2016/10/08, 10:45 AM
(2016/10/07, 11:29 PM)i_sh نوشته است:(2016/10/07, 09:27 PM)nilan نوشته است: من یک ساله که ازدواج کردم خانواده همسرم از بیمار بودنم چیزی نمیدونن با همسرم دوسال دوست بودیم و منم یک سال بعد از دوستیمون فهمیدم ام اس دارم خیلی بهش اصرار کردم که ولم کنه و بیشتر فکر کنه یکبار هم همین اتفاق افتاد و خواست که بیشتر فکر کنه خیلی کش مکش داشتیم تا بلاخره ازدواج کردیم چون واقعا همديگه رو دوست داشتیم الانم زندگيمون خداروشکر خوبه و همسرم خیلی حواسش بهم هست اما خب زندگی کردن با یه آدم سالم سخته بیشتر دلم براش میسوزه که گیر من افتاده! من مثل همه شما حساسم زودرنجم و وقتی خانواده همسرم نمیدونن که وقتی من ناراحت میشم و استرس طولانی مدت داشته باشم ممکنه اتفاق بدی برام بیفته کلا سخته دیگه ای کاش این بیماری ربطی به استرس و ناراحتی نداشت چون من واقعا سختمه بعد از هر ناراحتی سرگیجه م بیشتر ميشه و پاهام ضعف میگیره و ميدونم که ناراحتی همیشه هست مجرد هم بودمم کلی غم و غصه داشتم
الان دو ساله ام اس دارین مراقب باشین من تا شش سالگی مشکل نداشتم بیشتر نیاز به مشاور دارین میشه تا اخرش خوب باشین میشه .. بستگی به خودتون داره همسرتون که هست کمکتون میکنه ... باید بیخیال بودنو یاد بگیرین تو زندگی غم هست استرس هست و .. خیلی چیزای دیگه خودتون باید حذف کردن استرس رو یاد بگیرین تو کار و تو زندگی .قدر موقعیتو بدونین من با نه فهمیدم ام اس دارم و با حمله ای که نه سرم آورد روبرو شدم کل بدنم سر شد و برگشت ولی پلاکاش تو نخاع و سرم هست. خانواده همسرتون رو همسرتون باید حل کنه موضوع مهمی نیست
بعد از تشخیص بیماریم با اطلاعاتی که به دکترم دادم متوجه شدیم که من از 8 سال پیش به این بیماری مبتلا بودم و پزشکان محترمی که پیششون ميرفتم حمله های منو ميخواستن با آرام بخش مداوا کنن! در اصل دوساله دارو استفاده میکنم
خانواده همسرمم گاهی دلم ميخواد بهشون بگم ولی نميشه همسرم دوست نداره اونا بدونن
مثلا روزه داری برای من واقعا سخته و سردرد های وحشتناکی میگیرم اما خب مدام ازم میپرسن که چرا!؟ و سوالات آزار دهنده ی دیگه...