2019/04/18, 09:45 AM
(2019/03/30, 11:40 AM)H-tanha نوشته است: سلام
تقریبا بعد یه مدت آشنایی با یکی ازبچه های تقریبا همدرد(شاید برخی ها هم بدونند منظورم کیه ) ، میخواستم امسال یه زندگی جدید را شروع کنم اما گاها واقعیت با چیزی که فکر میکنی کاملا متفاوت میشه اولش میخواستم چیزی ننویسم ولی دوست داشتم تجربه مو انتقال بدم و نظرات دوستان و بشنوم شاید طرز فکر من اشتباه بود خلاصه داستان های زندگی همون تچربه هاست که به دردمون میخوره.
اوایل فکر میکردم دوتا همدرد خیلی راحت تر همدیگر و درک میکنند و میدونند چطور همدیگر و رعایت کنند اما کنارش میدونستم تا پول نباشه زندگی شکل نمیگیره واسه این شدیدا کار کردم تا تونستم یه خونه بخرم کناراینم آشنایی بیشتر بیشتر شد برای اینکه بتونم هزینه درمان رو در نظر بگیرم خونمو فروختم و سرمایه گذاری رو شروع کردم تا در آینده بتونم مخارج دارو و درمان و زندگی رو آماده کنم. ابراز علاقه ها هم همراش بود تا اینکه جلسه خواستگاری عید اتفاق افتاد.
با یه چیز عجیب روبرو شدم :
باباشون برام شرط گذاشت اونم اینکه سه دنگ خونه به اسم بزنم خودشم نه هرجایی خونه ای که دقیقا اونا تعیین میکنند یا مهریه 500 سکه نقد تو سفره عقد (تو این وضع مملکت ما کدوم جوان میتونه اینکارو بکنه ) و هی بهم گفتن شاید تو فردا زمین گیر شدی شاید تو فردا مردی دخترمون یه چیز داشته باشه خرج کنه و این نوع برخورد با بیماری من بود.
جالب ترش اینکه همه دوست داشتن ها به سه دنگ خونه خلاصه شد.دوست داشتن مشروط چطوری میتونه سبب خوشبختی یک زندگی بشه؟
کلا ساختار ذهنیمو بهم زدن نمیدونم دیگه چی درسته چی اشتباه؟
آیا به نظرتون این شروط معقوله قبل زندگی مشترک؟ آیا زندگی مشترک این نیست که خودمونیم بسازیم بعد هر دو فرد شریک غم و غصه و دارایی و شادیهای هم باشند؟ شما جای من بودید چیکار میکردید؟
اگه نظراتتونو بگید ممنون میشم .
عجب جریانی شد کاملا هم درکت میکنم حقیقتش نمیدونم چی بگم ولی از این جریانات اتفاق میوفته ولی باید ادامه داد هر از گاهی دلم را میدم به کوه و جنگل هر از گاهی هم از ایران برای مدتی هم که شده از خارج میشم از ترس اینکه بگیم من ام اس هم دارم مایلی با من ازدواج کنی با نگاههای سرد روبرو بشیم نمیدونم دوست ندارم نه بشنوم میای با یک همدرد همنشین بشی اینطوری میشه ای بابا