این خلاصه مقاله ای است توسط دکتر الکساندر بر نفلید در دوره بین المللی افراد مبتلا به ام اس ،کنفرانس جهانی ام اس ،واشنگتن،سپتامبر،منتشر شده در مجله اکشن(عمل)
از 22سال پیش ،با افسردگی ،تنهایی،ترس و خستگی که در اثر مطلع شدن از ابتلا به ام اس تجربه کردم آعاز می کنم.این کشف مثل یک ضربه شدید بود .به عنوان یک دانشجوی پزشکی 20ساله برای خودم تشخیص دادم که تاری دید در چشم چپم صرفأ یک مشکل چشمی بود.پس می توانید تصور کنیدکه وقتی مرا به یک عصب شناس سرشناس در بیمارستان لندن جایی که آموزشهای پزشکی خود را می گذراندم ارجاع دادند تا چه حد متعجب شدم .پس از معاینه کامل این مرد با پرهیز از نگاه کردن به چشمان من از احکام نا مطمين درباره علت نشانه های ام اس من سخن گفت. به علت شک و تردید و سر در گمی به کتابخانه رفتم و شروع به یافتن هر آنچه که در باره (التهاب عصب بینایی)در کتاب درسی بود نمودم.اما این یافته ها اطمینان بخش نبود.همه بر این رأی بودند که التهاب عصب بینایی اغلب اولین نشانه ام اس بود و اینکه در عرض 10-20 سالمی توانستم گرفتار فلجی ،کوری،بی اختیاری ادرار،اختلالات گفتاری و حتی فراموشی شوم! مرگ احتمالأدر اثر عفونتهای ریوی، یا ادراری،یا چرک خون در اثر زخمهای رختخواب صورت می گرفت!در اثر این ضربه گنگ و لال شدم واحساس تنهایی ووحشت کردم به یاد دارم در کتابخانه نشسته بودم و عرق از سر و رویم جاری بود و نبضم با سرعت عجیبی می زد. چند ماه بعد،تنها به اندکی ضعف بینایی دچار بودم، اما چند سال بعدی از لحاظ عاطفی بسیار مشکل و سخت بود.سایر نشانه هایی که به تشخیص ام اس می خورد ظاهر شدنداما از دیدن پزشک اکشن(عمل) دیگری وحشت داشتم. نشانه ها و احساساتم رااز دیگران پنهان می داشتم و احساس افسردگی شدیدی می کردم.سر انجام با از دست دادن توانایی استفاده از دست راستم ام اس تأیید شد.از آن زمان حملات دیگری داشتم،اما به این درک رسیدم که کتابهای درسی که من خواندم بسیار بدبینانه به مسأله می پرداختند.در واقع شدت حملات در بسیاری از افراد،مانند خود من بسیار کمتر است وبسیاری نیز زندگی طبیعی خواهند داشت. اما گاه تصویر کتابهای درسی بسیاردقیق است .به عنوان انترن پزشکی گاه افرادی را میدیم که ام اس پیشرفته ای داشتند. در یکی از مشاغل اولیه خود در بحش عصب شناسی بیمارستان لندن با مردی ملاقات کردم که دارای تمام نشانه های توصیف شده در کتابهای درسی بود. نه تنها دچار علايم شدید ام اس بود، بلکه همسرش هم او را ترک کرده بود و دیگر شغلی نداشت و اسیر رختحواب شده بود .به علت اختلال گفتاری گفتگو با او بسیار دشوار بود با این وجود،زمانهایی را با او می گذراندم واحساس تأسف میکردم . اما در واقع برای خودم تأسف می خوردم که سعی داشتم از چیزی که ام اس برای من داشت مفهومی بسازم. نمی توانستم فایده ای از ام اس برای کسی بیابم و به این نتیجه رسیدم که هیچ معنایی ندارد. به نظر میرسید که زندگی بی معنا بود ،روشن بود که زندگی سلسه کاملی از وقایع اندوهبار و رنج بود . در کار بیمارستان خود با کودکان مبتلا به سرطان خون،شوهران جوانی که بر اثر تصادفات می مردند،...روبه رو بودم. زمانی که اولین پیش نویس این مقاله را شروع کردم، نزدیک به یک ماه پیش ، واقع ای در
