من و شوهرم همدیگر را ندیده بودیم و فقط حدود یک سالی میشد که وبلاگهای هم را میخواندیم. فاصلهی اولین گفتگوی ما تا پیشنهاد ازدواج ایشان چند روز بود. موقع خواستگاری غیرحضوری من همه چیز را گفتم و حتی اغراقآمیز هم گفتم. دو هفتهی بعد ایشان آمدند تبریز ـ ایشان تهرانی بودند ـ و مرا با عصای سحرآمیزم دیدند. از صبح تا شب توی پارک بودیم و نهایت خستگی مرا از نزدیک مشاهده کردند و راه رفتنم را. خودم خواسته بودم بیرون همدیگر را ببینیم. تا کاملاً وضعیت مرا لمس کنند. ایشان برگشتند تهران و دو هفتهی بعد همراه خانوادهاشان آمدند و در عرض سه روز خواستگاری رسمی و عقد انجام گرفت.
فاصلهی زمانی آشنایی فراوبلاگی من و ایشان، تا عقدمان چهل روز طول کشید. بعد هم بعد از سه ماه تقریباً رفتیم زیر یک سقف زندگی را شروع کردیم ... سوال دیگری نبود؟!
یک روزی که در پارک با هم بودیم اصلاً خوش نگذشت!
مردم خیلی زننده و بد نگاه میکردند. منظورم به وضعیت راه رفتنم با عصا بود. بعد هم یکجایی که من روی چمنها نشستم، یکی از باغبانها به نگهبان پارک گفت کاریشان نداشته باش، مریضه! من حتی آن روز از زور استرس و فشار عصبی گریهام گرفت ... خیلی بد بود ... خجالت کشیدم کلی از امیر. دلم میخواست مثل چند سال قبلش تند راه بروم از پلهها بروم بالا و این نگاهها نباشند و این حرفها ...
فاصلهی زمانی آشنایی فراوبلاگی من و ایشان، تا عقدمان چهل روز طول کشید. بعد هم بعد از سه ماه تقریباً رفتیم زیر یک سقف زندگی را شروع کردیم ... سوال دیگری نبود؟!
یک روزی که در پارک با هم بودیم اصلاً خوش نگذشت!
مردم خیلی زننده و بد نگاه میکردند. منظورم به وضعیت راه رفتنم با عصا بود. بعد هم یکجایی که من روی چمنها نشستم، یکی از باغبانها به نگهبان پارک گفت کاریشان نداشته باش، مریضه! من حتی آن روز از زور استرس و فشار عصبی گریهام گرفت ... خیلی بد بود ... خجالت کشیدم کلی از امیر. دلم میخواست مثل چند سال قبلش تند راه بروم از پلهها بروم بالا و این نگاهها نباشند و این حرفها ...
مرا آفرید، آنکه دوستم داشت.