•  قبلی
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4(current)
  • 5
  • 6
  • ...
  • 14
  • بعدی 
امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امیتازات : 3.4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
خاطرات من و ام اس
#31
همیشه نظرم این بوده که هیچ شری در زندگی ما وجود ندارد اما بعضی وقتها برای قرار گرفتن در مسیر صحیح باید با مشکلاتی مواجه بشیم که در یک مقطع زمانی شر به نظر میرسند.
دومین حمله من سال 77 بود که بیماریم تشخیص داده شد. تقریبا یکسال قبل از اون بود که یک نفر عاشق ما شد. پسر خیلی خوبی بود اما هیچکدام از شرایط مرد ایده آل منو نداشت. پیشنهاد ازدواج داد اما جواب رد دادم. دوباره پیشنهاد داد باز هم جواب رد.. بارها و بارها پیشنهادش را تکرار کرد اما من عاشقش نبودم و نمیتونستم قبول کنم.
کلی سنگ زیر پاش انداختم شاید منصرف بشه. یکبار میگفتم اگر قبول کنم باید سر عقد همه داراییت از خونه و ماشین گرفته تا شرکتت را به نامم بزنی، باز هم قبول میکرد! با مامانش با خودخواهی صحبت میکردم، باز هم اهمیت نمیداد! عاشق بچه بود، میگفتم من نمیخوام بچه دار بشم، باز قبول میکرد!angry3
تا به جایی رسید که دلم براش سوخت. پیش خودم گفتم وقتی انقدر دوستم داره شاید بتونه خوشبختم کنه و تصمیم گرفته بودم جواب مثبت بدمicon_question
که حمله ام اس پیش اومد. بعد از اینکه بیماریم تشخیص داده شد، دیدم فرصت مناسبیه. برای اثبات بیماریم مدارک پزشکی را نشونش دادم. شناختی از این بیماری نداشت، منهم کلی پیازداغش را زیاد کردم. بعد که خواست دلداریم بده گفتم از بیماریم ناراحت نیستم اما دکتر گفت نمیتونی هیچوقت ازدواج کنی. راضی نمیشد، میخواست بره تحقیق کنه، گفتم این یه جور خاصی از این بیماری هست و من اجازه ازدواج ندارم، شاید بقیه بتونند. یه کم هم اشک تمساح چاشنیش کردم تا باور کردicon_biggrin
یکبار که اتفاقی دیدمش داشت ازدواج میکرد و من کلی خوشحال شدم. ام اس برای شروع خیلی خوب عمل کرد. هنوز هم فکر نمیکنم با تمام خوبیهای اون شخص هیچوقت میتونستم احساس خوشبختی کنم.Angel
من هم ام اس داشتم.
 تشکر شده توسط : ostad2000 , نازنین , i3aran
#32
بچه ها ميگم اي كاش دوباره اين تاپيك رو راه مي انداختيم.
بياين خاطره ها تونو تعريف كنين ديگه...icon_question
بيا با من مدارا كن ، كه من مجنونم و مستم ...
 تشکر شده توسط : hamid
#33
موافقم
آخه دیگه کسی ظاهرا خاطره نداره
باران جون شما خودت شروع کن دیگه
... وقتی تبر به جنگل آمد ، درختان فریاد زدند و گفتند :نگاه کنید دسته اش از جنس ماست !!. ... 1213.2