ار می شدندو یا می مردند. اما فرانکلین متوجه شد که تعدادی انگشت شمار توانستند چیزی را در درونشان از آلوده شدن حفظ کنندو و این چیز توانایی واکنش نشان دادن به آنچه که بر او واقع می شد و تصمیم گیری در باره آن بود حتی اگر کاری هم نمی توانستند بکنند ، می توانستند درباره آن نظری داشته باشند، با آن موافق باشند یا مخالف . او توانست این حقیقت درون را علی رغم آنچه برجسم او و سایرین آمد حفظ کند. از اردو گاه جان سالم به در برد و به مقام پروفسوری در شهر وین برسد و سزانجام توانست تجربه اش را در معرض استفاده رشته روانکاوی قرار دهد. شکی نیست که زندگی برای همه ما رنجها ومحرومیت هایی را رغم زده بنابر این نمی توانیم انتظار داشته باشیم که برای شخص ما متفاوت باشد. چرا باید با دیگران متفاوت باشیم؟با پذیرش این واقعیت مشکل و ابتدایی می توانیم به جای پرسش ( چرا من؟ ) از خود بپرسیم (چرا من نه؟) بعد از گذر از این مسأله می توانیم وارد مرحله بعدی یعنی آفریدن معنایی برای تجربه خود و قبول مسؤلیت برای زندگیمان باشیم آنگاه در میابیم که ما انسانهایی جدا از یکدیگر نیستیم بلکه بخشی از یکدیگریم و رنج چه بیمار باشی یا نه یک پدیده ای همگانی است و به صورت متناقضی یکی از بنیان های بلوغ روانی است . مادر بزرگ من که یک ویکتوریای اصل بود می گفت (این چیزها برای امتحان ما فرستاده شده) گرچه جسم ما ضعیف می شود اما ( وانهادن همه چیز به معنای شکست نیست) ما همه چه به ام اس مبتلا باشیم یا نباشیم ضعیف تر میشویم، در عوض بلوغ به معنای وابستگی متقابل است ، انتخاب بخشیدن آنچه می توانیم ببخشیم و همچنین دریافت کردن آنچه دیگران می توانند به ما ببخشند،بلوغ به معنای مهر ورزیدن است به طور کامل عشق با لغانه صرفأ به معنای انجام کاری برای دیگران نیست بلکه مهمتر از آن توانایی در یافت آنچه دیگران برای بخشش به ما دارند است. متأسفانه اکثزأ ما می خواهیم کنترل همه چیز را در دست داشته باشیم و نه تنها برای خود بلکه برای سایرین هم تصمیم بگیریم واما این معنای عشق واقعی نیست بلکه بیشتر تملک و استیلا بر سایرین است که بر پاییه ترس و عدم امنیت استوار می باشد. نزدیک محل زندگی من روی داد. زن جوانی با هدف جمع آوری پول برای پژوهشهای سرطانی در اولین پرش با چتر خود ،برفراز هیلی کوپتری فرود آمد وتکه تکه شد.همه چیزبه نظر بی معنا می آمد... در مورد خود من زمانی که به ام اس دچار شدم،کسی بودکه بتوانم موقع افسردگی با او صحبت کنم.این مسأله به من کمک می کرد تا دریابم اندوهم یک مسأله طبیعی بود.نه تنها حق داشتم، بلکه لازم بودازوضع نا مساعد خودبترسم ،به خشم آیم واندوهگین شوم.و این مشاوره بی شک مرا به حرکت وا می داشت،اما به کجا؟ باید درموردآینده ام تصمیم می گرفتم.برای اولین بارشروع به پذیرش ام اس در وجودم کردم.اما هنوزنمی توانستم معنایی برای آن بیابم.