2010/09/14, 01:10 PM
همیشه نظرم این بوده که هیچ شری در زندگی ما وجود ندارد اما بعضی وقتها برای قرار گرفتن در مسیر صحیح باید با مشکلاتی مواجه بشیم که در یک مقطع زمانی شر به نظر میرسند.
دومین حمله من سال 77 بود که بیماریم تشخیص داده شد. تقریبا یکسال قبل از اون بود که یک نفر عاشق ما شد. پسر خیلی خوبی بود اما هیچکدام از شرایط مرد ایده آل منو نداشت. پیشنهاد ازدواج داد اما جواب رد دادم. دوباره پیشنهاد داد باز هم جواب رد.. بارها و بارها پیشنهادش را تکرار کرد اما من عاشقش نبودم و نمیتونستم قبول کنم.
کلی سنگ زیر پاش انداختم شاید منصرف بشه. یکبار میگفتم اگر قبول کنم باید سر عقد همه داراییت از خونه و ماشین گرفته تا شرکتت را به نامم بزنی، باز هم قبول میکرد! با مامانش با خودخواهی صحبت میکردم، باز هم اهمیت نمیداد! عاشق بچه بود، میگفتم من نمیخوام بچه دار بشم، باز قبول میکرد!
تا به جایی رسید که دلم براش سوخت. پیش خودم گفتم وقتی انقدر دوستم داره شاید بتونه خوشبختم کنه و تصمیم گرفته بودم جواب مثبت بدم
که حمله ام اس پیش اومد. بعد از اینکه بیماریم تشخیص داده شد، دیدم فرصت مناسبیه. برای اثبات بیماریم مدارک پزشکی را نشونش دادم. شناختی از این بیماری نداشت، منهم کلی پیازداغش را زیاد کردم. بعد که خواست دلداریم بده گفتم از بیماریم ناراحت نیستم اما دکتر گفت نمیتونی هیچوقت ازدواج کنی. راضی نمیشد، میخواست بره تحقیق کنه، گفتم این یه جور خاصی از این بیماری هست و من اجازه ازدواج ندارم، شاید بقیه بتونند. یه کم هم اشک تمساح چاشنیش کردم تا باور کرد
یکبار که اتفاقی دیدمش داشت ازدواج میکرد و من کلی خوشحال شدم. ام اس برای شروع خیلی خوب عمل کرد. هنوز هم فکر نمیکنم با تمام خوبیهای اون شخص هیچوقت میتونستم احساس خوشبختی کنم.
دومین حمله من سال 77 بود که بیماریم تشخیص داده شد. تقریبا یکسال قبل از اون بود که یک نفر عاشق ما شد. پسر خیلی خوبی بود اما هیچکدام از شرایط مرد ایده آل منو نداشت. پیشنهاد ازدواج داد اما جواب رد دادم. دوباره پیشنهاد داد باز هم جواب رد.. بارها و بارها پیشنهادش را تکرار کرد اما من عاشقش نبودم و نمیتونستم قبول کنم.
کلی سنگ زیر پاش انداختم شاید منصرف بشه. یکبار میگفتم اگر قبول کنم باید سر عقد همه داراییت از خونه و ماشین گرفته تا شرکتت را به نامم بزنی، باز هم قبول میکرد! با مامانش با خودخواهی صحبت میکردم، باز هم اهمیت نمیداد! عاشق بچه بود، میگفتم من نمیخوام بچه دار بشم، باز قبول میکرد!
تا به جایی رسید که دلم براش سوخت. پیش خودم گفتم وقتی انقدر دوستم داره شاید بتونه خوشبختم کنه و تصمیم گرفته بودم جواب مثبت بدم
که حمله ام اس پیش اومد. بعد از اینکه بیماریم تشخیص داده شد، دیدم فرصت مناسبیه. برای اثبات بیماریم مدارک پزشکی را نشونش دادم. شناختی از این بیماری نداشت، منهم کلی پیازداغش را زیاد کردم. بعد که خواست دلداریم بده گفتم از بیماریم ناراحت نیستم اما دکتر گفت نمیتونی هیچوقت ازدواج کنی. راضی نمیشد، میخواست بره تحقیق کنه، گفتم این یه جور خاصی از این بیماری هست و من اجازه ازدواج ندارم، شاید بقیه بتونند. یه کم هم اشک تمساح چاشنیش کردم تا باور کرد
یکبار که اتفاقی دیدمش داشت ازدواج میکرد و من کلی خوشحال شدم. ام اس برای شروع خیلی خوب عمل کرد. هنوز هم فکر نمیکنم با تمام خوبیهای اون شخص هیچوقت میتونستم احساس خوشبختی کنم.
من هم ام اس داشتم.