
حمید که مرتب حضور و غیابمون میکرد
فربود بهمنی معروف به فوتر که دیگه تا اسمش بیاد من یکی یاد آتیش و فوت کردن زغالای آتیش می یفتم
سمیرا که حس مادر رو نسبت بهش داشتم
محمد کوچولوی عزیز و دوست داشتنی
و همه و همه ی دوستانی که هم از قبل تا حدی میشناختمشون و هم در این سفر باهاشون آشنا شدم
و هوایی که سرد نبود و من یه عالمه لباس گرم با خودم آورده بودم که مبادا یخ بزنم حالا موندم چطوری اون همه اثاث رو برگردونم جنوب
و اون اسبی که بهش پاستیل دادم و خورد. بیچاره چنانی میجویدش که واقعا دیدنی بود
و مبارزه ی بوکسی که برای لحظاتی داشتم تا بنمایم که ما ورزشکار تشریف داریم
نمی دونم از کجا بنویسم. لحظه لحظه ش زیبا بود این سفر
به یاد اون لحظه ای که کله پر شدم افتادم قبلش احساس سستی و درد در پاهام داشتم ولی بی تفاوت بودم تا اینکه اون کله پر و خسارت وارد کردن به موزه اتفاق افتاد به یاد اون لحظه ای که فک کنم سه نفری منو از جام بلند کردن و من در اون وضعیت میگفتم نکنین شما زور ندارین منو بردارین اگر در هر نوع جمع دیگه ای بودم حس خیلی بدی بهم دست میداد. اما سعی کردم عین خیالمم نیاد چی شده
عالی بود عالی بود و عالی بود این سفر
واقعا دستتون درد نکنه
ام اس دیگه برام هضم شده
تصمیم دارم شادی رو باری دیگه به زندگیم برگردونم
عشق اگر با تو بیاید به پرستاری من
قصـــه عشــق شود قصه بیماری من
قصـــه عشــق شود قصه بیماری من