و اعتراف من:
وقتي خيلي كوچيك بودم، و مهموني خونه ي ... مي رفتيم، خيلي وقتها پسر همسايه شون رو مي ديدم كه روي ويلچره! بارها و بارها اين سوال در ذهنم تكرار شد كه چرا روي ويلچره؟ و آيا اگر هر كس بزرگ بشه، ويلچرنشين ميشه؟ چرا همسر و فرزند نداره؟ چرا مدام توي خونه است؟ چرا بزرگترهاي خانواده ي ما مثل اون نيستن؟ آيا من هم روزي مثل ايشون ميشم؟
از كسي سوالم رو نپرسيدم! مي ترسيدم بپرسم! مي ترسيدم بپرسم و بزرگترها جوابي بي ربط بدن، يا درست جواب ندن و حقيقت رو پنهون كنن! و خلاصه اين سوال هم در ذهنم خاك شد و فراموشش كردم!
تا اينكه يازده، دوازده ساله شدم! چندين مرتبه در خواب ديدم، بالاخره بزرگ شدم، روي ويلچر، كنار پنجره نشستم!
وقتي با هراس از خواب مي پريدم، پاهام بي حس و بي حركت بود! كلي گريه و تقلا مي كردم كه حركتشون بدم! و بالاخره حركت ميدادم! اين قضايا هم بعد از مدت كوتاهي به فراموشي سپرده شد!
ظاهرا، فراموش كرده بودم! اما تمامش در ناخودآگاهم باقي مونده بود! تا روزي كه بدون علايم قبلي خاصي (شايد هم بي توجهي خودم به علايم)، سمت چپ بدنم كم كم از كار افتاد! از كودكي تا حالا،فكر فلج شدن، من رو رها نكرده بود، شايد هم من دستش رو گرفته بودم و با خودم به هر سو مي بردم! و جزئي از وجودم شده بود!
خلاصه كه بهش فكر كرده بودم!
وقتي خيلي كوچيك بودم، و مهموني خونه ي ... مي رفتيم، خيلي وقتها پسر همسايه شون رو مي ديدم كه روي ويلچره! بارها و بارها اين سوال در ذهنم تكرار شد كه چرا روي ويلچره؟ و آيا اگر هر كس بزرگ بشه، ويلچرنشين ميشه؟ چرا همسر و فرزند نداره؟ چرا مدام توي خونه است؟ چرا بزرگترهاي خانواده ي ما مثل اون نيستن؟ آيا من هم روزي مثل ايشون ميشم؟
از كسي سوالم رو نپرسيدم! مي ترسيدم بپرسم! مي ترسيدم بپرسم و بزرگترها جوابي بي ربط بدن، يا درست جواب ندن و حقيقت رو پنهون كنن! و خلاصه اين سوال هم در ذهنم خاك شد و فراموشش كردم!
تا اينكه يازده، دوازده ساله شدم! چندين مرتبه در خواب ديدم، بالاخره بزرگ شدم، روي ويلچر، كنار پنجره نشستم!
وقتي با هراس از خواب مي پريدم، پاهام بي حس و بي حركت بود! كلي گريه و تقلا مي كردم كه حركتشون بدم! و بالاخره حركت ميدادم! اين قضايا هم بعد از مدت كوتاهي به فراموشي سپرده شد!
ظاهرا، فراموش كرده بودم! اما تمامش در ناخودآگاهم باقي مونده بود! تا روزي كه بدون علايم قبلي خاصي (شايد هم بي توجهي خودم به علايم)، سمت چپ بدنم كم كم از كار افتاد! از كودكي تا حالا،فكر فلج شدن، من رو رها نكرده بود، شايد هم من دستش رو گرفته بودم و با خودم به هر سو مي بردم! و جزئي از وجودم شده بود!
خلاصه كه بهش فكر كرده بودم!