ازخود می پرسیدم آیاامکان دارد که بتوانم مسأله را وارونه کنم ومن باشم که از ام اس سود برم تا آنکه اجازه دهم ام اس از من استفاده کند؟ در اببتدا به طبیعت رجوع کردم و رنجهای بسیاری در طبیعت دیدم و به نظر میرسد که تنها معنای آن فشار مداوم به زندگی برای ادامه یافتن به هر شکل ممکن بود.رنج وسیله ای بزای این هدف بود.مرگ زندگی تولید میکرد.گوشت فاسد کرمهایی تولید میکرد که مگس می شدند،شکوفه ها گلهای مرده میشدند،میوه می شدند،میوهها فاسد می شدند،بذرودانه می شدندتا گلها و بذر های بیشتر تولید کنند. مشاهده کردم فساد وبلوغ هم معنا بودند.میوه ای در حال رسیدن،مثل هلو را در نظر بگیرید:شکوفه محصول کال وتلخ می شدو سپس میوه آبدار قرمز،در این شکل خورده ودر نتیجه نابود میشد.اما همین نابودی هسته راآشکار میکند.بذری برای تولید هلوهای بیشتر پس هلوی رسیده نتیجه نهایی فراینده تکامل است و وسیله ای برای هدف. معنای آن؟تهیه هلو های بیشتر ! اما این را چگونه در باره انسان به کار برد؟ به فلسفه رو آوردم آِیا برای خود درونی بلوغی از طریق زندگی ،تجربه و نابودی خود بیرونی وجود داشت؟زندگی برای همه ما ظاهرأ سلسه ای از باختن و از دست دادن هست که با تغییرات و احتمالأ پیروزی هایی همراه است.از دست دادن معصومیت کودکی از دست دادن جوانی از دست دادن والدین در اثر مرگ از دست دادن فرزندانمان در اثر رشد و نمو آنها و ترک خانه، از دست دادن آزادی و قدرت در اثر کهنسالی و بیماری و سرانجام از دست دادن زندگی...
متوجه شدم که تفاوت افراد در چگونگی دست و پنجه نرم کردن با ام اس و سایر رنجهای زندگی است بسیاری از افراد مبتلا به ام اس تسلیم می شدند،تلخ می شدند، و از عهده کارها بر نمی آ مدند.بستگان نیز گاه خسته و افسرده از ادامه کار می شدند ز ناشویی ها اغلب از هم می پاشید. اما اقلیت کوچکی بودند که به نظر می آ مد از عهده کار بر می آیند و می توانند شرایط خود را بپذیرند و اغلب معنایی جدید برای زندگی بیابند این افراد در زندگی خود درهای بازی را می یافتند که قبلِأ متوجه آن نبودند . کلام ویلیام بلیک را به یاد می آ ورم: (درختی که اشک شادی در چشم عده ای می آورد در چشم سایرین صرفأ چیز سبزی است که در سر راه قرار می گیرد....انسان همانطور که هست همانطور می بیند....) از خود می پرسیدم چه چیز باعث می شد فردی چیزها را به یک شکل ببیند و فردی دیگر به شکلی دیگر؟آیا می توان شیوه نگرش را تغییر داد؟ آیا مردی که درختی را به صورت مانعی بر سر راه می بیند که باید آن را برید می تواند درخت را با معنایی زیبا مثت سایبان ببیند؟آیا ام اس تنها یک ویرانگر است؟ آیا می توان چیزی را نجات داد؟ ایا جز تجربه از دست دادن می توان با آن چیزی به دست آورد؟آیا ام اس می تواند به معنای بلوع وافعی ما باشد؟ جواب با کمال تعجب مثبت است. روانکاو یهودی دکتر ویکتور فرانکلن،در زمان جنگ اسیری در اردوگاههای شکنجه بود.او به شکل معجزه گونه ای توانست از این تجربه جان سالم به در برد و شرح حال خود را بنویسد. او وسایر آنها با رنجی طا قت فرسا، با فقدانها و شکستهای جسمانی و رمانی و اجتماعی رو برو بودند. ......