من سال گذشته که با همسرم آشنا شدم و ایشون یشنهاد ازدواج دادند، در مورد کوچکترین عوارض بیماریم بهشون گفتم. از بدترین اتفاقات. از زمین خوردنها و خستگیهای شدید و الی آخر. ولی این را هم بهشون گفتم که در قبال تمام اینها آنقدر قوی هستم که میتوانم تمام بار زندگیمان را به تنهایی به دوش بگیرم.
پیش از این با اینکه از لحاظ تواناییها در وضعیت بهتری بودم، حتی خواستگار پزشک هم داشتم که وقتی میشنیدند ام.اس دارم بی سر و صدا غیبشان میزد. ولی شوهرم شهامت روبرو شدن با بیماری مرا داشتند. وقتی به دیدن من آمدند گفتند انتظار وضعیت بدتری را داشتند. بعد رفتند (ما در شهرهای دور از هم زندگی میکردیم) و با فاصله چند هفته همراه خانواده برگشتند و ازدواج کردیم.
خانواده شوهرم خیلی فهمیده هستند و تا حالا به روم نیاوردهاند که مثلاً خوب راه نمیروم و نیازمند عصا هستم. حتی کوچکترین عضو خانوادهشان که دوازده سال دارد، خیلی معقول و عالی با ضعفهای من برخورد میکند.
با اینکه به شهر غریبی آمدهام و به کل از خانواده و دوستانم دور شدهام، ولی به شدت آرام هستم و احساس قدرت دارم هنوز.
همیشه دعا میکنم دوستان خوب ام.اسی، در زندگیشان شانس برخورد با چنین آدمهایی را پیدا کنند و طعم شیرین و آرامشبخش ازدواج و تشکیل خانواده را بچشند. تمام اینها ممکن است به شرطی که خودمان را باور داشته باشیم و ناامید نشویم.
آمین.
با احترام، گمان نمیکنم این مرتبط باشد با محل سکونت. فهم و شعور چیز دیگری است.
ولی دوست عزیز، من به این آرامش رسیدهام و خدا را شکر از ازدواجم راضی هستم.
من وقتی ازدواج کردم که ده سال بود ام.اس داشتم و توانایی راه رفتن بدون عصا را نداشتم. و ندارم. ولی کمبودی حس نمیکنم و از زندگیام و از شوهرم راضی هستم.
پیش از این با اینکه از لحاظ تواناییها در وضعیت بهتری بودم، حتی خواستگار پزشک هم داشتم که وقتی میشنیدند ام.اس دارم بی سر و صدا غیبشان میزد. ولی شوهرم شهامت روبرو شدن با بیماری مرا داشتند. وقتی به دیدن من آمدند گفتند انتظار وضعیت بدتری را داشتند. بعد رفتند (ما در شهرهای دور از هم زندگی میکردیم) و با فاصله چند هفته همراه خانواده برگشتند و ازدواج کردیم.
خانواده شوهرم خیلی فهمیده هستند و تا حالا به روم نیاوردهاند که مثلاً خوب راه نمیروم و نیازمند عصا هستم. حتی کوچکترین عضو خانوادهشان که دوازده سال دارد، خیلی معقول و عالی با ضعفهای من برخورد میکند.
با اینکه به شهر غریبی آمدهام و به کل از خانواده و دوستانم دور شدهام، ولی به شدت آرام هستم و احساس قدرت دارم هنوز.
همیشه دعا میکنم دوستان خوب ام.اسی، در زندگیشان شانس برخورد با چنین آدمهایی را پیدا کنند و طعم شیرین و آرامشبخش ازدواج و تشکیل خانواده را بچشند. تمام اینها ممکن است به شرطی که خودمان را باور داشته باشیم و ناامید نشویم.
آمین.
(2011/04/29, 11:05 AM)yas نوشته است: ببخشین سمیه جون من یه چیزی بگم اولا تبریک میگم به همسر خوبتون امیدوارم سالیان سال در کنار هم زندگی خوب داشته باشید و البته بی ام اس ولی یه نکته اونم اینکه شما در شهری زندگی میکنید که سرشار از بیماری ام اسه و خیلی خوب بیماری ام اس اونجا شناخته شده اولین شهریکه در ایران این بیماری رو بیشتر از همه جا داره اصفهانه و ممکنه از بین هر سه نفر یکی داشته باشه پس این زیاد تعجب اور نیست که همسرتون خیلی راحت این بیماری رو گرفته و برخورد عادی داشته البته از دید من نمیدونم بقیه نظرشون چیه بهرحال برات ارزوی سلامتی و خوشبختی میکنم
با احترام، گمان نمیکنم این مرتبط باشد با محل سکونت. فهم و شعور چیز دیگری است.
(2009/07/19, 02:16 PM)Sina نوشته است: پس بگو چرا پیامبر اینقدر آدم آرومی بوده.... خوبه پس منم میخوام مثل پیامبر یه 10 20 تا آرامش داشته باشم
شاید اینجوری یه کم آروم شدیم....
سیما جان شرایط ازدواج زمان پیامبر با الان خییییییییییییلی فرق داره ...
مطمئن باش الان پیامبر زنده بود میگفت زن کمتر زندگی بهتر حالا چون بالاخره ایشون خیلی سنتی هستن و پیامبر هستن و معصوم هستن نمیشه از بیخ زد ....
ولی دوست عزیز، من به این آرامش رسیدهام و خدا را شکر از ازدواجم راضی هستم.
من وقتی ازدواج کردم که ده سال بود ام.اس داشتم و توانایی راه رفتن بدون عصا را نداشتم. و ندارم. ولی کمبودی حس نمیکنم و از زندگیام و از شوهرم راضی هستم.
مرا آفرید، آنکه دوستم داشت.