وبسایت تخصصی ام اس سنتر | بیماری ام اس | مرجع تخصصی ام اس
داستان های کوتاه روانشناسی - نسخه قابل چاپ

+- وبسایت تخصصی ام اس سنتر | بیماری ام اس | مرجع تخصصی ام اس (https://mscenter.ir)
+-- انجمن: روانشناسي (https://mscenter.ir/Forum-%D8%B1%D9%88%D8%A7%D9%86%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3%D9%8A)
+--- انجمن: مطالب جالب روانشناسی (https://mscenter.ir/Forum-%D9%85%D8%B7%D8%A7%D9%84%D8%A8-%D8%AC%D8%A7%D9%84%D8%A8-%D8%B1%D9%88%D8%A7%D9%86%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3%DB%8C)
+--- موضوع: داستان های کوتاه روانشناسی (/Thread-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%B1%D9%88%D8%A7%D9%86%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3%DB%8C)

صفحه ها: 1 2


RE: داستان های کوتاه روانشناسی - Exhautless - 2014/07/28

حقیقت ؟من؟
میگن یه روز لیلی واسه مجنون پیغام فرستاد که انگار خیلی دوست داری منو ببینی؟ اگه نیمه شب بیای بیرون شهر کنار فلان باغ می بینمت . مجنون که شیفته دیدار لیلی بود چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست . نیمه شب لیلی اومد و وقتی اونو تو خواب عمیق دید ، از کیسه ای که به همراه داشت چند مشت گردو برداشت و ریخت تو جیبهای مجنون و رفت . مجنون وقتی چشم باز کرد ، خورشید طلوع کرده بود آهی کشید و گفت : ای دل غافلیار آمد و ما در خواب بودیم . افسرده و پریشون برگشت به شهر. در راه ، یکی از دوستانش اونو دید و پرسید : چرا اینقدر ناراحتی؟! و وقتی جریان را از مجنون شنید با خوشحالی گفت : این که عالیه ! آخه نشونه اینه که ، لیلی به دو دلیل تو رو خیلی دوست داره ! دلیل اول اینکه : خواب بودی و بیدارت نکرده! و به طور حتم به خودش گفته : اون عزیز دل من ، که تو خواب نازه پس چرا بیدارش کنم؟! و دلیل دوم اینکه : وقتی بیدار می شدی ، گرسنه بودی و لیلی طاقت این رو نداشت پس برات گردو گذاشته تا بشکنی و بخوری ! مجنون سری تکان داد و گفت : نه ! اون می خواسته بگه : تو عاشق نیستی ! اگه عاشق بودی که خوابت نمی برد ! تو رو چه به عاشقی؟ بهتره بری گردو بازی کنی ! *چگونگی و کیفیت افراد ، وقایع و یا سخنان دیگران ، به تفسیر ی است که ما ، از ، آنها می کنیم ، و چه بسا که ، حقیقت ، غیر از تفسیر ماست قضاوت ، همیشه آسانست ، اما حقیقت ، در پشت زبان وقایع ، نهفته است*...از تنهایی دل ما کی خبر داره ؟؟؟؟


RE: داستان های کوتاه روانشناسی - مریم 63 - 2014/07/28

آقاسجادخیلی عالی بود
براووhappy0065.gifhappy0065.gifhappy0065.gifhappy0065.gifhappy0065.gif


RE: داستان های کوتاه روانشناسی - mahdie - 2014/07/29

ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﮔﻠﺪﺍﻥ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، ﺩﺭ ﺁﻥ ﮔﯿﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ، ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﮔﻠﺪﺍﻥ ﺧﺎﺭﺝ ﮐﻨﺪ. ﺑﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﻃﻠﺒﯿﺪ. ﺍﻣﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﻫﻢ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﮔﻠﺪﺍﻥ ﺧﺎﺭﺝ ﮐﻨﻨﺪ. ﭘﺪﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍﺿﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﮔﻠﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﺗﺼﺎﺩﻓﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﻢ ﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺑﻮﺩ، ﻓﮑﺮ ﮐﻨﺪ. ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺗﻼﺵ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ: ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ، ﺍﻧﮕﺸﺖ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺑﭽﺴﺒﺎﻥ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﺜﻞ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ ﮐﻦ. ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺩﺳﺘﺖ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ.
ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ: "ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﻢ."
ﭘﺪﺭ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﺴﺮﺵ ﺷﮕﻔﺖ ﺯﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: "ﭼﺮﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ؟"
ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ: "ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﻢ ﺳﮑﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﺸﺘﻢ ﺍﺳﺖ، ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ." ﺷﺎﯾﺪ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺳﺎﺩﻩ ﻟﻮﺣﯽ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮ ﺑﺨﻨﺪﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﻗﺖ ﮐﻨﯿﻢ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﻢ ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﺑﻌﻀﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﮐﻢ ﺍﺭﺯﺵ ﭼﻨﺎﻥ ﻣﯽ ﭼﺴﺒﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﺩﺍﺭﺍﯾﯽ ﻫﺎﯼ ﭘﺮﺍﺭﺯﺷﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﯿﻢ

(ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﭼﯿﺰ ﻫﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﭼﯿﺰ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﺪﯾﻢ)


RE: داستان های کوتاه روانشناسی - Exhautless - 2014/07/30

مانع پیشرفت

یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلوی اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود:« دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود در گذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه ی او که ساعت ۱۰ در سالن اجتماعات برگزار می شود دعوت می کنیم.» در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت شدند اما پس از مدتی، کنجکاو شدند که بدانند چه مانع پیشرفت آنها در اداره می شده است! این کنجکاوی، تقریبا تمام کارمندان را ساعت ۱۰ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد می شد، هیجان هم شدت می گرفت. همه پیش خود فکر می کردند که « این فرد چه کسی بوده که مانع پیشرفت ما در اداره می شده است؟» کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی نزدیک تابوت می شدند و وقتی به درون تابوت نگاه می کردند، ناگهان خشکشان می زد و زبانشان بند می آمد!! آینه ای درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه می کرد، تصویر خود را می دید. نوشته ای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود: تنها یک نفر وجود دارد که می تواند مانع رشد شما شود و آن کسی نیست جز خود « شما» چرا که :

-شما تنها کسی هستید که می توانید زندگی تان را متحول کنید.
- شما تنها کسی هستید که می توانید بر روی شادی ها، تصورات و موفقیت هایتان اثر گذار باشید.
شما تنها کسی هستید که می توانید به خودتان کمک کنید. خودتان واقعیت های زندگی خود را بسازید، دنیا مثل آینه است، انعکاس افکاری را باز می گرداند که فرد، با اطمینان به آنها اعتقاد دارد. تفاوت ها در روش نگاه کردن به زندگی است.icon_question



منبع اصلی: من، منم؟! جلد دوم/ امیررضا آرمیون/ انتشارات ذهن آویز


RE: داستان های کوتاه روانشناسی - BABA - 2014/08/03

زن در حال قدم زدن در جنگل بود که ناگهان پایش به چیزی برخورد کرد. وقتی که دقیق نگاه کرد چراغ روغنی قدیمی ای را دید که خاک و خاشاک زیادی هم روش نشسته بود.

زن با دست به تمیز کردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشی که بر چراغ داد طبیعتا یک غول بزرگ پدیدار شد…!

زن پرسید : حالا می تونم سه آرزو بکنم ؟؟ غول جواب داد : نخیر !

زمانه عوض شده است و به علت مشکلات اقتصادی و رقابت های جهانی بیشتر از یک آرزو اصلا صرف نداره ، زن اومد که اعتراض کنه که غول حرفش رو قطع کرد و گفت : همینه که هست…


حالا بگو آرزوت چیه؟ زن گفت : در این صورت من مایلم در خاور میانه صلح برقرار شود و از جیبش یک نقشه جهان را بیرون آورد و گفت : نگاه کن. این نقشه را می بینی ؟ این کشورها را می بینی ؟ اینها ..این و این و این و این و این … و این یکی و این.

من می خواهم اینها به جنگ های داخلی شون و جنگهایی که با یکدیگر دارند خاتمه دهند و صلح کامل در این منطقه برقرار شود و کشورهایه متجاوزگر و مهاجم نابود شوند.

غول نگاهی به نقشه کرد و گفت : ما رو گرفتی ؟ این کشورها بیشتر از هزاران سال است که با هم در جنگند. من که فکر نمی کنم هزار سال دیگه هم دست بردارند و بشه کاریش کرد.

درسته که من در کارم مهارت دارم ولی دیگه نه اینقدر ها. یه چیز دیگه بخواه. این محاله. زن مقداری فکر کرد و سپس گفت: ببین… من هرگز نتوانستم مرد ایده آل ام راملاقات کنم. مردی که عاشق باشه و دلسوزانه برخورد کنه و با ملاحظه باشه.

مردی که بتونه غذا درست کنه و در کارهای خانه مشارکت داشته باشه. مردی که به من خیانت نکنه و معشوق خوبی باشه و همش روی کاناپه ولو نشه و فوتبال نگاه نکنه! ساده تر بگم، یک شریک زندگی ایده آل.
غول مقداری فکر کرد و بعد گفت : اون نقشه لعنتی رو بده دوباره یه نگاهی بهش بندازم…!!


RE: داستان های کوتاه روانشناسی - Exhautless - 2014/08/04

درس گرفتن از یک اشتباه

یکی از کارکنان شرکت آی بی ام اشتباه بزرگی مرتکب شد
و 10 میلیون دلار به شرکت ضرر زد
او به دفتر تام واتسون (بنیان‌گذار شرکت) احضار شد
و پس از ورود گفت: تصور می‌کنم باید از شرکت استعفا دهم

واتسون گفت:

شوخی می‌کنی! ما همین الان 10 میلیون دلار بابت آموزش شما هزینه کردیم!!!