رسالت تحقیقاتی اش را از او گرفتند، او را لخت کردتد ، زن جوان و عقد کرده اش را کشتند، خانه اش را از او گرتند و دیگرچیزی جز سالهای زددگی در اردو گاه شکنجه نداشت. ویکتور فرانکلین به مشاهوه خود و سایرین نشست. به عنوان یک روانکاو امیدوار بود روزی این تجارب را در اختیار دیگران قرار دهد هر چند که در آن زمان تحقق چنین آرزویی تقریبأ محال بود چون او شانس کمی برای زنده بیرون آمدن از اردو گاه داشت فرانکلین در یافت اسرا و نگهبانان را نمی توان به آسانی به 2 گروه تقسیم کرد،زیرا از هر 2 گروه بودند افرادی که سعی داشتند زندگی درونی خود را علی رغم آنچه بر سرشان می آمد حفظ کنند و شکی نبود که این مسأله برای اسرا سخت تر بود. بسیازی از آنان تسلیم می شدند با سیستم همراه میشدند و دیگران را استسمار می کردند، تلخ میشدند مأیوس می شدند ، بیممن فرد مبتلا به ام اسی را می شناسم که هنوز به طور نیمه وقت تدریس می کند و در مدرسه کودکانی که از مشکل عاطفی بر خوردارند کار می کند.آنا میگوید وضعیت جسمی بر روی صندلی چرخداراو فرصتی برای کمک کردن او را به نوجوانانی که در گذشته احساس نمی کردند دیگران به وجودشان بر ای کمک کردن نیاز دارند را داده است آنا ناتوانی جسمی اش را وسیله ای برای رشد خود و دیگران می داند شاعر انگلیسی کی گوید:0انسان با روح سوزانش تنها یک ساعت برای نفس کشیدن دارد تا کشتی حقیقتی بسازد که روحش بتواند در آن دریانوردی کند _ دریا نوردی در دریای مرگ، چرا که مرگه زیبایی، شهامت جوانی ، همه چیز جز حقیقت را تاراج میکند.......)
نویسنده:شکوفه اویارحسینی کارشناس مشاوره لطفأنظرات و پیشنهادات خود را ارسال نمایید.
من وقتی این مطلب را خواندم اولش کمی فکر کردم بعد فهمیدم این نگاه انسان به مشکلات و اتفاقهاست که آن اتفاق را معنای خوب یا بد می ده نه خود اتفاق لطفأشما هم بخونید جالبه
از 22سال پیش ،با افسردگی ،تنهایی،ترس و خستگی که در اثر مطلع شدن از ابتلا به ام اس تجربه کردم آعاز می کنم.این کشف مثل یک ضربه شدید بود .به عنوان یک دانشجوی پزشکی 20ساله برای خودم تشخیص دادم که تاری دید در چشم چپم صرفأ یک مشکل چشمی بود.پس می توانید تصور کنیدکه وقتی مرا به یک عصب شناس سرشناس در بیمارستان لندن جایی که آموزشهای پزشکی خود را می گذراندم ارجاع دادند تا چه حد متعجب شدم .پس از معاینه کامل این مرد با پرهیز از نگاه کردن به چشمان من از احکام نا مطمين درباره علت نشانه های ام اس من سخن گفت. به علت شک و تردید و سر در گمی به کتابخانه رفتم و شروع به یافتن هر آنچه که در باره (التهاب عصب بینایی)در کتاب درسی بود نمودم.اما این یافته ها اطمینان بخش نبود.همه بر این رأی بودند که التهاب عصب بینایی اغلب اولین نشانه ام اس بود و اینکه در عرض 10-20 سالمی توانستم گرفتار فلجی ،کوری،بی اختیاری ادرار،اختلالات گفتاری و حتی فراموشی شوم! مرگ احتمالأدر اثر عفونتهای ریوی، یا ادراری،یا چرک خون در اثر زخمهای رختخواب صورت می گرفت!در اثر این ضربه گنگ و لال شدم واحساس تنهایی ووحشت کردم به یاد دارم در کتابخانه نشسته بودم و عرق از سر و رویم جاری بود و نبضم با سرعت عجیبی می زد. چند ماه بعد،تنها به اندکی ضعف بینایی دچار بودم، اما چند سال بعدی از لحاظ عاطفی بسیار مشکل و سخت بود.