خوب وادامه دستان.اول همینجا بگم..میلو جان چه قد بلند چه کوتاه ماه بودی ومن وهمه دوستان دوستت داریم
میگفتم بعد حرم رفتن من تو هتل موندم و5 نفر که 3 نفر از هم اتلقیهای من بودند رفتند استخر موجهای آبی..که همه میگفتند که متاسفانه از حرم شلوغتر بود وکلی عذاب کشیدن......چی به سر شون اومد بماند.....من آمپول زدم ووقتی دیدم تهنا هستم گفتم برم پایین که چایی بخورم که دیدم بعضی از بچه ها اونجا هستند....تازه چایی آورده بودند که دیدم بیتای عزیز وزیبا با 2 تا جعبه شیرینی تر خوشمزه اومد پیشمون......واییییییییی انگار دنیارو بمن دادند خیلیییی ناز ومهربون بود ومن گفتم بیتا جان دقیقا مثل آواتارت ناز و ملوسی.......شب بچه ها بازی مغز حروم کردم اما من رفتم بالا وبگم خواب که نه بیهوش شدم که بچه بعدن گفتند که خیلی خوش گذشته بود.......
فردا صبح با یک تعداد بچه ها رفتیم خرید...قرار بود بعد از ظهر بریم دیدن بچههای مشهد در انجمن.البته بنا به دلایلی غیر موجه (قابل توجه آقای کاکاوند که صحیح گفتند) من دیر رسیدم...خلاصه همون اول خودمو معرفی کردم که بعدا یکی از آقایون اونجا که مرد جا افتاده ای بود گفت که 21 ساله ام اس داره...
از بچه های مشهد میلو وبیتا رو فقط می شناختم بقیه هم معرفی کردند اما اصلا یادم نیومد فقط یکی همون اول تشکر کرد که من برای ورود به سایت براش پیغام تبریک فرستاده بودم.....جمع بینهایت صمیمی بود هدیه هایی که آورده بودیم به همه دادیم وما هم از اونها هدیه های زیبایی گرفتیم وطبق معمول عکس وشلوغ بازی وشادی وووووووو غیره
شب هم بعد شام بازی مغز حروم کردیم که بنده خدا سینا طبق شب قبل مدل شد
اگه بخوام بگم چه اتفاقاتی افتاد خیلی طولانی میشه اما فقط بگم که بینهایت خوش گذشت...دست همه درد نکنه عالییییییی بود
فردا بعد نهار رفتیم طرقبه من خیلی کم لباس بودم کفش تابستونی بی جوراب پوشیدم......همچنان گرمم بود اما همه سردشون بود
ظاهرا بچه ها اونجا هم بازی کردند که من نبودم
عصر یک عده برای خدا حافظی رفتن حرم اما من آمپول داشتم نرفتم وموندم که سارای عزیزم (شکلات) آمپولمو برام زد از همونجا حالم بد شد اصلا راه نمی تونستم برم......همه با خستگی که داشتن میومدند وحالمو می پرسیدند ومنو شرمنده می کردند .....تو قطار اکثرا می خواستند که بخوابند اما احسن به این بچه ها بعضی ها همینجوری شلوغ می کردند...وقت برگشت الهام (eli) والهه با هواپیما رفته بودند....من ومهرانه..مهشید (مهرشین) شیما ( ناز گیگیلی) ومامانشون با هم بودیم که شب نسبا آرومی گذشت.....فقط بجای 10 صبح 1 بعد از ظهر رسیدیم
نتیجه اخلاقی پر چونگی من
سفر بینهایت عالی بود همه چیز عالی بودمسئولین همراه ما عالی بودند.....کلا عالی بود دیگه.....جای همه خالی
میگفتم بعد حرم رفتن من تو هتل موندم و5 نفر که 3 نفر از هم اتلقیهای من بودند رفتند استخر موجهای آبی..که همه میگفتند که متاسفانه از حرم شلوغتر بود وکلی عذاب کشیدن......چی به سر شون اومد بماند.....من آمپول زدم ووقتی دیدم تهنا هستم گفتم برم پایین که چایی بخورم که دیدم بعضی از بچه ها اونجا هستند....تازه چایی آورده بودند که دیدم بیتای عزیز وزیبا با 2 تا جعبه شیرینی تر خوشمزه اومد پیشمون......واییییییییی انگار دنیارو بمن دادند خیلیییی ناز ومهربون بود ومن گفتم بیتا جان دقیقا مثل آواتارت ناز و ملوسی.......شب بچه ها بازی مغز حروم کردم اما من رفتم بالا وبگم خواب که نه بیهوش شدم که بچه بعدن گفتند که خیلی خوش گذشته بود.......
فردا صبح با یک تعداد بچه ها رفتیم خرید...قرار بود بعد از ظهر بریم دیدن بچههای مشهد در انجمن.البته بنا به دلایلی غیر موجه (قابل توجه آقای کاکاوند که صحیح گفتند) من دیر رسیدم...خلاصه همون اول خودمو معرفی کردم که بعدا یکی از آقایون اونجا که مرد جا افتاده ای بود گفت که 21 ساله ام اس داره...
از بچه های مشهد میلو وبیتا رو فقط می شناختم بقیه هم معرفی کردند اما اصلا یادم نیومد فقط یکی همون اول تشکر کرد که من برای ورود به سایت براش پیغام تبریک فرستاده بودم.....جمع بینهایت صمیمی بود هدیه هایی که آورده بودیم به همه دادیم وما هم از اونها هدیه های زیبایی گرفتیم وطبق معمول عکس وشلوغ بازی وشادی وووووووو غیره
شب هم بعد شام بازی مغز حروم کردیم که بنده خدا سینا طبق شب قبل مدل شد
اگه بخوام بگم چه اتفاقاتی افتاد خیلی طولانی میشه اما فقط بگم که بینهایت خوش گذشت...دست همه درد نکنه عالییییییی بود
فردا بعد نهار رفتیم طرقبه من خیلی کم لباس بودم کفش تابستونی بی جوراب پوشیدم......همچنان گرمم بود اما همه سردشون بود
ظاهرا بچه ها اونجا هم بازی کردند که من نبودم
عصر یک عده برای خدا حافظی رفتن حرم اما من آمپول داشتم نرفتم وموندم که سارای عزیزم (شکلات) آمپولمو برام زد از همونجا حالم بد شد اصلا راه نمی تونستم برم......همه با خستگی که داشتن میومدند وحالمو می پرسیدند ومنو شرمنده می کردند .....تو قطار اکثرا می خواستند که بخوابند اما احسن به این بچه ها بعضی ها همینجوری شلوغ می کردند...وقت برگشت الهام (eli) والهه با هواپیما رفته بودند....من ومهرانه..مهشید (مهرشین) شیما ( ناز گیگیلی) ومامانشون با هم بودیم که شب نسبا آرومی گذشت.....فقط بجای 10 صبح 1 بعد از ظهر رسیدیم
نتیجه اخلاقی پر چونگی من
سفر بینهایت عالی بود همه چیز عالی بودمسئولین همراه ما عالی بودند.....کلا عالی بود دیگه.....جای همه خالی
امارضا ممنونم که من رو طلبیدی به زیارتت اومدم وکلی با شما حرف زدم