خاطرات من و ام اس - نسخه قابل چاپ +- وبسایت تخصصی ام اس سنتر | بیماری ام اس | مرجع تخصصی ام اس (https://mscenter.ir) +-- انجمن: ام اس (https://mscenter.ir/Forum-%D8%A7%D9%85-%D8%A7%D8%B3) +--- انجمن: بحث هاي تخصصي اعضا (https://mscenter.ir/Forum-%D8%A8%D8%AD%D8%AB-%D9%87%D8%A7%D9%8A-%D8%AA%D8%AE%D8%B5%D8%B5%D9%8A-%D8%A7%D8%B9%D8%B6%D8%A7) +--- موضوع: خاطرات من و ام اس (/Thread-%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D8%A7%D8%AA-%D9%85%D9%86-%D9%88-%D8%A7%D9%85-%D8%A7%D8%B3) |
RE: خاطرات من و ام اس - Exhautless - 2014/05/11 داشتم میرفتم دکتر,طبق معمول تنها, دید که داغون درحد نابینا,حال واوضاع خوبی نداشتم به امید خدامیرفتم ,چشتون روز بد نبینه همچین خوردم به تیر تو پیاده رو مجبور شدم تا مطب یه دستمو روچشم راستم بگیرم وبا یه چشم برم, تاحالا شده دلتون واسه خودتون بسوزه,دلم اون روز واسه خودم کباب شد RE: خاطرات من و ام اس - khatereh:) - 2014/05/11 (2014/05/11, 04:42 PM)Exhautless نوشته است: داشتم میرفتم دکتر,طبق معمول تنها,آخی! عزیزم...! گناه داشتی که... منم گریه ام گرفت RE: خاطرات من و ام اس - مُنا_منتظر المهدی - 2016/02/29 دوسال پیش رفته بودم انجمن تزریقای اول بود یه خانوم با سینی چای اومد و یهو گف اسمت چیه گفتم مُنا..گف اسم منم ماناست ام اس داری؟گفتم میگن ک دارم گف نگران نباشیا ب من اینجا میگن پیرِ ام اس کلی ساله ام اس دارم ام اس هیچی نیس با همین یه جملش کلی منو امیدوار کرد RE: خاطرات من و ام اس - Exhautless - 2016/03/14 سه سال پیش همین روزا بود قبل عیددنبال دوا ودکتر میرفتم که دردمو بفهمم,یه مدتی بود دوبینی داشتم,کم کم نصف عضلات صورتم فلج شده بود دهنم و دماغمم کج شده بودن کلا کجو کوله شده بودم, خودمم خبر نداشتم,خودمونیم خیلی بیخیال بودما چندروزی بود بابامو ندیده بودم همین که دیدمش گفت کجو کوله شدی( البته نه به این صراحت),قبلا چندتا حمله ی ریز داشتم که حل شده بود بدون اینکه بفهمم چمه فقط دکترواسم یه mri نوشته بود ومن توجه نکرده بودم ,بعد چند سال یه mriگرفتم اون روزmriرو بردم پیشش همچین توپید بهم که دیگه پیشش نرفتم,گفت مشکوک به ام اسی,با یه دوره کورتون خوب خوب شدم دکترمم عوض کردم رفتم پیش یه دکتربهترکه به طور قطعی گفت ام اس داری، وخدا منو مورد لطفش قرار داد... سال91 همین روزا بود فهمیدم ام اس دارم. RE: خاطرات من و ام اس - minoshka - 2016/03/15 از تلخی هاش همه مون خاطره داریم اما بهترین خاطره ای که ازش دارم این بود که هربار که میرفتم مطب و برمیگشتم یه دسته گل نرگس شیراز واسه خودم میخریدم و تواون هوای خنک بهمن قدم میزدم و به هیچی فکر نمیکردم. .. حالم وهمین قدم زدن ها خوب میکرد خییییلی خوب میکرد RE: خاطرات من و ام اس - سمیرا67 - 2016/03/15 وقتی برای اولین بار رفتم MRI بگیرم خب من نمیدونستم چیه وچطوره وقتی رفتم تو تونل وحشت ودرش بسته شد یهو شروع کرد تق تق کردن منم باخودم گفتم یا خدا الانه که بترکه چشمامو بستم اشهدمم خوندم دیدم کم کم ریتم تق تق عوض میشه وانواع واقسام صداهارو درآوردم کم کم بدنمو شل کردم راحت خوابیدم تا تموم شد وقتی اومدم بیرون