سایر نشانه هایی که به تشخیص ام اس می خورد ظاهر شدنداما از دیدن پزشک اکشن(عمل) دیگری وحشت داشتم. نشانه ها و احساساتم رااز دیگران پنهان می داشتم و احساس افسردگی شدیدی می کردم.سر انجام با از دست دادن توانایی استفاده از دست راستم ام اس تأیید شد.از آن زمان حملات دیگری داشتم،اما به این درک رسیدم که کتابهای درسی که من خواندم بسیار بدبینانه به مسأله می پرداختند.در واقع شدت حملات در بسیاری از افراد،مانند خود من بسیار کمتر است وبسیاری نیز زندگی طبیعی خواهند داشت. اما گاه تصویر کتابهای درسی بسیاردقیق است .به عنوان انترن پزشکی گاه افرادی را میدیم که ام اس پیشرفته ای داشتند. در یکی از مشاغل اولیه خود در بحش عصب شناسی بیمارستان لندن با مردی ملاقات کردم که دارای تمام نشانه های توصیف شده در کتابهای درسی بود. نه تنها دچار علايم شدید ام اس بود، بلکه همسرش هم او را ترک کرده بود و دیگر شغلی نداشت و اسیر رختحواب شده بود .به علت اختلال گفتاری گفتگو با او بسیار دشوار بود با این وجود،زمانهایی را با او می گذراندم واحساس تأسف میکردم . اما در واقع برای خودم تأسف می خوردم که سعی داشتم از چیزی که ام اس برای من داشت مفهومی بسازم. نمی توانستم فایده ای از ام اس برای کسی بیابم و به این نتیجه رسیدم که هیچ معنایی ندارد. به نظر میرسید که زندگی بی معنا بود ،روشن بود که زندگی سلسه کاملی از وقایع اندوهبار و رنج بود . در کار بیمارستان خود با کودکان مبتلا به سرطان خون،شوهران جوانی که بر اثر تصادفات می مردند،...روبه رو بودم. زمانی که اولین پیش نویس این مقاله را شروع کردم، نزدیک به یک ماه پیش ، واقع ای در
ار می شدندو یا می مردند. اما فرانکلین متوجه شد که تعدادی انگشت شمار توانستند چیزی را در درونشان از آلوده شدن حفظ کنندو و این چیز توانایی واکنش نشان دادن به آنچه که بر او واقع می شد و تصمیم گیری در باره آن بود حتی اگر کاری هم نمی توانستند بکنند ، می توانستند درباره آن نظری داشته باشند، با آن موافق باشند یا مخالف . او توانست این حقیقت درون را علی رغم آنچه برجسم او و سایرین آمد حفظ کند. از اردو گاه جان سالم به در برد و به مقام پروفسوری در شهر وین برسد و سزانجام توانست تجربه اش را در معرض استفاده رشته روانکاوی قرار دهد. شکی نیست که زندگی برای همه ما رنجها ومحرومیت هایی را رغم زده بنابر این نمی توانیم انتظار داشته باشیم که برای شخص ما متفاوت باشد. چرا باید با دیگران متفاوت باشیم؟با پذیرش این واقعیت مشکل و ابتدایی می توانیم به جای پرسش ( چرا من؟ ) از خود بپرسیم (چرا من نه؟) بعد از گذر از این مسأله می توانیم وارد مرحله بعدی یعنی آفریدن معنایی برای تجربه خود و قبول مسؤلیت برای زندگیمان باشیم آنگاه در میابیم که ما انسانهایی جدا از یکدیگر نیستیم بلکه بخشی از یکدیگریم و رنج چه بیمار باشی یا نه یک پدیده ای همگانی است و به صورت متناقضی یکی از بنیان های بلوغ روانی است . مادر بزرگ من که یک ویکتوریای اصل بود می گفت (این چیزها برای امتحان ما فرستاده شده) گرچه جسم ما ضعیف می شود اما ( وانهادن همه چیز به معنای شکست نیست) ما همه چه به ام اس مبتلا باشیم یا نباشیم ضعیف تر میشویم، در عوض بلوغ به معنای وابستگی متقابل است ، انتخاب بخشیدن آنچه می توانیم ببخشیم و همچنین دریافت کردن آنچه دیگران می توانند به ما ببخشند،بلوغ به معنای مهر ورزیدن است به طور کامل عشق با لغانه صرفأ به معنای انجام کاری برای دیگران نیست بلکه مهمتر از آن توانایی در یافت آنچه دیگران برای بخشش به ما دارند است. متأسفانه اکثزأ ما می خواهیم کنترل همه چیز را در دست داشته باشیم و نه تنها برای خود بلکه برای سایرین هم تصمیم بگیریم واما این معنای عشق واقعی نیست بلکه بیشتر تملک و استیلا بر سایرین است که بر پاییه ترس و عدم امنیت استوار می باشد. نزدیک محل زندگی من روی داد. زن جوانی با هدف جمع آوری پول برای پژوهشهای سرطانی در اولین پرش با چتر خود ،برفراز هیلی کوپتری فرود آمد وتکه تکه شد.همه چیزبه نظر بی معنا می آمد... در مورد خود من زمانی که به ام اس دچار شدم،کسی بودکه بتوانم موقع افسردگی با او صحبت کنم.این مسأله به من کمک می کرد تا دریابم اندوهم یک مسأله طبیعی بود.نه تنها حق داشتم، بلکه لازم بودازوضع نا مساعد خودبترسم ،به خشم آیم واندوهگین شوم.و این مشاوره بی شک مرا به حرکت وا می داشت،اما به کجا؟ باید درموردآینده ام تصمیم می گرفتم.برای اولین بارشروع به پذیرش ام اس در وجودم کردم.اما هنوزنمی توانستم معنایی برای آن بیابم.ازخود می پرسیدم آیاامکان دارد که بتوانم مسأله را وارونه کنم ومن باشم که از ام اس سود برم تا آنکه اجازه دهم ام اس از من استفاده کند؟ در اببتدا به طبیعت رجوع کردم و رنجهای بسیاری در طبیعت دیدم و به نظر میرسد که تنها معنای آن فشار مداوم به زندگی برای ادامه یافتن به هر شکل ممکن بود.رنج وسیله ای بزای این هدف بود.مرگ زندگی تولید میکرد.گوشت فاسد کرمهایی تولید میکرد که مگس می شدند،شکوفه ها گلهای مرده میشدند،میوه می شدند،میوهها فاسد می شدند،بذرودانه می شدندتا گلها و بذر های بیشتر تولید کنند. مشاهده کردم فساد وبلوغ هم معنا بودند.میوه ای در حال رسیدن،مثل هلو را در نظر بگیرید:شکوفه محصول کال وتلخ می شدو سپس میوه آبدار قرمز،در این شکل خورده ودر نتیجه نابود میشد.اما همین نابودی هسته راآشکار میکند.بذری برای تولید هلوهای بیشتر پس هلوی رسیده نتیجه نهایی فراینده تکامل است و وسیله ای برای هدف. معنای آن؟تهیه هلو های بیشتر ! اما این را چگونه در باره انسان به کار برد؟ به فلسفه رو آوردم آِیا برای خود درونی بلوغی از طریق زندگی ،تجربه و نابودی خود بیرونی وجود داشت؟زندگی برای همه ما ظاهرأ سلسه ای از باختن و از دست دادن هست که با تغییرات و احتمالأ پیروزی هایی همراه است.از دست دادن معصومیت کودکی از دست دادن جوانی از دست دادن والدین در اثر مرگ از دست دادن فرزندانمان در اثر رشد و نمو آنها و ترک خانه، از دست دادن آزادی و قدرت در اثر کهنسالی و بیماری و سرانجام از دست دادن زندگی...