RE: داستان های کوتاه روانشناسی - mahdie - 2014/08/04

ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﮊﺍﭘﻦ ﮐﺴﯽ ﻣﺮﮒ ﺑﺮ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ ﻧﻤﯿﮕﻮﯾﺪ؟

ﭘﺲ ﺍﺯ ﺟﻨﮓ ﺍﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻘﺎﻣﺎﺕ ﮊﺍﭘﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﺷﻤﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺸﻮﺭﯼ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ ﻋﻠﯿﻪ ﺗﺎﻥ ﺍﺯ ﺑﻤﺐ ﺍﺗﻢ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩ، ﻗﺎﻋﺪﺗﺎ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺩﺷﻤﻦ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﺎﺷﯿﺪ. ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺷﻌﺎﺭ "ﻣﺮﮒ ﺑﺮﺍﻣﺮﯾﮑﺎ" ﺳﺮ ﻧﻤﯿﺪﻫﯿﺪ؟ ﺍﻭ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺷﻌﺎﺭ ﺩﺍﺩﻥ ﻛﺎﺭ ﻛﺴﺎﻧﻴﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭﻋﻤﻞ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﻛﺎﺭﻯ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻨﺪ! ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺭﻳﯿﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ ﺗﻠﻔﻦ ﭘﺎﻧﺎﺳﻮﻧﯿﮏ ﻣﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎ ﭘﯿﺮﻭﺯ ﺷﺪﯾﻢ!

ﺩﺭﻭﺩ ﺑﺮ ﻣﻐﺰﻫﺎﯼ ﺗﻮﺍﻧﺎ ﺑﺠﺎﯼ ﺯﺑﺎﻧﻬﺎﯼ ﮔﻮﯾﺎ


RE: داستان های کوتاه روانشناسی - farhad omidvar - 2014/08/04

کلام مثبت در اندیشه و گفتار ما

سالها پیش چمعی از جوانان فامیل برای اسکی به منطقه ای حفاطت شده در اطراف ونکوور کانادا رفتند بعد از ساعتها بستگان و خانواده آنها متوجه تاخیر آنها شدند و برای پیگیری اوضاع به گارد امنیتی پیست اسکی مراجعه کردند - مسئولین اکیپی را برای ردیابی و پیدا کردن 3 نفری که گم شده بودند به اطراف فرستادند و خانواده و فامیل هم که همه نگران بودند همگی مضطرب و ناراحت در دفتر پیست منتظر ماندند بعد از ساعتها انتظار و نگرانی که چیزی به صبح نمانده بود مسئول گارد امنیتیی پیست .وارد دفتر شد و به همگی که سراسیمه و نگران بودند خبری رو داد - اون با حالتی آرام رو کرد به همه و گفت :
I wish to have a good news for you
همتون می دونید یعنی ای کاش براتون خبر خوبی داشتم ( این یعنی خبر بدی براتون دارم ) و همه فهمیدند که اتفاق بدی افتاده .
منظور از بیان این داستان این بود که ما هم می تونیم حتی خبرهای بد - اتفاقات بد رو در قالب مثبت به دیگران انتقال بدیم .
همه کسانی که توی این سایت هستند مطمئنا یا خودشون درگیر این ضعف بدنی هستند یا عزیزانشون - پس بیائیم اگر کامنت یا نظری می خواهیم بدیم برای حفظ روجیه خودمون و طرف مقابلمون از جملات مثبت استفاده کنیم - امید دادن به دیگران و خودمون نه انرژی از ما میگیره و نه هزینه داره پس با روحیه مثبت از همدیگه در مقابل ناملایمات زندگی محافظت کنیم .
کوچیک شما


RE: داستان های کوتاه روانشناسی - Exhautless - 2014/08/13

[تصویر:  12548785601186676957.jpg]
” لئوناردو داوینچی” هنگام کشیدن تابلوی شام آخر، دچار مشکل بزرگی شد؛ او باید نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا، از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانی اش را پیدا کند. روزی، در یک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاه اش دعوت کرد و از چهره اش، اتودها و طرح هایی برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریبا تمام شده بود؛ اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود. ” کاردینال” مسئول کلیسا، کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جستجو، جوان شکسته و ژنده پوش و مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن نداشت. گدا را که درست نمی فهمید، چه خبر است، به کلیسا آوردند. دستیاران سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع، داوینچی از خطوط بی تقوایی، گناه و خود پرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد.وقتی کارش تمام شد، گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشم هایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت: من این تابلو را قبلا دیده ام. داوینچی با تعجب پرسید: کی؟ گدا گفت: سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می خواندم، زندگی پر رویایی داشتم هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی شوم.!!!

نکته: زندگی همیشه روی خوش را به ما نشان نخواهد داد، پس باید منتظر لحظات سخت باشیم و توشه ای محکم برای این مسیر برگیریم تا در این مسیر از خود و خدای خود دور نشویم و از غافله ی راستین زندگی جدا نماییم.