2011/12/24, 12:51 AM
من از اول عاشق زندگی بودم و طرز فکر و انتطاراتم از زندگی متفاوت هستش البته شعار نیست اونهایی که من و میشناسن دیگه این و فهمیدن البته وقتی دیدم کسی باهام سازگارنیست شعاردادم که قصدازدواج ندارم اما راستش ازتنهایی خسته شده بودم بعدبیماری شدیدپدرم و بلافاصله بعداون بخاطر ناراحتی قلبی مادرم و اینکه فهمیدم خودمم بیمارم حسابی ترس ورم داشت ترس نبودن عزیزانم رویاهای خودم اینکه با این شرایط جدید واقعا چه کسی میتونه به پای ادم بمونه من نا امید نیستم و خودم و باور دارم اما حرف اینکه کی منو باورخواهد کرد بعد فوت خواهربزرگم که6ماه قبل بود خیلی احساس تنهایی میکنم یه شرایط ازدواج هم برام پیش اومد که بیماری من و هم قبول کرد اما رفتارش و ملاحظه نکردنش حال منو بدتر کردیکم که ناراحت میشم تمام بدنم درد میکنه و چشمام پر میشه مجبور شدم جوابش کنم اما با اصرار بیهوده بیشتر ازارم میده...
در این خاک, در این خاک
در این مزرعه ی پاک
به جز عشق, به جز مهر
دگر بذر, نَکاریم...!
در این مزرعه ی پاک
به جز عشق, به جز مهر
دگر بذر, نَکاریم...!