 تشکر شده توسط : i3aran
#34
يه خاطره كه نميشه گفت . ولي چيزي كه برام خيلي جاله و توي ديدار گفتم
13 ، 14 سالم بود
با يه پسر دوست بودم كه 5 سال ازم بزرگتر بود . حالا بماند كه يه بچه بازيه احمقانه بود ولي يه خصوصياته خاصي داشت كه الان برام خيلي جالبن
مثلا كامپيوتر ميخوند
ميگفت ام اس داره
بسكتباليست بود
و يه سري وسايل و چيزايي داشت كه اون موقع تازه اومده بودن و برام جديد بود
بعد از 5 ، 6 سال ، تابستون يه روز يهو يادش افتادم
ديدم منم الان دانشجوي كامپيوترم
ام اس دارم و چندتا از اون چيزايي كه اونموقع اون داشت رو بشكل كاملا اتفاقي منم الان دارم
خيلي گشتم تا تونستم لابلاي تلفناي اون موقع ام شمارشو گير بيارم
از دير شناختم ولي خيلي خوشحال شدم كه شناخت
هول شدم . نميدونستم حتي واسه چي بهش زنگ زدم
ولي وقتي گفتم ماجرا رو و اينكه چي شد بعد از 5 ، 6 سال بهش زنگ زدم كلي تعجب كرد
فكر ميكنم يكي از اصلي ترين دلايلي كه من هيچ وقت از ام اس نترسيدم اون بود
توي ضمير ناخودآگاهم ميدونستم با ام اس هم ميشه خوب زندگي كرد
آنارام باشید
 تشکر شده توسط : fireboud , TootFarangi , Sina , hamid , نازلی , i3aran , Prime , MAHDI , شفا یافته , leila , بهــار , h.kakavand
#35
خوب باشه منم ميگم كه چه طوري با ام اس آشنا شدم:
اوايل ارديبهشت ماه همين امسال بود كه نصفه شب از خواب پريدم و همونجوري كه چراغها خاموش بود
رفتم كه يه سر به عرشيا (پسرم)بزنم وديدم كه سر جاش نيست .براي يك لحضه هزارتا فكر ناجور اومد توي سرم.
اصلا نفسم داشت بند مي اومد چون واقعا نبود.
جلال (همسرم) رو بيدار كردم و گفتم پاشو عرشيا نيست.
گفت ديوونه شدي نصفه شبي مگه ميشه نباشهlaughing3 و رفت چراغ اتاقشو روشن كرد و ديديم كه پشت در اتاقش
خوابيده و اونجا تنها جايي بود كه من نگشته بودم.confused
فردا صبحش كه بيدار شدم چشم راستم تار شده بود.3- 4 روز اهميت ندادم فكر مي كردم يا بخاطر لنزه يا
اينكه نصفه شب يكدفعه چراغو روشن كرده بود.
بعدش هم كه ديگه خودتون مي دونيد چشم پزشك و دكتر مغز و اعصاب و MRI و VEP و MS
درست تو روز تولدم (18 ارديبهشت) رفتيم دكتر كتابچي و خيلي بي مقدمه به جلال گفت:
همسر شما ام اس داره .
هنوز صداش تو گوشمه .
شايد باورتون نشه ولي من فقط يكبار بخاطر اينكه ام اس دارم گريه كردم.
اصلا به خاطر خودم ناراحت نيستم .خيلي خيلي راحت باهاش كنار اومدم و حتي ام اس رو دوست هم دارم.
چيزي كه برام خيلي جالبه اينه كه من چند تا اتفاق مهم تو زندگيم افتاده كه مسير زندگيم رو عوض كرده وهمشون هم تو روز هيجدهم بوده.
انگار من يه رابطه اي با اين عدد 18 دارم.wink2
فكر ميكنم فهميدن اين كه ام اس دارم درست تو روز تولدم مثل يه تولد دوباره برام ميمونه .
الان هم از اينكه دوستهايي مثل شما (بي رنگ و ريا)دارم خيلي خوشحالم.agreement2
اصلا من اگه ام اس نداشتم كه سعادت آشنايي با شما رو پيدا نمي كردم.icon_biggrin
بيا با من مدارا كن ، كه من مجنونم و مستم ...
 تشکر شده توسط : nahid , Prime , fireboud , MAHDI , شفا یافته , leila , بهــار , anaram , najva , یوسفی نازنین
#36
یاده سریال لاست افتادم .! باران شما با هارلی(هوگو) سریال لاست نسبتی داری ارتباط با اعداد داری :55:
gone out

follow the white rabbit
[/b]