متوجه شدم که تفاوت افراد در چگونگی دست و پنجه نرم کردن با ام اس و سایر رنجهای زندگی است بسیاری از افراد مبتلا به ام اس تسلیم می شدند،تلخ می شدند، و از عهده کارها بر نمی آ مدند.بستگان نیز گاه خسته و افسرده از ادامه کار می شدند ز ناشویی ها اغلب از هم می پاشید. اما اقلیت کوچکی بودند که به نظر می آ مد از عهده کار بر می آیند و می توانند شرایط خود را بپذیرند و اغلب معنایی جدید برای زندگی بیابند این افراد در زندگی خود درهای بازی را می یافتند که قبلِأ متوجه آن نبودند . کلام ویلیام بلیک را به یاد می آ ورم: (درختی که اشک شادی در چشم عده ای می آورد در چشم سایرین صرفأ چیز سبزی است که در سر راه قرار می گیرد....انسان همانطور که هست همانطور می بیند....) از خود می پرسیدم چه چیز باعث می شد فردی چیزها را به یک شکل ببیند و فردی دیگر به شکلی دیگر؟آیا می توان شیوه نگرش را تغییر داد؟ آیا مردی که درختی را به صورت مانعی بر سر راه می بیند که باید آن را برید می تواند درخت را با معنایی زیبا مثت سایبان ببیند؟آیا ام اس تنها یک ویرانگر است؟ آیا می توان چیزی را نجات داد؟ ایا جز تجربه از دست دادن می توان با آن چیزی به دست آورد؟آیا ام اس می تواند به معنای بلوع وافعی ما باشد؟ جواب با کمال تعجب مثبت است. روانکاو یهودی دکتر ویکتور فرانکلن،در زمان جنگ اسیری در اردوگاههای شکنجه بود.او به شکل معجزه گونه ای توانست از این تجربه جان سالم به در برد و شرح حال خود را بنویسد. او وسایر آنها با رنجی طا قت فرسا، با فقدانها و شکستهای جسمانی و رمانی و اجتماعی رو برو بودند. ......رسالت تحقیقاتی اش را از او گرفتند، او را لخت کردتد ، زن جوان و عقد کرده اش را کشتند، خانه اش را از او گرتند و دیگرچیزی جز سالهای زددگی در اردو گاه شکنجه نداشت. ویکتور فرانکلین به مشاهوه خود و سایرین نشست. به عنوان یک روانکاو امیدوار بود روزی این تجارب را در اختیار دیگران قرار دهد هر چند که در آن زمان تحقق چنین آرزویی تقریبأ محال بود چون او شانس کمی برای زنده بیرون آمدن از اردو گاه داشت فرانکلین در یافت اسرا و نگهبانان را نمی توان به آسانی به 2 گروه تقسیم کرد،زیرا از هر 2 گروه بودند افرادی که سعی داشتند زندگی درونی خود را علی رغم آنچه بر سرشان می آمد حفظ کنند و شکی نبود که این مسأله برای اسرا سخت تر بود. بسیازی از آنان تسلیم می شدند با سیستم همراه میشدند و دیگران را استسمار می کردند، تلخ میشدند مأیوس می شدند ، بیممن فرد مبتلا به ام اسی را می شناسم که هنوز به طور نیمه وقت تدریس می کند و در مدرسه کودکانی که از مشکل عاطفی بر خوردارند کار می کند.آنا میگوید وضعیت جسمی بر روی صندلی چرخداراو فرصتی برای کمک کردن او را به نوجوانانی که در گذشته احساس نمی کردند دیگران به وجودشان بر ای کمک کردن نیاز دارند را داده است آنا ناتوانی جسمی اش را وسیله ای برای رشد خود و دیگران می داند شاعر انگلیسی کی گوید:0انسان با روح سوزانش تنها یک ساعت برای نفس کشیدن دارد تا کشتی حقیقتی بسازد که روحش بتواند در آن دریانوردی کند _ دریا نوردی در دریای مرگ، چرا که مرگه زیبایی، شهامت جوانی ، همه چیز جز حقیقت را تاراج میکند.......)
نویسنده:شکوفه اویارحسینی کارشناس مشاوره لطفأنظرات و پیشنهادات خود را ارسال نمایید.
من وقتی این مطلب را خواندم اولش کمی فکر کردم بعد فهمیدم این نگاه انسان به مشکلات و اتفاقهاست که آن اتفاق را معنای خوب یا بد می ده نه خود اتفاق لطفأشما هم بخونید جالبه