2011/04/27, 05:39 PM
(2011/04/27, 01:36 AM)O#!!! نوشته است: سلام می خوام از یک عشقی بگم که.............
من یه دوستی دارم که دیالیزیه وشرایط جسمانی زیاد خوبی نداره ...البته اینطور نبود یه هو شد.
یه استادی داشت که خیلی دوستش داشت همینطور استاده خلاصه این دو بدون اینکه بدونن همو دوست دارن می رفتند ومی اومدن.
دوستم قبل از استادش میرفت سرکلاس وبعد از استادش می رفت بیرون.....
یه روز که دیگه استادش مطمئن شد وقتشه ودوستم دیگه طاقت صبر کردن نداشت گفت: ببخشید خانم... شما لطفا بعد از کلاس بمونید می خوام باهاتون صحبت کنم.
کلاس تموم شد نشست بود سرجاش که استادش رفت روی صندلی 2یا3تا جلوترش نشست.......بلاخره گفت اونی که دوتاشون منتظر بودن رو گفت البته باکلی منمن ازاین حرفای عشقولانه......من شما رو دوست دارم وتصمیمم روبرای ازدواج با شما گرفتم..
دوستم باخودش فکر کرد کی بهش گفته از کجا فهمیده من که هیچ وقت نگذاشتم بفهمه قبل ازاون می اومدمو بعدش می رفتم ........بهش گفت کی بهتون گفته خودتون فهمیدن یعنی شما هیچ مشکلی ندارین ..یعنی منو این جوری قبول دارین.....
باتعجب بهش نگاه کرد وگفت : از چی حرف می زنید..من چیزی نمیدونم...باید چیو بدونم.
دلش هوری ریخت نمی دونه .نه نمی دونه .دیگه تصمیمشو گرفت گفت حالا وقتشه ...
از جاش بلند شد بلند شد تا وضع پاهاشو ببینه ...هیچ وقت دوست نداشت اون رو این طو.ری ببینه..
حالا مدت ها نزدیک به 2سال که از اون روز گذشته................... اون فقط دید که پاهاش نمی تونن راست قامت بایستند..خوبه جای زخمای دیالیزشو ندید.. اون هرگز زخمی که به دلش زد رو ندید.....هیچ وقت دل شکست شو ندید.
از اون روز حالش کمی بد شده ............. کاش هیچ وقت بهش نمی گفت دوست دارم.........کاش هیچ وقت _ _ _ _
برای دوستم دعا کنید .تشکر
میدونی خب اگه یه نفر به من اینو میگفت و من بهش میگفت یعنی من همینطور که هستم قبول داری ؟ اونم تعجب میکرد میگفتم بهش اخه من ام اس دارم حالا تو میمونی این دوست داشتنت اگه مردی بیا جلو