چند مدت پیش من بحثی کردم مربوط به اینکه چه کسانی آمپول خود را قطع کردند و کلا چرا فکر میکنید همه چیز تویه زدن آمپول و خوردن دوا هست؟که اینجا میتونید این بحث رو بخونید
اما امروز میخوام براتون بگم که همه چیز بر میگرده به طرز فکر ما به اعتقادات ما به باور ما آیا اعتقاد دارید که هر جور فکر کنی همون میشه یا اینکه اگه یه یه چیز اعتقاد داشته باشی انجام شدنی میشه
در اینجا قصه کوتاهی میگم که بیشتر معنی حرفای منو میفهمید قبل از شروع قصه میگم که سلامتی شما برمیگرده به طرز تفکر و اعتقاد شما متاسفانه در فرهنگ ما اینجور به ما یاد دادند که اگه میخوای درمون بشی باید آمپول بزنی باید فلان و بهمان قرص یا شربت بخوری اما کاش دکترها بجای اینا میگفتند شاد باش و..........ما آدمها متاسفانه اعتقادمون به هر چیز یا هر کس خیلی کمه یا اصلا نیست کاش اعتقا داشتیم به اینکه سلامتی فقط فقط دست خودمون هست نه در آمپول یا داروی خاصی
کریشنا دعا را می شنود
در یکی از روستاهای بنگال ، زن بیوه ای استطاعت خرید بلیت اتوبوس را برای پسرش نداشت. وقتی پسرش به سن مدرسه رسید ، مجبور بود تنها از وسط جنگل بگذرد. برای آن که پسرش را آرام کند ، به او گفت: پسرم ، از جنگل نترس . از کریشنا بخواه که تورا همراهی کند . او دعای تو را می شنود .
پسرک به دستور مادرش عمل کرد: کریشنا(يكي از خدايان هندي معروف به خداي جنگل)
ظاهر شد و از آن به بعد ، هر روز تا مدرسه همراهش می رفت.
روز تولد معلم پسركه از مادرش کمی پول خواست تا برای معلمش هدیه بخرد.
-"پسرم ، پولی نداریم . از برادرت کریشنا بخواه که هدیه ای برای معلمت تهیه کند."
روز بعد ، پسرک مشکلش را با کریشنا در میان گذاشت.کریشنا یک کوزه ای پر از شیر به او داد.
پسرک با هیجان کوزه را به معلمش داد. اما از آنجا که هدایای شاگردهای دیگر بسیار زیبا بود، معلم هیچ توجه ای به هدیه او نکرد و به دستیارانش گفت:
-"این کوزه را به آشپزخانه ببر"
دستیار دستور معلم را انجام داد. اما وقتی کوزه را خالی کرد، ناگهان دید که کوزه دوباره پر شده است.بی درنگ ماجرا را با معلم در میان گذاشت .معلم با خشم از پسرک پرسید:
-"این کوزه را از کجا آورده ای ؟ چه کلکی در کارش است؟"
-"کریشنا ایزد جنگل آن را به من داد"
معلم و دستايارش و همه ی شاگردها زدند زیر خنده .
معلم گفت :" جنگل که خدا ندارد، این ها خرافات است. اگر راست می گویی ، برویم به جنگل و ببینم اش"
تمام گروه به راه افتاد . اما هر چه کریشنا را صدا زد، ظاهر نشد.سرانجام نومید آخرین تلاشش را کرد:
-"برادر کریشنا، معلمم می خواهد تورا ببیند. خواهش می کنم ظاهر شو!"
در همین لحظه ، صدایی از سوی جنگل آمد و در شهر پیچید و همه آن را شنیدند:
-"پسرم ، چه طور می خواهد مرا ببیند؟ حتی باور نمی کند که من وجود دارم!"
اما امروز میخوام براتون بگم که همه چیز بر میگرده به طرز فکر ما به اعتقادات ما به باور ما آیا اعتقاد دارید که هر جور فکر کنی همون میشه یا اینکه اگه یه یه چیز اعتقاد داشته باشی انجام شدنی میشه
در اینجا قصه کوتاهی میگم که بیشتر معنی حرفای منو میفهمید قبل از شروع قصه میگم که سلامتی شما برمیگرده به طرز تفکر و اعتقاد شما متاسفانه در فرهنگ ما اینجور به ما یاد دادند که اگه میخوای درمون بشی باید آمپول بزنی باید فلان و بهمان قرص یا شربت بخوری اما کاش دکترها بجای اینا میگفتند شاد باش و..........ما آدمها متاسفانه اعتقادمون به هر چیز یا هر کس خیلی کمه یا اصلا نیست کاش اعتقا داشتیم به اینکه سلامتی فقط فقط دست خودمون هست نه در آمپول یا داروی خاصی
کریشنا دعا را می شنود
در یکی از روستاهای بنگال ، زن بیوه ای استطاعت خرید بلیت اتوبوس را برای پسرش نداشت. وقتی پسرش به سن مدرسه رسید ، مجبور بود تنها از وسط جنگل بگذرد. برای آن که پسرش را آرام کند ، به او گفت: پسرم ، از جنگل نترس . از کریشنا بخواه که تورا همراهی کند . او دعای تو را می شنود .
پسرک به دستور مادرش عمل کرد: کریشنا(يكي از خدايان هندي معروف به خداي جنگل)
ظاهر شد و از آن به بعد ، هر روز تا مدرسه همراهش می رفت.
روز تولد معلم پسركه از مادرش کمی پول خواست تا برای معلمش هدیه بخرد.
-"پسرم ، پولی نداریم . از برادرت کریشنا بخواه که هدیه ای برای معلمت تهیه کند."
روز بعد ، پسرک مشکلش را با کریشنا در میان گذاشت.کریشنا یک کوزه ای پر از شیر به او داد.
پسرک با هیجان کوزه را به معلمش داد. اما از آنجا که هدایای شاگردهای دیگر بسیار زیبا بود، معلم هیچ توجه ای به هدیه او نکرد و به دستیارانش گفت:
-"این کوزه را به آشپزخانه ببر"
دستیار دستور معلم را انجام داد. اما وقتی کوزه را خالی کرد، ناگهان دید که کوزه دوباره پر شده است.بی درنگ ماجرا را با معلم در میان گذاشت .معلم با خشم از پسرک پرسید:
-"این کوزه را از کجا آورده ای ؟ چه کلکی در کارش است؟"
-"کریشنا ایزد جنگل آن را به من داد"
معلم و دستايارش و همه ی شاگردها زدند زیر خنده .
معلم گفت :" جنگل که خدا ندارد، این ها خرافات است. اگر راست می گویی ، برویم به جنگل و ببینم اش"
تمام گروه به راه افتاد . اما هر چه کریشنا را صدا زد، ظاهر نشد.سرانجام نومید آخرین تلاشش را کرد:
-"برادر کریشنا، معلمم می خواهد تورا ببیند. خواهش می کنم ظاهر شو!"
در همین لحظه ، صدایی از سوی جنگل آمد و در شهر پیچید و همه آن را شنیدند:
-"پسرم ، چه طور می خواهد مرا ببیند؟ حتی باور نمی کند که من وجود دارم!"