دوتا دختر جوونی که اونجا بودن اومدن تو اتاق پیشم وبا ناراحتی گفتن چندسالته وچندتا سوال دیگه گفتم یا خدا دیدی تومور دارم همین روزاست که بمیرم وشد آنچه شد RE: خاطرات من و ام اس - mahdi1004 - 2016/03/16 بیماری ام اس واسه من علایم دوره ای خاصی داشت و تا زمانی که بهم حمله دست داد اصلا بهشون توجهی نکرده بودم. شاید واسه اینکه نمی دونستم ام اس چیه الان که اون روزهای مرموز مرور میکنم باید شروع بیماریم سال 88 باشه روزی که موقع خواب دست راستم درد گرفت مثل اینکه بخواد منفجر بشه و یهو هم خوب شد. بیخوابی های سال 89 ، احساس خستگی شدید سالهای 90 و خارش شدید دستها در سال91 دوباره درد شدید دست راست تو تابستون 92 و احساس بی حسی کوچولو روی شکم تا حمله اول تو تابستان 93 با گز گز شدید دستها و بی حسی نصف صورت.... تو ام آر ای پلاک بزرگ در گردن و بعدش توی سر دیده شده که امسال همشون محو شدن الان خیالم راحته فهمیدم چمه و با کمکهای دکترم و همسر مهربونم دیگه هیچ مشکلی ندارم و فکر هم نمی کنم اینده چی میشه چون به لطف بی پایان خدا اطمینان دارم RE: خاطرات من و ام اس - Saied144 - 2016/03/16 سلام دوستان عزیز من تازه با اینجا آشنا شدم و خوشحالم یه خانواده ی خوب دیگه پیدا کردم. منم الان چهار روز هست مرخص شدم نزدیک دو ماه بستری بودم. توی بخش احساس کردم خیلی خوب شدم و گفتم برم به بقیه روحیه بدم خخخ! چشتون روز بعد نبینه رفتم اولی و دومی با موفقیت بودن به سومی که رسیدم بیست قدم مونه بهش پام طبقم معمول سنگین شد و ولو شدم وسط بخش،پرستار دوید گفت قرار بود روحیه بدی پس چی شد؟ منم گفت این قسمت دارم برا بچه ها حرکت ورزشی میام یهو کل بخش رفت تو هوا از خنده.خخخخخخخ ولی همچین دستم سیاه شد که نگو خخخ گفتم براتون تعریف کنم شاید یکم به این اتفاق من خندیدید و روحیه تون وا شد سال همه هم شاد و بدون داروووووو همراه با کلی عیدی تپل RE: خاطرات من و ام اس - سمیرا67 - 2016/03/16 عاغا من ام اس برام تشخیص دادن به کسی نگفتم حتی به باباومامانم بستری شدم بیمارستان وپالس تراپی شدم ومرخص شدم وهفته بعدش قراربود برم خوابگاه زود رفتم بیمه تامین اجتماعی پرونده تشکیل بدم وداروبگیرم وبرم یعنی کلا میخواستم برم نمیخواستم خونه بمونم نمیخواستم کسی بفهمه ام اس دارم اصلا نمیتونستم ناراحتی خانوادمو ببینم نمیتونستم ببینم دلیل غصه خوردن خانوادم باشم و.. برا بستری شدن وبعدبرا دارو به بابام اینا گفتم کم خونی شدید دارم ومغزم کمی ملتهب شده باید چندوقتی آمپول بزنم خلاصه من پنهان کردم وموفق بودم تا روز تشکیل پرونده برا گرفتن سینووکس چشتون روز بد نبینه اون مسئول بووووووووق بلند صدا زد سمیرا ...پرونده ام اس حالا من روبه روی اون وپشت به بابام بودم یه لحظه برگشتم به بابام نگاه کردم نه بابام چیزی گفت ونه من فقط شاید درعرض 30ثانیه سه تا موزاییک زیر پام از اشکام خیس شد اونم گریه بی صدای بی صدا هیــــــــــــــــــــــــــــــــچ وقت اون لحظه رو نمیتونم فراموش کنم RE: خاطرات من و ام اس - الی کوچولو - 2016/03/17 خیلی خاطره دارم با این بیماری ولی هیچ کدومش خوب نیست! البته من دویک دارم نه ام اس! حتی دکترها هم نمیدونن چیه! حتی اسمشم نشنیدند |