 تشکر شده توسط : MAHDI , i3aran , Sina
#37
پس بذاريد من هم بگماز من وام اس اواخر سال 87بود كه يه خونه تكوني رنكاري وبنايي سخت و استرسهاي اين كارا كه داشتيم قرار بود سال نورو بريم عسلويه پيش خواهرم كه مثلا در كنار سواحل خليج فارس وشهرهاي اطرافش يه استراحتي بكنيم وخوش بگذرونيم جاتون خالي سال تحويل در كنار خانواده بوديم يكي دو روز بيشتر طول نكشيد كه يواش يواش چشم شروع كرد به تار شدن اول بهش محل ندادم ولي ديدم هروز تار تر از ديروز همه فكر ميكردن به خاطر اون سختياي قبل از عيد ضعيف شدم به خاطر همين چشمم تار شده بعد از روز پنجم ببرگشتيم خودم ديگه از اينكه درست نميتونستم ببينم ديگه كلافه شده بودم تا اينكه خواهر شوهرم(پرستار تو بيمارستان ايرانمهر تهران) از تهران اومد بود عيد ديدني مامانش اينا ماهم اونجا بوديم كه همسرم بهش كفت كه من اينجوري شدم اون چون از علائم ام اس خبر داشت كلي ترسيد وتو دل شوهر بيچاره من رو خالي كردSadمن همين جور بودم تا تعطيلات عيد تموم شد بعد از عيد هم رفتم پيش چشم پزشكو ام ار اي رفتم.وام اس اخر ريپورد ام ار اي نوشته شده بودواينجوري شد كه ما باهم دوست شديمicon_question
صبورانه در انتظار زمان بمان، هر چیز در زمان خود رخ می دهد. حتی اگر باغبان، باغش را غرق آب کند، درختان خارج از فصل خود، میوه نمی دهند.
 تشکر شده توسط : شفا یافته , Prime , i3aran , leila , fireboud , Sina , nahid
#38
در یک دوره از بیماریم بالا رفتن از پله برام راحتتر از پیایین اومدن بود. در اونزمان هم هنوز کسی از بیماریم خبر نداشت و منهم کلی باهاش مدارا میکردم.
به یه عروسی دعوت شده بودیم که من خیلی مایل نبودم برم اما به اصرار مامانم رفتم. رفتنی مشکل خاصی نداشتم چون هنوزم تازه نفس بودم. عروسی در طبقه دوم تالار بود.
چه عروسی ای ی یangry3
به طور میانگین سه برابر جمعیت بزرگسال فقط بچه در تالار موج میزد، سرو صدا، رقص نور، دودهای رقص نور..........
به هر صورت زمان مقرر جشن تموم شد و هجوم جمعیت به سوی در ورودیlaughing3
تا وقتی که علائم اونقدر شدید نباشه هیچکس هم مراعات دیگری را نمیکنه و خلاصه با کلی هل دادن یک طبقه را دست به نرده اومدم پایینagreement2
نیم طبقه آخر نرده نداشتconfused
جمعیت جوان به بیرون تالار رسیده بودند و آخر جمعیت تعدادی پیرزن و پیرمرد مونده بودند. رفتم سراغ یه پیرزن که به سختی راه میرفت. گفتم دستتونو میدید به من؟wink2
خوشش نیومد که کمکش کنم آخه غرور پیرزنها از پیرمردها بیشتره و مخصوصا از کمک یه همجنس خوششون نمیاد. جنس مخالف هم که نامحرمهwink2
یه دفعه یه پیرمرد عصا به دست را دیدم و بدون اینکه چیزی بگم دستش را گرفتم. اونهم کلی دعا کرد و تشکر کرد. بنده خدا نمیدونست که اون تکیه گاه منه نه من تکیه گاه اونicon_biggrin
به این روش اون نیم طبقه را هم اومدمsmiling
من هم ام اس داشتم.
 تشکر شده توسط : fireboud , ELI , نازلی , Prime , i3aran , nahid , ostad2000 , Mahdieh , najva
#39
(2011/03/08, 01:08 PM)baran. نوشته است: خوب باشه منم ميگم كه چه طوري با ام اس آشنا شدم:
اوايل ارديبهشت ماه همين امسال بود كه نصفه شب از خواب پريدم و همونجوري كه چراغها خاموش بود
رفتم كه يه سر به عرشيا (پسرم)بزنم وديدم كه سر جاش نيست .براي يك لحضه هزارتا فكر ناجور اومد توي سرم.
