2011/02/19, 01:21 PM
سلام دوستان
امیدوارم که خوب باشین
شرمنده چند روزی نبودم.
نه شکلات خانم اول اول فامیلیم ر نیست.
به خاطر راهنماییهای همتون ممنونم
خیلی در مورد این بیماری تحقیق کردم و حتی به پیشنهاد یکی از دوستان فیلم طلا و مس رو هم دیدم، ولی بازم به هما اندازه دوستش دارم و میخامش، فوقش اینه که از همین الان زمین گیر بشه، به خدا من مشکلی باهاش ندارم، اصلا چه تضمینی هست که اون نفری که سالمه، همیشه سالم بمونه، کی میدونه فردا چه بلایی سرش میاد؟!اگه طرز فکرمون این باشه که طرفمون رو به خاطر یه بیماری نخواهیم، اونی که سالمه و باهاش ازدواج میکنیم رو هم فردا اگه یه مشکلی براش پیش اومد ازش جدا بشیم!! اگه همه سالم بودن و هیچ مشکلی نداشتیم دیگه چه نیازی به با هم بودن بود. زندگی مشترک واسه اینه که با کمک هم مشکلات رو حل کنیم، اگه همش خوشی بود و مشکلی نبود که چه فایده ای داشت. چه نیازی به با هم بودن بود، انسانها تو سختیها بهتر همدیگر رو میشناسند و درک میکنند.
من دوستش دارم نمیتونم فراموشش کنم، ولی اون اصلا درک نمیکنه، نمیدونم چرا فکر میکنه دارم ترحم میکنم، چرا به این فکر نمیکنه که من بهش نیاز دارم، مگه همه ادما سالمن، مگه اونایی که بیمارن حق ندارن زندگی کنن؟؟؟
بارها براش توضیح دادم که مشکلاتی که خدادادیه میشه باهاش کنار اومد چون خدا خودش کمک میکنه، ولی مشکلاتی که خودمون باعثشیم رو نمیشه تحمل کرد. ولی اون نمیخاد بپذیره، اصلا به خاطر اینکه دیگه باهاش تماس نگیرم خطش رو هم عوض کرده، چند روزیه که جواب ای میلام رو هم نمیده، نمیدونم دیگه چکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
امیدوارم که خوب باشین
شرمنده چند روزی نبودم.
نه شکلات خانم اول اول فامیلیم ر نیست.
به خاطر راهنماییهای همتون ممنونم
خیلی در مورد این بیماری تحقیق کردم و حتی به پیشنهاد یکی از دوستان فیلم طلا و مس رو هم دیدم، ولی بازم به هما اندازه دوستش دارم و میخامش، فوقش اینه که از همین الان زمین گیر بشه، به خدا من مشکلی باهاش ندارم، اصلا چه تضمینی هست که اون نفری که سالمه، همیشه سالم بمونه، کی میدونه فردا چه بلایی سرش میاد؟!اگه طرز فکرمون این باشه که طرفمون رو به خاطر یه بیماری نخواهیم، اونی که سالمه و باهاش ازدواج میکنیم رو هم فردا اگه یه مشکلی براش پیش اومد ازش جدا بشیم!! اگه همه سالم بودن و هیچ مشکلی نداشتیم دیگه چه نیازی به با هم بودن بود. زندگی مشترک واسه اینه که با کمک هم مشکلات رو حل کنیم، اگه همش خوشی بود و مشکلی نبود که چه فایده ای داشت. چه نیازی به با هم بودن بود، انسانها تو سختیها بهتر همدیگر رو میشناسند و درک میکنند.
من دوستش دارم نمیتونم فراموشش کنم، ولی اون اصلا درک نمیکنه، نمیدونم چرا فکر میکنه دارم ترحم میکنم، چرا به این فکر نمیکنه که من بهش نیاز دارم، مگه همه ادما سالمن، مگه اونایی که بیمارن حق ندارن زندگی کنن؟؟؟
بارها براش توضیح دادم که مشکلاتی که خدادادیه میشه باهاش کنار اومد چون خدا خودش کمک میکنه، ولی مشکلاتی که خودمون باعثشیم رو نمیشه تحمل کرد. ولی اون نمیخاد بپذیره، اصلا به خاطر اینکه دیگه باهاش تماس نگیرم خطش رو هم عوض کرده، چند روزیه که جواب ای میلام رو هم نمیده، نمیدونم دیگه چکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