2011/04/16, 09:40 AM
من به عموی مهربون پیشنهاد دام به دخترشون بگن حتما
این خیلی خوبه که یهو بهش نگین که توی روحیش تاثیر بذاره بعضی دکترا خیلی بی وجدانن خیلی
ولی ایکاش پدر منم مث شما بود پدر من البته سر خوبی بهم میگه هیچ جا نگی ام اس داریا اگه گرمت شد بلند شو از اونجا برو ولی دم نزنیا منم که تا حالا تحمل کردم با اینکه گاهگاهی جایی بودم از گرما شب تا صبح نخوابیدم یا حرفهاییکه مردم در مورد ام اس میگن تحمل کردم ولی
چه میشه کرد ؟ پدرم فکر میکنه اگه اینطور بکنیم با ام اسیها در ارتباط نباشیم بهتره البته بفکر اینده منه ولی من که قید ازدواج رو زدم به هر دلیلی . مهم نیست مهم اینکه دوست ندارم سرکوفتهای یه نفر و خانوادش رو با خودم همیشه داشته باشم
خیلی خیلی دوست دارم بعضی اوقات برم و دوستان ام اسی رو ببینم که مثل خودمن ما هم میدویم هم میخندیم هم شادیم هم راه میریم هم هیچ مشکلی نداریم ولی خب بعضیا حتما در جواب میگن حتما بیماریت یه چیز دیگست نه ام اس . ام اس یعنی مردن نابود شدن یعنی بیماری سخت خلاصه ....
نمیدونم چیکار کنم ؟
من 4 سال پیش که این بیماری رو گرفتم اولین بیمار دختر دکترم بودم خودم تک و تنها توی شهرمون ام اس گرفته بودم البته اوناییکه گرفته بودن شاید 50-60 ساله بودن دیگه خلاصه خیلی با احتیاط که کسی نفهمه رعایت کردیم و بازم همون روحیه بخاطر اینکه کسی نفهمه در صورتیکه درسته ام اس برام مهم نبود ولی همش توی فکر بودم فقط فقط بخاطر خانوادم همین
خیلی تنها بودم خیلی فقط اومدم توی نت با دوستانی اشنا شدم ولی جرات نداشتم بگم میخوام برم جایی که بچه های ام اس سهتن یا کسیو ببینم ولی یه بار زدم به سیک آخر یواشکی یکی رو دیدم وقتی دیدم خیلی خوب شد برام خیلی البته بعدش گفتم به خانوادم
خلاصه اینکه پیشهاد دادین به عمو مهربون بیاد شما رو ببینه و بعدش به دخترش بگه ام اس داری من دیدم چقدر پیشنهاد خوبیه که هم پدرش با بچه ها اشنا شه هم خودش ایکاش .....................