اصلا نفسم داشت بند مي اومد چون واقعا نبود.
جلال (همسرم) رو بيدار كردم و گفتم پاشو عرشيا نيست.
گفت ديوونه شدي نصفه شبي مگه ميشه نباشهlaughing3 و رفت چراغ اتاقشو روشن كرد و ديديم كه پشت در اتاقش
خوابيده و اونجا تنها جايي بود كه من نگشته بودم.confused
فردا صبحش كه بيدار شدم چشم راستم تار شده بود.3- 4 روز اهميت ندادم فكر مي كردم يا بخاطر لنزه يا
اينكه نصفه شب يكدفعه چراغو روشن كرده بود.
بعدش هم كه ديگه خودتون مي دونيد چشم پزشك و دكتر مغز و اعصاب و MRI و VEP و MS
درست تو روز تولدم (18 ارديبهشت) رفتيم دكتر كتابچي و خيلي بي مقدمه به جلال گفت:
همسر شما ام اس داره .
هنوز صداش تو گوشمه .
شايد باورتون نشه ولي من فقط يكبار بخاطر اينكه ام اس دارم گريه كردم.
اصلا به خاطر خودم ناراحت نيستم .خيلي خيلي راحت باهاش كنار اومدم و حتي ام اس رو دوست هم دارم.
چيزي كه برام خيلي جالبه اينه كه من چند تا اتفاق مهم تو زندگيم افتاده كه مسير زندگيم رو عوض كرده وهمشون هم تو روز هيجدهم بوده.
انگار من يه رابطه اي با اين عدد 18 دارم.wink2
فكر ميكنم فهميدن اين كه ام اس دارم درست تو روز تولدم مثل يه تولد دوباره برام ميمونه .
الان هم از اينكه دوستهايي مثل شما (بي رنگ و ريا)دارم خيلي خوشحالم.agreement2
اصلا من اگه ام اس نداشتم كه سعادت آشنايي با شما رو پيدا نمي كردم.icon_biggrin
سلام باران جون من هم روز تولدم (7 ابان )فهمیدم که ام اس دارم و تنها چیزی که منو رنج میده اینه که مادر خوب و سرحالی نباشم.خودم بعد از مرگ ناگهانی مادرم دچار حمله شدم ولی نمیدونستم ام اس ه.به هر حال من تو خونه سعی میکنم سرحال باشم وفکر میکنم هستم.دوستتون دارمlove51
گفت: احوالت چطور است؟
گفتمش:عالی است،
مثل حال گل!
حال گل در چنگ چنگیزمغول!(قیصر امین پور)
 تشکر شده توسط : fireboud , نازلی , i3aran , h.kakavand , nahid , شفا یافته , Mahdieh
#40
تو خونه گیر دادن تو چرا سر کار نمیری
گفتم بابا من دانشجو ام اینا گفتن نه نمیشه! باید بری
خلاصه ما رفتیم اولین روز تو کار گاه و گفتیم تریپ مهندسی بیایم
اینا حساب کار دستشون بیاد.
به اولی گفتم بگو سرایدار بیاد
یهو داد زد :
الله و اکبر

من هول کردم آخه حدودا آخرای خرداد بود و انتخابات و این بساط ها
گفتم چته!!!
نگو اسم سرایداره الله و اکبره!
منم اولین قانونی که گذاشتم این بود که اسم این بابا رو کردم اکبر!

حالا چه ربطی داشت به ام اس؟
الان عرض میکنم خدمتتون
این اکبر داشت یه سری پنجره با بالابر می برد تو ساختمون
می زدن به در و دیوار! من رفتم کمکش کنم کمرم گرفت!
گرفتن همانا بی حس شدن بدنم از سینه به پایین همان
بعد هم که دکتر و MS
اگه تلخم مثل گریه اگه تنهام اگه تاریک
اگه از ترانه دورم اگه با مرثیه نزدیک
اگه ناباور چشمام تو تماشای تو مونده
اگه اون نگاه اول منو پای تو نشونده:
How wonderful life is while you're in the world
 تشکر شده توسط : leila , fireboud , i3aran , بهــار , ELI , nahid , شفا یافته , anaram , Mahdieh
  
  •  قبلی
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4(current)
  • 5
  • 6
  • ...
  • 14
  • بعدی 




کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
5 مهمان